#خاطرات_شهید
💠ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺻﻴﺎﺩ ﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻦ را ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ اﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ
●از شناسایی منطقه عملیاتی والفجر ۲ بر می گشیتم. هلیکوپتر که روی زمین نشست. #شهیدصیاد شیرازی پیاده شد. پشت سرش هم کمال....
●کمال در بین فرماندهان عالی رتبه ای که حاضر بودند روی دو زانو نشست و شروع کرد به یک چوب موقعیت محوری که باید عمل می شد را به دقت تشریح کرد.
●کلامش که تمام شد. صیاد روی دوش او زد و گفت: باید درجه های من را بزنن رو دوش این کیهان فرد!!
●ادامه داد: چنین نیرویی را باید تو هفت سنگر پنهون کرد تا دست دشمن بهش نرسه!
قبل از رفتن به عملیات خواب دیده بود از هلیکوپتر سقوط می کند. توی هلیکوپتر بود که شهید شد.😭
#شهیدمحمدامین_کیهان_فرد
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ🌷
●ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
●شهادت: ۱۳۶۲/۵/۲ عملیات والفجر ۲- حاج عمران
🌹@rafiq_shahidam96
#هم_قسم شدن مدافعان حرم و شهید #مصطفی_صدرزاده قبل از عملیات
خیلی از جوونای این فیلم الان #شهید شدن
شهدا گاهی نگاهی . . .🌷
ان شاء الله ما کمر نفس عماره خودمون و بشکونیم
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@rafiq_shahidam96
#رفیق_شهیدم #شهید_صدرزاده #مدافعان_حرم #سید_ابراهیم #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_مهدی_زین_الدین #شهید_حسین_معزغلامی #شهید_احمد_مشلب #شهید_همت #شهید_حسن_باقری #شهید_محمودرضا_بیضائی #شهید_عباس_دانشگر #شهید_ابراهیم_هادی #شهید_روح_الله_قربانی #شهید_بیضائی #حاج_مهدی_رسولی #حاج_حسین_یکتا #حاج_محمود_کریمی #قمر_بنی_هاشم #شنبه_های_ام_البنینی #امام_زمان #امام_زمان_شرمنده_ایم #شهدای_دفاع_مقدس #شهادت #با_شهدا_گم_نمی_شویم #باشهداتاشهادت #راهیان_نور
https://www.instagram.com/p/CRtgwZilpVZ/?utm_medium=share_sheet
یک خواهش برادرانه 🌹
💠 وصیت من به دخترانی که عکس هایشان را در شبکه های اجتماعی می گذارند این است که این کار شما باعث می شود امام زمان عج خون گریه کند.❌
🟠 بعد از اینکه وصیت و خواهشم را شنیدید به آن عمل کنید زیرا ما می رویم تا از شرف و آبروی شما زنان دفاع کنیم؛مانند خانم حضرت زهرا سلام الله علیها باشید.
📝 فرازی از #وصیت_نامه شهید
#وصیتنامه
#حجاب
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#غدیر #عید_غدیر #جمعه #خوزستان
❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
نجنگ!!
جنگیدۍ؟ نترس!
ترسیدۍ ؛ بمیر :)))🚶🏻♂🔥
#محڪمباش!🤞🏻"
⸤ شھیدعمادمغنیه🌱 '
🇮🇷🌷🇮🇷🕊🇮🇷🍃🇮🇷🌷🇮🇷
🕊🇮🇷🍃🇮🇷🌷🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🍃
🍃🇮🇷
🌷
#وصیت_شهدا_
#امام_خامنه_ای(حفظه الله):
ملت ایران امروز به پیام شهدا نیازمند است .
حجابت را محکم نگه دار؛ نگاه نکن که اگر حجاب و فکر درست داشته باشی مسخره ات میکنند؛ آنها شیطان هستند ،
شما به حضرت زهرا سلام الله علیه نگاه کن که چگونه زیست و خودش را حفظ کرد.
🌷شهید سید محمد ناصر علوی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🇮🇷
🌷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🍃🇮🇷🌷🇮🇷🕊🇮🇷
🍃🇮🇷🌷🇮🇷🕊🇮🇷🍃🇮🇷🌷🇮🇷
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
Γ🌱🕊ꜛꜜ
•
°
رفقـا!♥️
چشمۍڪہبہحرامعادتڪنہخیلۍچیزارو
ازدسٺمیدھ👊🏿
چیزایۍمثلشہــادٺ🌿🕯
حواستباشہ
❤️⤵️❤️⤵️❤️
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
دستمال کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم عزاداری ائمه ،گریه هاش رو با اون پاک میکرد و میگفت که این اشکها و این دستمال روز قیامت برام شهادت میدن. ارادت خاصی به اربابش امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام داشت.
تاکید بسیار زیادی بر خوندن زیارت عاشورا با ذکر صد لعن وسلام داشت.
میگفت امکان نداره شما با اخلاص کامل زیارت عاشورا بخونی و ارباب نظر نکنه .
شهید عباس آسمیه تاکید بسیار زیاد بر حفظ و قرائت قرآن بامعنی و همچنین احادیث نبوی داشت و واین در حالی بود که خود نیز احادیث را بصورت کتبی یادداشت و همچنین بصورت صوتی و با صدای خودش ضبط میکرد.
🌷شهید عباس آسیمه🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#شهیدانه♥️
『جلویمادرشهیدنشست،گفت:↓
تومادرشهیدهستیوحقشفاعتداری.🦋
مادرمنکهمادرشهیدنبود.🥀
حالاکهمادرمنفوتکرده،توقولبده👌🏻
مادرمروشفاعتکنی.🌿✨』
#حاج_قاسم
#مهدیبیا
#یامہدے
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
AUD-20210629-WA0095.
9.15M
👤حجت الاسلام امینی خواه
✏️آن سوی مرگ👆👆👆
(قسمت بیست و پنجم)
( اللهم عجل لولیک الفرج )
🌼➖➖➖➖➖➖🌼
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت82
وسایلم رابرداشتم وپایین رفتم.حاج خانم کشاورزباگریه به جان حمیددعامیکرد.گفت:"مامان فرزانه!مراقب خودت باش.
ان شاءا...پسرم صحیح وسالم برمیگرده.دلمون براتون تنگ میشه.زودبرگردید."باحاج خانم خداحافظی کردم.پدرم سرش راروی فرمان گذاشته بود.وسایل راروی صندلی عقب گذاشتم وسوارشدم.سرش راکه بلندکرد،اشکهایش جاری شد.طول مسیرهم من،هم باباگریه کردیم.
شرایط روحی خوبی نداشتم.
حمیدباخودش گوشی نبرده بود.دستم به جایی بندنبودکه بتوانم خبری بگیرم.علی وفاطمه مثل پروانه دورمن می گشتندتاتنهانباشم.دلداریم میدادندتاکمترگریه کنم.بی خبری بلای جانم شده بود.ساعت نه شب به باباگفتم:"تماس بگیریدبپرسیداین هاچی شدن؟رفتن یاپروازشون دوباره کنسل شده."بابازنگ زدوبعدازپرس وجومتوجه شدیم ساعت شش غروب حمیدو
هم رزمانش به سوریه رسیده اند.
آن روزگذشت ومن خبری ازحمیدنداشتم.چشمم به صفحه ی گوشی خشک شده بود.دلم راخوش کرده بودم که شایدحمیدکه به سوریه برسد،بامن تماس می گیرد،اماهیچ خبری نشد.خوابم نمی بردواشک راه نفس کشیدنم رابسته بود.انگاردل تنگی شبهابیشتربه سراغ آدم می آیدوراه گلورامی فشارد.
دعاکردم خوابش رانبینم.میدانستم اگرخواب حمیدراببینم بیشتردلتنگش میشوم.
روزجمعه مادرش آش پشت پاپخته بود.یک قابلمه هم برای مافرستاد.برای تشکرباخانه ی عمه تماس گرفتم.پدرشوهرم گوشی رابرداشت.بعدازسلام واحوال پرسی ازحمیدپرسید.گفتم:"دیروزساعت شش رسیدن سوریه،ولی هنوزخودش زنگ نزده."گفت:"
ان شاءا...که چیزی نمیشه.من ازحمیدقول گرفتم سالم برگرده.توهم نگران نباش.به ماسربزن.
مادرحمیدیک کم بی تابی میکنه."بعدهم گوشی رادادبه عمه.ازهمان سلام اول به راحتی میشددل تنگی راازصدایش حس کرد.بعدازکمی صحبت،ازاین که نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم،چون واقعااوضاع روحی خوبی نداشتم.
عمه حال مراخوب می فهمید،چون پدرشوهرم ازرزمندگان دفاع مقدس بود.بارهاعمه درموقعیتی شبیه به شرایط من قرارگرفته بود.برای همین خوب میدانست که دوری یک زن ازشوهرچقدرمی تواندسخت باشد.
حوالی ساعت یازده صبح بود.داشتم پله هارا
جارومیکردم که تلفن زنگ خورد.پله هارا
دوتایکی کردم.
سریع آمدم پای گوشی.پیش شماره های سوریه رامیدانستم؛چون قبلارفقای حمیدازسوریه زنگ زده بودند.تاشماره رادیدم فهمیدم خودحمیداست.گوشی راکه برداشتم باشنیدن صدای حمیدخیالم راحت شدکه صحیح وسالم رسیده اند.
بعدازاحوالپرسی ،گفتم:"چراازدیروزمن روبی خبرگذاشتی؟ازیکی گوشی میگرفتی زنگ میزدی.نگرانت شدم."گفت:"شرمنده فرزانه جان.جورنشدازکسی گوشی بگیرم."پرسیدم:"حرم رفتید؟هروقت رفتیدحتمامن رودعاکن.نایب الزیاره همه باش."گفت:"هنوزحرم نرفتیم.هروقت رفتیم حتمایادت میکنم.اینجاهمه چی خوبه.نگران نباشید.
"نمی شدزیادصحبت کنیم.مشخص بودبقیه هم داخل صف هستندکه تماس بگیرند.صداخیلی باتاخیرمی رفت.آخرین حرفم این شدکه من رابی خبرنگذاردوهروقت شدتماس بگیرد.
همان روزساعت هفت شب دوباره تماس گرفت.علی به شوخی خندیدوگفت:"حمیداونقدرفرزانه رودوست داره،فکرکنم همون موقع که گوشی روقطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه."
باچشم غره بهش فهماندم که به خاطرخواهش من دوباره تماس گرفته است.
این بارمفصل تر
صحبت کردیم.وقتی صدایش رامی شنیدم دوست داشتم ساعت هاباهم صحبت کنیم.اکثرسوالاتم رایاجواب نمیداد،یابایک پاسخ کلی ازکنارش ردمیشد.به خوبی احساس میکردم که حمیدنمی تواندخیلی ازجزییات رابرایم تعریف کند.من تشنه ی شنیدن بودم،ولی شرایط جوری نبودکه حمیدبخواهدهمه چیزراازپشت گوشی برایم بگوید.
وقت هایی که بین تماس هایش فاصله
می افتاد،مثل اسپندروی آتش داخل خانه ازاین طرف به آن طرف می رفتم روزیکشنبه بودکه بی صبرانه منتظرتماسش بودم.گوشی رازمین نمی گذاشتم.مادرم که حال من رادیدخنده اش گرفت.گفت:"یادروزهایی افتادم که پدرت میرفت ماموریت ومن همین حال روداشتم."
لبخندی زدم وگفتم:"من وعلی هم که شلوغ کار.شمادست تنهاحسابی اذیت میشدی."
انگارهمین دیروزباشد.نفسی کشیدوگفت:"آره!توکه خیلی شیطنت داشتی.
وقتی بچه بودی ازدیوارراست بالامیرفتی.حیاطی که مستاجربودیم پله داشت.ازپله هامیرفتی روی دیوار.اونقدرگریه میکردم وخودم رومیزدم که نگو.میگفتم توروخدابیاپایین فرزانه.اگه بیفتی من نمیدونم جواب پدرت روچی بدم وقتی هم که دست وپاهات زخم برمیداشت،زودمیرفتم دنبال پانسمان.بابات که می اومدمیفرستادمت زیرپتوکه زخم روی پوستت رونبینه،چون روی توخیلی حساس بود."
گرم صحبت بودیم که حمیدتماس گرفت.
&ادامه دارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت83
بعدازپرسیدن حالم خبردادامروزبه حرم حضرت زینب سلام ا...علیهاوحرم حضرت رقیه سلام ا...علیهارفته اند.
چندباری تاکیدکردحتمادعاکنم تادفعه بعدباهم برویم.رمزمان فراموشش نشده بود.هربارتماس میگرفت،مرتب میگفت:"خانوم،یادت باشه!"من هم میگفتم:"من هم دوستت دارم.من هم یادم هست."وقت هایی که میگفت دوستت دارم،می فهمیدم اطرافش کسی نیست.بدون رمزحرف می زند.
روزسه شنبه برای این که حال عمه وپدرحمیدراجویاشوم ازدانشگاه به آنجارفتم.وقتی رسیدم پدرحمیدچنان باشکستگی وغربت جواب سلامم رادادکه احساس کردم دوری حمیدچندسال پیرش کرده است.غم ازچشمانش می بارید.
این که می گویندمادرها
شبیه مدادوپدرهاشبیه خودکارهستنددرحالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود کوچک شدن مدادوتمام شدنش همیشه به چشم می آید،ولی خودکاریک دفعه بی خبرتمام می شود.اشک وسوزمادرراهمه می بینند،ولی شکستگی وغربت پدرهاراکسی نمی بیند!
یک ساعتی نگذشته بودکه صدای تلفن بلندشد.
تاصفحه رانگاه کردم،دیدم حمیدتماس گرفته است.ازهیجان چندبارگفتم حمیدزنگ زده!هم به گوشی من،هم باخانه ی پدرم وهم باخانه ی پدرش تماس می گرفت.سعی میکردآنهاراهم بی خبرنگذارد.آنجااولین باری بودکه پشت گوشی گریه کردم.
نتوانستم صحبت کنم.گوشی رابه پدرحمیددادم تاباهم صحبت کنند.
آخرسرگفته بودگوشی رابدهیدفرزانه ببینم چراگریه کرده.گوشی راکه گرفتم،گفت:"چراگریه کردی؟چیزی شده؟تواگرگریه کنی من اینجانمیتونم تمرکزکنم."
گفتم:"دلم برات تنگ شده.دلم براخونه ی خودمون تنگ شده،ولی جرات نمیکنم بدون توبرم.زودبرگردحمید."فقط پنج روزبودکه رفته بود،ولی تحمل این دوری برایم خیلی سخت بود.کلی داخل حیاط گریه کردم.عمه هم بادیدن حال من پابه پایم گریه میکرد.بعدازبرگشت تصمیم گرفتم تاچندروزخانه ی عمه نروم؛چون وقتی میرفتم هم من وهم عمه حالمان بدمیشد.
آن روزبازهم تماس گرفت.
نگرانم شده بود میدانستم سری قبل که گریه کردم حال حمیدپشت گوشی خراب شده است.صدای
گریه ی من راکه می شنیدبه هم میریخت.ازآن به بعدباخودم عهدکردم هربارکه تماس گرفت خودم راعادی جلوه بدهم.پشت گوشی بخندم وبااوشوخی کنم شب بامادرم مشغول شستن ظرفهابودیم که خانم آقابهرام،رفیق حمید،زنگ زدوجویای حالم شد.به من گفت:"خوبی عزیزم؟نگران نباش.حمیدقسمت مخابراته.
ان شاءا...چیزی نمیشه.صحیح وسالم برمیگردن."
چهارشنبه که زنگ زده بود،وسط ظهربود.
رفتارمان شبیه کسانی شده بودکه تازه نامزدکرده باشند.به حدی غرق صحبت میشدیم که زمان ازدستمان درمیرفت.اکثراوقات صحبتمان به یک ربع نمیرسید،ولی همان چنددقیقه برای ماحکم نفس کشیدن راداشت.دوست داشتم فقط حمیدحرف بزندومن بشنوم.همیشه میگفت همه چیزخوب است،درحالی که میدانستم این طورهاکه میگویدنیست.
یادآوری کردکه حتماهشتادهزارتومان امانتی که به من داده بودراپیگیرباشم.
به کل فراموش کرده بودم وقتی به حمیدگفتم،خندیدوگفت:"ببین ماوصیت هاو
سفارش هامون روبه کی سپردیم.چرااین همه حواس پرتی دختر؟حتماپول سپاه روببریدبدید."من هم گفتم:"چشم آقا.نزن!حالاوسط ظهرزنگ زدی،ناهارخوردی؟"گفت:"نه،هنوزنخوردم.بقیه رفتن برای ناهار،من اومدم به توزنگ بزنم.رفیقم میگه حاجی چه خبرته؟یکسره زنگ میزنی خونه.
بعضیاکه زنگ میزنن دودقیقه صحبت میکنن،ولی تونیم ساعت پای تلفنی!"
ازهفته ی دوم به بعد،هرشب خواب حمیدرامیدیدم؛همه هم تقریباتکراری.خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه ی مادربزرگم پارک شده.پدرم ازماشین پیاده شد،دست من راگرفت وگفت:"فرزانه!حمیدبرگشته.میخوادتورو
سورپرایزکنه."من داخل خواب ازبرگشتنش تعجب کردم،چون ده روزبیشترنبودکه رفته بود.شب بعدهم خواب دیدم حمیدبرگشته است.
باخوشحالی به من می گوید:"برویم تولدنرگس،دخترسعید."حالامن داخل خواب گله میکردم که چرازودترنگفتی کادوبگیریم!
وقتی حمیدتماس گرفت،خوابهارابرایش تعریف کردم.گفت:"نه باباخبری نیست.حالاحالاهامنتظرمن نباش.مگه عملیات داشته باشیم،شهیدبشم،اون موقع زودبرگردم."گفتم:"خب من توی خواب همین ها
رودیدم که توبرگشتی وداریم زندگیمون رومیکنیم.
"زدبه فازشوخی وگفت:"توخواب
دیگه ای بلدنیستی ببینی؟انگارهوس کردی من روشهیدکنی،حلوای من هم نوش جان کنی."گفتم:"من چه کارکنم.توخودت بایه سناریوی تکراری میای به خواب من.بشین یه برنامه ی جدیدبریز.امشب متفاوت بیابه خوابم!"
این هارامیگفتم ومیخندید.تمام سعی ام این بودکه وقتی زنگ میزندبه اوروحیه بدهم.برای همین به من میگفت:"بعضی ازدوستهام که زنگ میزنن،خانم هاشون گریه میکنن وروحیشون خراب میشه،ولی من هروقت به توزنگ میزنم حالم خوب میشه."
&ادامه دارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت84
تماس که تمام شد،مثل هرشب برایش صدقه کنارگذاشتم،آیت الکرسی خواندم وسمت سوریه فوت کردم.
یکشنبه سواراتوبوس همگانی بودم.گوشی راکه ازکیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمیددوبارتماس گرفته است.
کاردمیزدی خونم درنمی آمد.ازخودم حرصم گرفته بودکه چرامتوجه تماسش نشدم.گوشی رادستم نگه داشتم.چشم هایم روی صفحه ی موبایل قفل شده بودوهیچ چیزدیگری نمیدید.حتی پلک نمیزدم تااگرحمیدتماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم.
میدانستم دوباره تماس میگیرد ازصحبتهای دوستانم چیزی متوجه نمیشدم تمام حواسم به حمیدبود.چنددقیقه ای نگذشته بودکه تماس گرفت.احوال پرسی کردیم.صدایش خیلی باتاخیروضعیف می رسید.داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود.همهمه ی اطراف وصدای خسته اتوبوس نمی گذاشت صدای حمیدراراحت بشنوم.بادستم یکی ازگوشهایم راگرفته وبادست دیگرم موبایل رامحکم به گوشم چسبانده بودم.نمیخواستم حتی یک کلمه ازحرفهایش راازدست بدهم.پرسید:"کجایی؟چراجواب نمیدی؟نگرانت شدم
."گفتم:"شرمنده حمیدجان.سرکلاس درس بودم.الانم داخل اتوبوسم ورسیدم فلکه ی سوم کوثر.اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم.دوستان سلام میرسونن."صدای من هم خوب نمیرسید.گفت:"اگه شددوساعت دیگه تماس میگیرم.اگه هم نشدتاچندروزمنتظرتماسم نباش."
تاساعت یازده شب منتظرماندم.تماس نگرفت.دوشنبه هم زنگ نزد.سه شنبه هم خبری نشد.کارم شده بودگریه کردن.تاحالانشده بودسه روزپشت سرهم تماس نگرفته باشد.ازروزی که رفته بودگوشی راازخودم جدانمیکردم.
حتی داخل کیف یاجیبم نمیگذاشتم.میترسیدم یک وقت حمیدتماس بگیردومتوجه نشوم.شده بودم مثل"الفت خانوم"؛مادرقصه ی"شیار143"که رادیوراازخودش جدانمیکرد برای من گوشی حکم یک خبرتازه ازحمیدراداشت.
چهارشنبه چهارم آذرماه،دقیقاساعت چهاروسی وهشت دقیقه بالاخره زنگ زد.باورم نمیشدکه شماره ی سوریه است.ازخوشحالی زبانم بندآمده بود.گلایه کردم که چراتماس نگرفته.
گفتم:"نمیخوادتماس بگیری طولانی صحبت کنی.فقط یه تماس بگیر،سلام بده.صداتوبشنوم ازنگرانی دربیام کافیه من رواین همه منتظرنذار."
گفت:"فرزانه!به خداجورنیست تماس بگیرم.
شایدتایه هفته اصلانشه تماس بگیرم."
گفتم:"نه...توروخدانگو!من طاقت ندارم.هرجورشده هردو،سه روزیه تماس بگیر.زنگ نزنی نصفه عمرمیشم،دلم هزارجامیره."پرسیدم:"هواچه جوریه.سرمااذیتت نمیکنه؟"
گفت:"شبهاخیلی سرده،روزهاخیلی گرم.اینجاشش ماهش بهاره،شش ماهش پاییز.آب وهوامدیترانه ایه.شبیه اروپاست."
من هم شوخی کردم وگفتم:"آقای اروپایی!آقای مدیترانه ای!
دخترشرقی منتظرشماست.زودزودزنگ بزن."پشت گوشی خندید.پرسیدم:"حمید!کی برمیگردی؟'گفت:"فرزانه!مطمین باش زیرچهل روزبرنمیگردم.فعلامنتظرم نباش.هرکسی حالم روپرسید،بگوحالش خوبه.سلام من روبه همه برسون."گفتم:"من منتظرم هروقت شدتماس بگیر!"گفت:"شایدچهار،پنج روزنتونم تماس بگیرم."
همان شب عمه باحسن آقاوخانمش برای شب نشینی به خانه ی ماآمدند.قبل ازاینکه مهمانها
بیایند،روسری مشکی سرکرده بودم.مادرم تاروسری رادید،گفت:"شوهرت راه دوررفته.خوب نیست روسری سیاه سرکنی.بروعوض کن."
ازروزی که حمیدرفته بود،حسن آقاراندیده بودم.میدانستم ازدست حمیدخیلی ناراحت شده است.
حسن آقاخودش پاسداربودوسابقه ی خدمتش ازحمیدبیشتربود.موقع اعزام باهم بحثشان شده بودکه کدام یکی بروندسوریه قانون گذاشته بودندازهرخانواده فقط یک نفرمیتوانست برود کاربه جاهای باریک کشیده بود،تاآن جاکه موقع خداحافظی همه ی خواهروبرادرهای حمیدبودند،ولی حسن آقانیامده بود.حمیدتلفنی بااوخداحافظی کرد به برادرش گفته بود:"داداش!شمابچه داری،بمون.من میرم.سری بعدکه اعزام داشتیم،شمابرو."کل مدت شب نشینی،حسن آقایاساکت بودیابانگرانی ازحمیدمیپرسید.
گفتم که همین امروزصحبت کردیم.باافسوس گفت:"کاش من به جای حمیدمیرفتم.خیلی نگران حالشم.حالاتش روزهای آخرخیلی عجیب بود.انگارمدتهامنتظراین سفربود.خوش به حالش که الان مدافع حرم شده."
مهمانی که تمام شد،موقع رفتن،حسن آقاگفت:"به داداش بگیدبه من زنگ بزنه.من بخشیدمش."گفتم:"حمیدکه شماره ی شمارونداره،ولی تماس گرفت،چشم.میگم بهشون باشماتماس بگیرن.
"خیالم راحت شدکه اگرناراحتی ای هم بوده،ازبین رفته است.حمیدموقع رفتن فکرش درگیراین ماجرابود دوست نداشت ازخودش ناراحتی به جابگذارد.
آن شب خیلی آسوده خوابیدم،چون چندساعتی نمیگذشت که باحمیدصحبت کرده بودم پیش خودم گفتم امشب راهمان خط عقب می مانند.
قرارباشدعملیات داشته باشند،فرداجلومیروند.ساعت حدودیک شب بودکه خواب عجیبی دیدم.
&ادامه
رفیق شهیدم ابراهیم هادی🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت85
حمیدبرایم یک جعبه ی قیمتی پرازانگشترآورده بود،هرکدام یک مدل.یکی الماس،یکی زمرد،یکی یاقوت.گفتم:"حمید!این هاخیلی قشنگه،ولی بخوام هرده تاانگشتموانگشتربندازم زشت میشه.
"گفت:"همه ی این انگشترهاروبنداز.میخوایم بریم عروسی.".صبح که بیدارشدم خوابم رابرای مادرم تعریف کردم.گفت:"شایدبارداری.بچه هم دختره که خواب طلادیدی."ازاین تعابیری که معمولاخانمهادارند.امادقیقاهمان ساعتی که من خواب دیدم،همه چیزتمام شده بود!گویی حمیدمنتظربودآخرین نگرانی اش رفع بشود.رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود،بلیط یک پروازبی پایان بود.
پنجشنبه پنجم آذر،آزمون صحیفه ی سجادیه داشتم.بایدبه دانشگاه بین المللی امام خمینی قدس سره میرفتم.تانزدیکی ساعت یک مشغول مرورجزوه بودم.بعدازآزمون،ازدانشگاه تاخانه راپیاده آمدم.میخواستم درخلوت خودم باشم وبادسردآذرماه،سوزآتش فراقی که به جانم افتاده بودراسردکند.
هنوزنرسیده بودم نمازم رابخوانم.پیش خودم میگفتم الان اگرحمیدبودکلی دعوامیکردکه چرانمازم دیرشده است.به نمازاول وقت خیلی اهمیت میداد.هروقت اذان میگفت تاکیدمیکردکه نمازدیرنشود.خودش می آمدسجاده ام راآماده میکرد.چون فرشهای مانوارهای ابریشم داشت،حتماسجاده پهن میکردیاباجانمازروی موکت نمازمیخواند.
به خانه که رسیدم اول نمازم راخواندم وبعدازخوردن ناهار،کنارشومینه درازکشیدم.دم به دقیقه افرادمختلف باگوشی باباتماس میگرفتند.
باباخیلی آرام صحبت میکرد.همان طورکه درازکشیده بودم،دلم هزارراه رفت.نیم نگاهی به پدرم می انداختم وبی صداگریه میکردم.دلم طاقت نیاورد.پیش مادرم رفتم وپرسیدم:"برای چی این همه زنگ میزنن؟خبری شده مگه؟"مادرم گفت:"خبرندارم.نگران نباش.چیزخاصی نیست."امااین زنگ زدن هاخیلی نگرانم میکرد.آن شب باباکلی برایمان خاطره تعریف کرد؛
ازعروسی شان،ازاوایل زندگی،ازبه دنیاآمدن ما.گفت:"وقتی کلاس اول بودی ماموریت های کردستان من هم تموم شدواومدم قزوین.توکه ازدیوارراست بالامیرفتی،یهوساکت وآروم شدی!موهات بلندبود،امامامانت میگفت مگه میخواددرخت انگوربیاره.بذاربعداوقتی عروس شدی،موهات روبلندکن.کلاس سوم که شدی،برعکس همه ی دختراکه توی این سن عاشق موی بلندولباسای پف دارچین چینی هستن،تودوست داشتی چادرسرکنی.مامیگفتیم توبچه ای،نمیتونی چادرروجمع کنی،تااینکه رفتیم مشهد.
خادم حرم گفت دخترتون بزرگ شده.بهتره براش چادربخریدباچادربیادداخل حرم.خیلی خوشحال شدی.وقتی رفتیم داخل مغازه،یه چادرعربی ساتن که دورآستینش گیپورداشت روانتخاب کردی.این طوری شدکه ازحرم امام رضاعلیه السلام به بعدچادرسرکردی."
پدرم درست میگفت.من ازبچگی عاشق چادربودم.البته ازهفت سالگی مقنعه وروسری سرمیکردم،ولی چادرمشکی شده بودآرزوی بچگی های من که درسفرمشهدبه آن رسیدم.
خاطرات قدیم که زنده شد،مادرم هم ازبچگی حمیدتعریف کرد:"حمیدهمیشه میگفت دوست دارم عابدزاده بشم.به فوتبال علاقه داشت.کارش این بودکه توی کوچه بابچه های محل وبرادرهاش فوتبال بازی میکردیابالاستیکهای کهنه تکل بازی میکردن.لاستیک راتوی کوچه باچوب میزدوبعددنبالش می دوید."
روزجمعه هم تماس های پرتکرارباگوشی پدرم ادامه داشت.دلم گواهی بدمیداد.بین همه ی این نگرانی ها،آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بودرابرایم تعریف کرد.گفت:"دیشب خواب حمیدرودیدم.بالباس نظامی بود.به من گفت:فاطمه خانم!بروبه فرزانه بگومن برگشتم.
چندباری رفتم به خوابش،ولی باورنکرده.شمابروبگومن برگشتم."
این خواب راکه تعریف کردبنددلم پاره شد.
همه ی آرامشم راازدست دادم.بیشترازهمیشه صدقه انداختم.حالم خیلی بدشده بود.هرکاری میکردم نمیتوانستم معنی این خواب خواهرم رابه چیزی جزشهادتش تعبییرکنم قرآن رابازکردم.آیه ی هفده سوره ی انفال آمد:"ومامومنان رابه پیامدی خوش می آزماییم
."تامعنی آیه راخواندم،روی زمین نشستم.قلبم تندمیزد.گفتم بدبخت شدم.حتمایک چیزی شده.آن شب تولدپسردایی کوچکم دعوت بودیم.به جای خوشی های تولد،تمام حواسم به گوشی بود.دوروزبودکه حمیدتماس نگرفته بود!
شنبه صبح بااین که اصلاحال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم.
گوشی راگذاشته بودم جلوی دستم که اگرحمیدزنگ زد،سریع جواب بدهم.قبل ازاین که حمیدسوریه باشد،همه میدانستندداخل کلاس گوشی راخاموش میکنم،ولی این مدت سرکلاس گوشی همیشه روشن بود.ازچهارشنبه ای که زنگ زده بودسه روزگذشته بود.گفته بودبعدازسه یاچهارروزتماس میگیرد.
&ادامه دارد ...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
www.vaezin.com - حجت الاسلام عالی.mp3
2.7M
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی
#یا_صاحب_الزمان_اغثنی
🎧 ماجرای شنیدنی و فوق العاده تاثیر گذار از یکی از عنایات حضرت صاحب العصر و الزمان (عج)
🎤 حجت الاسلام عالی
🕰 زمان: 10:43 دقیقه
💔💔💔😭😭😭
🌹@rafiq_shahidam96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊زیارتـنـامــہ ی شُـهَــدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🍃🌷
﷽
بهانه_ی_زندگی_امـ
امام زمانمــ ❤️ـــــــ
آقا ببخش بس که سرم گرم زندگی ست
کمتر دلم برای شما تنگ می شود...
اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌷🍃💖
یا_صاحب_الزمان
همین که تو
هر صبح در خیالِ منی؛
حالِ هر روزِ من
خـوب است...
صبحت بخیر آقایِ خوبی ها ❤️
💞
🌸
✋سلام
مهربانان همراه
روزتون بخیر
در پناه خدا و نگاه امام زمان(عج)
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#تلنگرانہ ⚠️
بی اعصاب بودن
افتخاره که تویِ بیوگرافیتون مینویسید بی اعصاب ؟!🚶🏻♂💔
بدونید که برایِ شیعه امیرالمومنین ننگہ
مومن باید خوش اخلاق باشه♥️!
مدافعانمهدویت