روز سوم روز سختیست خدا رحم کند!
روضهی امروز نَمی از روضهی مادر دارد
داشتم فکر میکردم مقدمہ چی باشہ!
ولی یهو یکی در گوشم گفت!
_آخہ نامردا بیمقدمہ زدنش :)💔
داشتم فکر میکردم امروز چی بگم!
ولی یهو یه چی در گوشم گفت
_اخہ فقط #سہسالش بود ...!💔
دختربچہهای سہ سالہ رو دیدی!؟...
سہ سالہ امشبِ مام همینقدی بود!
کوچولو ... دوست داشتنی!
دیدی چه زبونی برا باباشون میریزن؟💔
نازدونهی قصهی مام
اینقدررر برا باباش زبون میریخت!
اینقدرر شیرین زبون بود :)!💔
البته این آخرا ...
شیرین زبونی که میکرد!
صداش بغض داشت "
این آخرا " بابا " کہ میگفت
چونهاش میلرزید!
چشاش خیس میشد
ولی انگار پهلوی شکستہ
تو این خاندان ارثیہ!💔
زینب هنوز عذادار پهلوی شکستهی مادرش بود نامردا😭 ...
زینب سلام الله هنوز اون صحنهی
شکستن پهلوی مادرو میخ در جلو چشاش بود نامردا ...💔
میفهمی از کربلا تا شام!
سربریدهی بابات جلو چشات باشه
یعنی چی!؟💔
منطقی باشیم!
ادم کہ یهو دق نمیکنہ ...
هی غصہ هاش روهم جمع میشه!
هی بغضاش تو گلو خفہ میشہ💔
بعد یهو دق میکنہ :)
رقیہ سلام اللہ علیهارو
ذره ذره شهیدش کردن💔...
_شهادتِ تدریجی :)
بهش اب دادن دوید سمت قتلگاه
_کجا میری!؟
میرم بہ بابام اب بدم تشنهاس!
بابایی کجایی؟
سر بریده ی باباش رو روی پاهای کوچولوش گذاشته و داره باهاش حرف می زنه🥺
سریکهروبرومیبابامییاعمومیخودتبگوکدومی
شدمبیکس
باباامشبمیخوامبراتحرفبزنم
باباسنانباعنسمیافتادندنبالم
صورتموببینکبوده🥺
بابااینکهالاندارهحرفمیزنهدخترته
نبینموهامسفیده
باباسنانسیلیزدیهلحضهعمهراتاردیدم
یادتهازمادرمیگفتیپهلوششکستهگوشهابروشکبوده
الانشدمشبیهمآدرت(: