▪️ما در کربلا به کلاس شمر شناسی نیاز داریم. یک کلاس به عنوان تحلیل شخصیت شمر. شمری که شانزده بار به مکه رفته، جانباز امیر المومنین بود، کسی که در کنار مولا زخمی شده بود، چه شد که فرمانده جنگ حضرت علی علیه السلام به این جا رسید؟
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#یاسید_الشهدا❤️
#یا_حسین (ع)🏴
#مُحرم
#هٰآدےٓدِلْھاٰ
#رئیسی
#روز_خبرنگار
#واکسن
#پروفایل_مُحرم
#پروفایل_شهدایی
#امام_حسین
#شهیدابراهیمهادے
#محرم
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ
گفت:وقتی #عاشقی،تو فراقِمعشوقش
گریه میکنه وَ دِلـش تنگِشه💔...،
معشوقش از راهِ دور حِس میکنه
#اللهمعجللولیكالفرجبهحقعمهسادات
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌹233🌹:
📌 *زیارت عاشورا خواند و روز عاشورا به شهادت رسید*
🔹️ خواندن #زیارت_عاشورا شده بود
کار هر روزش...
◇ شلمچه بود که چشماش مجروح شد. کم کم بیناییش رو از دست داد،
با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک #نشد..
◇ باضبط صوت هم زیارت عاشورا گوش می داد ، هم روضه.... توی ماه محرم حالش خراب شد.
◇ پدرش می گفت :
« هرروز می نشستم کنار تخت برایش زیارت عاشورا می خواندم...
اما روز عاشورا یه جور دیگه
زیارت عاشورا خواندیم...
🔹️ 10 صبح بود که از من پرسید:
بابا! حرّ چه روزی *شهید* شد؟
گفتم: روز *عاشورا..*
◇ گفت: دعاکن من هم امروز *حٌرّ امام حسین* بشم...
◇ ظهر که شد، گفت: بابا! بی قرارم... بگو مادر بیاد...
◇بعد هم گفت:برایم سوره ی #فجر بخون، سوره ی *امام حسین(علیه السلام)...*
◇ شروع کردم به خوندن ...
به آیه «یا ایتها النفس المطمئنه
ارجعی الی ربک راضیه مرضیه»
که رسیدم، خیلی گریه کرد..
◇ گفت: دوباره بخوان... ، 13 یا 14 بار براش خواندم... ، همین جورگریه می کرد...
◇ هنوز سیر نشده بود، خجالت کشید دوباره اصرار کنه...
◇ گفت: بابا! مادر نیومد؟
◇ گفتم: نه هنوز
◇ گفت: پس خداحافظ
◇ قرآن رو گذاشتم روی میز برگشتم
انگار سالها بود که جون داده...
🔹️ *شهید محمد تقی شمس* در سال 1348 در فریدن اصفهان متولد شد.
◇ دوران ابتدایی را در زادگاهش در قریه دره سوخته به پایان رسانید. و برای ادامه تحصیل دوران راهنمایی به شهر مقدس قم عازم شد.
◇ پس از گذراندن دوران راهنمایی جنگ تحمیلی به اوج خود رسیده بود. در سال 1366 ترک تحصیل نموده و به عنوان پاسدار افتخاری خود را به سپاه لشکر هفده علی بن ابیطالب ع
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
[🥀🖤] سلاموعرضادبخدمتشمابزرگواران گاهیاوقاتشدهکهغرقگناه،دنبالیکفرصتیهستیم؛چلهترکگن
#هرروز_یک_عادت_خوب ¹🌱
[اشـڪ بـریـز]
ماه؛
ماهمحرموکاملاحالهوایدلامونحسینی🖤
یهامشبدورازخانواده،شدهتوییکاتاقی،تویهیئتیاهرجاییکهشدهاشڪبریز!بخاطرهمهیگناهانیکهداشتیانجامشمیدادیوخدادستتوگرفتهبرایهمونموقعهاییکهسربزنگهایکتلنگریزدهوباعثشدهتودیگهدرگیراوننشی!
برایغربتامامحسین"علیهالسلام"،برایغیبتامامت،برایدختربچهیسهساله،برایکودکتشنهلب،برایبدنارباًارباشدهی.....!
زیارتعاشورابخونمداحیوروضهبزار.خلاصهامشبوحالهوایدلتونورانیکن
بااشڪریختنسبڪمیشی
مطمئنباشدرآخریکیخریداراشکاتمیشہ
(اونوسطابهیادماهمباش^^)
#شهیدابراهیمهادی
「💛🐤」
چادر سرت مےڪنۍ اما چشمات رو
ڪنترل نمۍڪنی...👀🖖🏽
چادر سرت مۍڪنی اما نمازاتッ
یا آخر وقته یا قضاس⏳
چادر سرت مۍڪنۍ اما سر تا پات گناهہ↯
چادر حرمت داره...حرمت🙂🐚
یادگار حضرت زهرا سرتهـ
اما گویا با این رفتارامون
لایق پوشیدنش نیستیمـ🖇💔••
AUD-20210824-WA0052.
زمان:
حجم:
15.95M
👤حجت الاسلام امینی خواه
✏️✨ شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه نهم
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
🌼➖➖➖➖➖➖🌼
3.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه روز ششم6️⃣
🗓روز شمار چله جهانى استغاثه فرج
📕چهل روز قرائت زیارت عاشورا
🚩از عاشورا تا اربعین
روضه اسارت😭
روضه خوان: #حاج_میثم_مطیعی
«چهل روز روضه ، چهل آیه ، چهل حدیث »
از عاشورا تا اربعین 🚩
به عشق حسین❤ ؛ به سوی مهدی💚
به نیابت از قمرالعشیرة ابالفضل العباس علیه السلام
🌸#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
#به_عشق_حسین❤
به_سوی_مهدی💚
▫️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج امام زمان (عج) بفرستین🌱
🏴🥀🏴
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
🖤🖤🖤🖤
@rafiq_shahidam96
🥀🥀🥀🥀
@rafiq_shahidam
🖤🖤🖤🖤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 #قسمت_هفتاد_وسوم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
مدتی فکر کرد.بعد گفت:
_ قوی و محکم و قاطع که همه از ظاهرم بفهمن حق با کیه...مثل حضرتزینب(س)🌸 تو مجلس یزید.
با لبخند نگاهش کردم....
واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم.
✨خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..🤔😟
✨میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم..
💭یه دفعه یاد آقای موحد افتادم..
سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم.
✨خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟..
من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.😣😭از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم.
ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.🕌
بعد از کلی 🌟گریه و دعا و نماز و مناجات🌟
گفتم
🙏خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم.😔وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه.
خدایا این #سخت_ترین_امتحانیه که تا حالا ازم گرفتی.
خدایا اگه #یه_لحظه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه.😔😣
رفتم خونه....
یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد👀🎁 افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود.
تصمیم گرفتم...
بخاطر #خدا،بخاطر به دست آوردن #رضایت_پدرومادرم، یه قدم بردارم.
بعد دو ماه بازش کردم؛...
با بغض و اشک.😢✨قرآن✨ بود،یه قرآن خیلی زیبا.
زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود:
✍قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه.
اتفاقی بازش کردم..📖✨
آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد.
💫"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم 🍃من قضی نحبه🍃 و 🍃منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا"🍃
یه چیزی تو دلم گفت...
اونی که "من قضی نحبه"هست امینه.
اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد.
بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم:
_تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون.
بغض داشتم.گفتم:
_برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام.😢
بعد مدتی سکوت بابا گفت:
_میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟
-قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم.
-قدم بعدی چیه؟😊
-شما معرفی شون کنید.😒
-وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، #خدا برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم.
من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد...
به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم.
چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت
_برو.مزاحم نشو.😠
دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم #نهی_ازمنکر هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم...
تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد.😳جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ.
با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم:
_امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم.
مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن.
به بابا گفتم:
_این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!!😐🙄
مامان و بابا بلند خندیدن.☺️😁از عکس العمل شون فهمیدم...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c