eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.6هزار دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
14.6هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الآن‌یھ آقایـےتنھا🚶🏾‍♂ دارھ‌قدم‌میزنھ شاید‌کربلآ! شایدبقیع‌! شایدم‌پیشمون‌نشستھ:))) نظرتون‌چیھ‌برآی‌دل‌آقامون‌یھ‌صلوآت‌بفرسیم؟! (:
تو آخرای دعایِ ندبه میگه: وَاجعَل مُستَقَرَّهُ لَنا مُستَقَراً وَ مُقاماً یعنی خدایا؛ خونه‌ ما و امام‌ ما، تو بهشت یجا باشه‌..! ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🕊️_زیارت نامه شهدا* *💞 بِسمِ رب الشهداء* اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم. *شـــادی روح شـــــهــداصــلــوات🌹🌹* ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌼سلام ای جواب سلام خدا 🌿ظهورت طلوع تمام خدا 🌼تویی آفتاب بلند زمین 🌿تویی سایه مستدام خدا ➕السَّلامُ علیکَ یابقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی (عج)✋ 🌸🍃اللّٰهُمَ عَجِّلْ لِوَليِّک الفرج🤲 🌤 باشــهداء_تـاســیدالــشــهــداء🇮🇷
خدایا🙏 در این آدینه مبارک 🌸🍃 برای دوستان و عزیزانمان عطا کن هرآنچه آرزرو دارند ببخش هرانچه نیازدارند مهربانی در قلب لبخند برلب سلامتی جسم و جان و عاقبت بخیری را در زندگیشان قرار ده🌹 آمیـــن 🙏 به برکت صلوات بر 🌺🍃 حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 💚 و خاندان مطهرش 🌺 🍃
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 06 August 2021 قمری: الجمعة، 26 ذو الحجة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️13 روز تا عاشورای حسینی ▪️28 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️37 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️52 روز تا اربعین حسینی ✅ با ما همراه شوید🌹 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
☁️🌞☁️ 🌺سینی مخصوص غذای اهل بیت،نزد حضرت مهدی عج ✳️روزي پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم به فاطمه (سلام الله علیها) فرمود: برخيز و آن سيني را به اينجا بياور. 🌹حضرت فاطمه برخاست و آن سيني را كه در جایي پنهان بود بيرون آورد، كه در ميان آن نان تريد شده و گوشت پخته شده بود، و ظاهرا از غذاي بهشتي بود. 🌸پيامبر و علي علیه السلام و حسن و حسين و فاطمه سلام الله علیها، سيزده روز از آن غذا خوردند. ♻️ سپس ام ايمن روزي چيزي از آن نان و گوشت را در دست حسين علیه السلام ديد، به او گفت: اين غذا را از كجا آوردي؟ 🌟حسين علیه السلام فرمود: چند روز است كه ما از اين غذا مي خوريم. 🔰ام ايمن كه از بانوان مخلص و ارادتمند اهلبيت نبوت بود به حضور فاطمه سلام الله آمد و عرض كرد: 🍃هر چه ام ايمن دارد، به فاطمه و فرزندانش تعلق دارد، اما آيا فاطمه هر چه دارد، قدري از آن به ام يمن نمي رسد؟ 💠حضرت فاطمه مقداري از آن غذا را براي ام ايمن آورد، ام ايمن از آن خورد، از آن پس غذاي آن سيني دیگر تمام شد... 🌹پيامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر از آن غذا به ام ايمن نمي خوراندي، تا روز قيامت تو و ذريه تو از آن غذا مي خوردند. ✅امام باقر علیه السلام پس از نقل ماجراي عجيب فوق فرمود: آن سيني در نزد ما است و قائم ما در زمان ظهور خود، آن را بيرون مي آورد... 📕اصول کافی، باب مولد الزهرا (س)، حديث 7، ص 460 - ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
پیج شهید ابراهیم هادی دلها: ‌ @abalfazleeaam آن روز که... دهان پُر از خاک می‌شود... چشم و گوش... بسته می‌شود... دست‌ها... قفل می‌شود... تنها... سینه‌ای دارم سپر! که مُهرِ مِهر محبت شما... روی آن خورده! نشان به آن نشان... که از کودکی... سیاه‌پوشِ عزای‌تان بوده‌ام... با غذای روضه‌تان قد کشیده‌ام... و در هیئت... جوانی‌ام، سپری شده! همه را گفتم... برای همین یک خواهش: آن روز... مرا از یاد مبر! به عزت و جلال‌ت سوگند... اگر یک جمله‌ی راست... در زندگی گفته باشم... همین است که: حسین جان! دوستت دارم! فَقَد هَرَبتُ اِلَیک ما، دورهای‌مان را زدیم... در این دنیا... چیزی، ارزش دل‌بستن نداشت؛ جز حسین! 1400/5/15 @abalfazleeaam @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam @sadrzadeh1 https://www.instagram.com/p/CSOL6SAo2Oq/?utm_medium=share_sheet
💫بســم الله الـرحـمــن الـرحـیـم💫 یـک مـدل هواپـیـمـای روسـی کـه تـحـویـل ارتـش سـوریـه شـده🍃 # هـواپیـمـای که بچـهـای ما تقـویـت کرد و به درجه رسـانـد☝️ بشـنـوید مـاجرا را از زبـانِ شـهـیـد مـصـطـفی صدرزاده🌹 ـــــــــــــــــــــــــــــــ شـهـداء دعـا داشـتنـد؛ ادعـا نـداشـتنـد نـیایـش داشـتـند؛ نمـایـش نـداشتـند حـیا داشـتـند؛ ریـا نـداشتـنـد🌺 رسـم داشـتـند؛ اسـم نـداشتـنـد🌱 🗓️1400/5/15 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @rafiq_shahidam96 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://www.instagram.com/p/CSOQUiaDIKW/?utm_medium=share_sheet
*الســلام عـلـیــک یـا سـیـدالشـهـدا*✋ بـــزار مـحـرم بـرســه واســت قــیـامـت مـی کنـم....🏴 @rafiq_shahidam96 بـزار محـرم بـرسـه مـن شـب سـوم جـونـمـو نــذر رقــیـه تــ می کـنم🥺 بـزار مــحـرم بـرسـه دردت بـه جـونـم❣️ تـاسـوعـا ای اهـل حـرم واسـت مـیـخـونـم✨ یـــا عـــلـــی ای اهــل حــرم میر و عـلـمـدار نـیـامـد سـقـای حـسیــن ســیـد و سـالار نـیـامــد😭😭 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ غـم از بهر مـبارک یــادم آمد زهــر بیـدادگر بیـدادم آمـد بـه دستـم ضـربـت شمـشیـر تـا خـورد غـلاف تیغ قنفذ یادم آمد دریغا حرمت ما را شکستید دل یاسین و طـاها را شــکسـتید شـما دسـت مرا از من گرفتـید چرا بازوی زهرا را شکستن😭😭 🗓️1400/5/15 @rafiq_shahidam96 https://www.instagram.com/p/CSOfZcuI19i/?utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹در این دنیا فقط پاكی، 💫صداقت، ایمان، محبت به مردم ، 🌹جان دادن در راه وطن وعبادت 💫باقی می ماند شهید عباس بابایی🌹🌹 🌹امروز ١۵ مرداد ✨سالروز شهادت عباس بابایی است؛ 🌹کسی که بیش از 3000 ساعت پرواز ✨و 60 عملیات جنگی موفق داشت 🌹و بنیانگذار سوختگیری هوایی ✨با هواپیمای اف14 بود. *١۵ مرداد سالگرد شهادت* * گرامی باد🌹🌹* 🌹✨🌹 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam 🌹🌹🌹🌹🌹 @sadrzadeh1 ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
از همه میخواهم که روز جمعه از کارو کاسبی دست بردارند و به میعاد عاشقان الله، قرارگاه نماز جمعه محل خود بشتابند،که روزی خدا در آن است . 🌷شهید حسین قنبری نکا🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
از آیت الله بهاءالدینــی رحمه الله علیه پرسیدنــد : علت ایــن که عصرهای جمعه دل انسان می گیــرد و غمگیــن می شود چیست ؟ فرمودنــد: چون در آن لحظه قلب مقدّس امـام عصــر ارواحنافداه بــه سبب عرضــه ی اعمال انسان ها ، ناراحت و گرفتــه است ، آدم و عالم متأثــر می شونــد. حضــرت قلب و مدارِ وجود شماست.🤍 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌤🌸🌟🍃🌤🌸 🌟🍃🌤🌸🌟🍃 🌸🌟🍃 🌤🌸 🌟 🍃 (عج) 1⃣0⃣1⃣ 🌟حضرت ولى عصر عليه السلام به قدرى نسبت به شيعيانش علاقه دارد، كه در اكثر اوقات آنها را دعاء میکند، او دائما به فکر نجات مردم از مهالک دنيوى و اخروى است، او پناه بى پناهان است، او شفيع مذنبين است، او رحمة للعالمين است، او شافع يوم الدين است. لذا ذات مقدس متعال (چنانكه از دعاء ندبه اسـتفاده میشود) او را براى مردم دنيا، در دنيا نگه داشته تا پناهگاه و نگهدارنده ى مردم از پليدی ها باشد. 💫✨💫 🌟مرحوم شيخ جليل و فاضل ارجمند، جناب آقاى شـيخ محمد تقى مازندرانى كه يكى از علماء بزرگ معاصر بوده و (كتاب معجزات و كرامات) او را بسيار توصیف میکند، فرموده: من در ايام جوانى هر وقت براى زيارت به نجف اشـرف مـشرّف میشدم، در مسجد سهله بيتوته میكردم. زيرا من در آن مسجد معنويت عجيبى ميدیدم، كه در ساير مساجد، آن معنويت را مشاهده نمیکردم، من هر وقت به مسجد سهله میرفتم، در حجره ى فوقانى كنار مقام مقدس حضرت بقيةاللّه روحى فداه بيتوته میكردم. 💫✨💫 🌟در يكى از مسافرت ها كه به نجف اشرف رفته بودم و بهه مـسجد سـهله رفتم، آن حجره ى فوقانى خالى نبود ولى در طرف شرقى مسجد حجرهاى خالى بود، كه همان حجره را آن شب گرفتم و میخواستم در آن بيتوته كنم كه مردى نزد من آمد و گفت: آقا ميهمان نمیخواهيد؟ گفتم: بفرمایید قتی وارد شد ،گفت: ما زن هم داریم. گفتم: بنابراين من بايد از اين اتاق بيرون بروم. 💫✨💫 🌟گفتند: ما به شما اتاق خالى میدهيم. گفتم: مانعى ندارد. لذا مرا به اتاق فوقانى مسجد سهله كنار مقام همان جائى كه من هميشه بـه آنجا میرفتم آوردند وبعد هم معلوم شد كه آنها اين اتاق را گرفته بودند ولى چون طبقه ى بالا بوده و يک نفر از آنها پايش درد میكرده نتوانسته اند كه در آن اتاق باشند. 💫✨💫 🌟به هر حال شب شد، من نيمه هاى شب كه از خواب بيدار شدم به ساعت نگاه كردم، ديدم وقت تهجد و نماز شب است. در اين بين صداى مناجات عجيبى كه بسيار روح افزا و در و ديوار مـسجد را به زلزله و غلغله انداخته بود، فضاى مسجد سهله را پر كرده بود. خوب گوش دادم كه ببينم، اين صداى مناجات از كجاست متوجه شدم كه از پائين مقام است، از اتاق بيرون آمدم ديدم، بزرگوارى طرف شرقى مقام امام زمان عليه السلام كه وسط مسجد سهله است، در كنار ديوار به سجده افتاده و او است كه مناجات میكند. 💫✨💫 🌟ناگهان لرزه براندامم افتاد، نشـستم و گوش دادم ببينم او چه میگويد و در مناجاتش چه دعائى را میخواند، چيزى متوجه نشدم فقط بعضى از كلماتش را مى فهميدم مثلاً گاهى میفرمود: شيعتى . 💫✨💫 🌟در اين بين از بعضى علائم متوجه شدم و يقين كردم، كه او حضرت بقيةاللّـه روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء است بى تاب شدم و بيهوش به روى زمين افتادم وقتى چشمم را باز كردم نزديک طلوع آفتاب بود وضو گـرفتم و نماز صبح را خواندم و تا مدتى از شـنيدن آن مناجات و حالات، در خود احساس سرور و خوشبختى می نمودم. 🍃🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
«◼️پــیــراهـن مـشـکی تو آمـاده کـردی برا هـفتـه دیـگـــه ایــن مــوقــع» 😭 @abalfazleeaam ◼️هـفتــه ی دیگـه ایــن مـوقـع کیـا هیئـتـن کیا کـربـلا🥺 ◼️کیـا اسـم تــو رو مـیـزنـم صـدا😭 کیا مشهدن کیا تو کـاظـمــیـنــ کـیـا مـهـمـونـن تـو بـیـن الـحـرمـیــن گـریـه می کنـم کـه مادرت ببینه😭 اگــه بـی قـرارم عـلتـش هــمیـنـه آخـه پـنـجـاه روز دیـگـه اربـعیـن🏴 🖤🍃🖤 ای اشـک کـجـایـی کـه غـم از راه رسـیـد😭 انـدوه عـظـیـم و مـاتـم از راه رسـیـد یـکــ سـال گـذشـت و بـاز یک بار دگر پـلـکـی زدی و مــحـرم از راه رسـیـد🏴 « صـلی الله عـلـیکــ عـلیـکــ یـا ابـاعـبـدالله الـحـســیـنــ» 🌱 🗓️1400/5/15 @abalfazleeaam https://www.instagram.com/p/CSPJngJoECk/?utm_medium=share_sheet
📷نقاشی های شهید «ابراهیم شیرین آبادی» 🔹به مناسبت سالگرد شهادت شهید "ابراهیم شیرین آبادی" نقاشی های این شهید گرانقدر که در خط مقدم جنگ توسط ایشان کشیده شده اند منتشر گردید. ➕شهید ابراهیم شیرین آبادی ششم اسفند 1346 در روستای شیرین آباد از توابع شهرستان تفرش به دنیا آمد. پدرش ولی الله، کشاورزی می کرد و مادرش همایل نام ‏داشت. در حد دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و یکم مرداد 1366 در میر آباد ‏سردشت هنگام درگیری با گروه های ضد انقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در زادگاهش واقع است. ‏ ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
AUD-20210629-WA0108.
8.45M
👤حجت الاسلام امینی خواه ✏️آن سوی مرگ👆👆👆 (قسمت سی و هفتم) 🌼➖➖➖➖➖➖🌼
🌈 🌈 _... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم. حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود.... من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊روزها میگذشت و من مشغول مطالعه و ذکر و نماز و ورزش و درس‌هام بودم. اواخر اردیبهشت بود.... حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون. خیابان خلوت بود. هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌 توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم. تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت: _خانم تاکسی میخواین؟ اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕 نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕 یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد. گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون. به راهم ادامه دادم... اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار. یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من... مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم: _برید عقب.جلو نیاید. ولی گوششون بدهکار نبود... مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،.. ✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏 دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد. راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪 _یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠 خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت: _مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره. گفتم: _آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک. اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت: _وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏 با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب. فهمید راست میگم.... هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد. اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم. چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد. البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود😥👞 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
🌈 🌈 چشمم به پاهاشون بود....😧😥 از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم حجابمو ازم بگیرن...😠☝️ تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡 ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊 خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم....😣🔪 با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞 ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣 صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃 خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش...😵👈🏃 امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊 نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣 پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪 از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪 اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت: _ولش کن.😥 گفتم: _تو حرف نزن.😡 روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟😡🔪 از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨 داد زدم:_ کی؟😵😡 -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟😡 -حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰 امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _چی گفتی تو؟؟!!😡👊 من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم: _استادشمس؟!!!😳😨 امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:..... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم رفیق شهیدم ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 🌈 امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت: آره😡 تازه حانیه رو دیدم... رنگش مثل گچ شده بود و داشت از ترس سکته میکرد.😰من از حرفهایی که شنیده بودم درد یادم رفت،فقط تا دست چپم تکون میخورد به شدت درد میگرفت.حانیه گفت: _اینجاست. با کاغذی که دستش بود اومد سمت ما و گفت: _نوشته... داشت آدرس رو میگفت که امین با نعره گفت: _نامرد..آشغال😡🗣 من گیج شده بودم اما از درد داشتم میمردم.😥😣رو به حانیه گفتم: _زنگ بزن پلیس،بگو آمبولانسم بیاد. امین به من گفت: _شما حالتون خوبه؟!!! کنار مرده با صورت افتادم زمین. صدای گریه ی مامان رو میشنیدم. چشمهام سنگین بود و نمیتونستم بازشون کنم.چند دقیقه همونجوری فقط گوش میدادم.😣 مامانم داشت گریه میکرد و مریم سعی میکرد آرومش کنه.چشمهامو به سختی باز کردم.تو بیمارستان🏥 بودم. شکمم درد میکرد.دستم هم درد میکرد. تازه داشت همه چیز یادم میومد. خیابان،💭دو تا مرد،💭استادشمس،💭امین.💭 مامان متوجه من شد... اومد نزدیکم و قربون صدقه م میرفت.با صدایی که از ته چاه در میومد و با هر حرفش دردم بیشتر میشد.. 🤕😒 بهش گفتم: _من خوبم.گریه نکن. مریم باخوشحالی پیشونی مو بوسید و گفت:😊 _از دست تو آخرش من سکته میکنم. لبخند بی جونی زدم.. مریم همونجوری که اشک میریخت😢 رفت بیرون. به دست گچ گرفته م نگاه کردم و تو دلم گفتم ✨خدایا شکرت.بخیر گذشت✨، مثل همیشه. چند ثانیه بعد بابا و محمد اومدن تو اتاق. چهره ی بابا چقدر خسته و ناراحت و شکسته بود.انگار ماهها بیهوش بودم. محمد هم با چشمهای نگران و ناراحت به من نگاه میکرد. نمیتونستم جواب محبت هاشون رو بدم.باهمه ی توانم لبخند زدم و سعی کردم بلند بگم: _خوبم،نگرانم نباشین. ولی صدام به سختی در میومد.پرستار اومد تو اتاق و به همه گفت: _دورشو خلوت کنید.باید استراحت کنه. توی سرمم دارویی تزریق کرد💉 و رفت. به محمد اشاره کردم که بیاد نزدیکتر. گوششو👂 آورد نزدیک دهانم تابتونه بشنوه چی میگم. بهش گفتم: _چیشد؟ اون مردها؟استادشمس؟😨😟 محمد گفت: _اون مردها بازداشت شدن.پلیس شمس رو دستگیر کرده.تا آخرین اطلاعی که دارم انکار میکرد.😐 با اضطراب گفتم: _اون مردی که خورد زمین مرده؟😨 لبخندی زد و گفت:😊 _نخیر.زورت اونقدر زیاد نبود که بمیره. زیرلب گفتم: _خداروشکر.☺️ دارویی که پرستار به سرمم تزریق کرد ظاهرا خواب آور بود.چشمهام سنگین شده بود.😴 وقتی چشمهامو باز کردم حانیه و ریحانه بالا سرم بودن... تا متوجه من شدن اومدن جلو و سلام کردن.حانیه گفت: _دختر تو چه جونی داری؟منکه اون موقع دیدمت داشتم سکته میکردم.ولی تو جوری داد میزدی انگار رفتی تمرین آواز.😁 ریحانه گفت: _خداروشکر به خیر گذشت.😊 حالم بهتر بود.میتونستم صحبت کنم.گفتم: _چه خبر؟شمس اعتراف کرد؟ حانیه گفت: ... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم رفیق شهیدم ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c