#ویدئو_استوری_روزشمار_اربعین
🏴 ۲۲ روز مانده به اربعین حسینی
آن روز که...
دهان پُر از خاک میشود...
چشم و گوش...
بسته میشود...
دستها...
قفل میشود...
تنها...
سینهای دارم سپر!
که مُهرِ مِهر محبت شما...
روی آن خورده!
نشان به آن نشان...
که از کودکی...
سیاهپوشِ عزایتان بودهام...
با غذای روضهتان قد کشیدهام...
و در هیئت...
جوانیام، سپری شده!
همه را گفتم...
برای همین یک خواهش:
آن روز...
مرا از یاد مبر!
به عزت و جلالت سوگند...
اگر یک جملهی راست...
در زندگی گفته باشم...
همین است که:
حسین جان! دوستت دارم!
فَقَد هَرَبتُ اِلَیک
ما، دورهایمان را زدیم...
در این دنیا...
چیزی، ارزش دلبستن نداشت؛
جز حسین!
❣ #سلام_امام_زمانم❣
زمین و زمان در فراقت آشفتهحالاند
ما را چه شده که به نبودنت عادت کردهایم؟
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
❥✺﷽ ✺❥
🌞 #حدیث_روز
✍️پیامبــر اڪــرم"ﷺ"؛
🍃زیاد وضـــو بگیر√ تا خداوند عمـــرت را طولانی کند اگر توانستی شب و روز را با طهارت باشی این کار را بکن زیرا اگر در حال شهادت بمیـری شهیـــد خـواهی بود√♡
📚منتخب میزان الحکمه
[💍💕]
#ازدواج مانع فعالیت در راهخدا نیست!
جوانانی که مشغول کاری در راه خدا هستند، باگرفتن همسر، با ازدواج، نباید کارشان را متوقف کنند . . .
#مقاممعظمرهبری🌱
#رهبرانه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌹 رسول خدا (ص) :
❗️ چهار چیزند که در هر که باشند و سر تا پایش گناه باشد، خدا همه آن گناهان را به حسنه تبدیل کند
❶ راستگویی
❷ حیا
❸ خوش خلقی
❹ شکر گزاری
📚اصول کافی ، ج۴ ، ص۳۲۵
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💠 بوی گناه
🌷رسول خدا(ص) درباره بوی گند گناه دروغ فرموده است:
💎 مؤمن هرگاه بدون عذر دروغ بگوید، هفتاد هزار ملک، لعنتش می کنند (یعنی ازخدا می خواهند که از رحمت خود دورش سازد، مورد لطفش قرار ندهد)
و نیز بر اثر دروغ، بوی گندی از قلبش بیرون می آید که جهان را پر می کند و می رود تا به عرش خدای برسد.
📚 جامع_الاخبار، ص 417،
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『🖤🌿』
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
《غریبی، بـیکسی، منـزل بـه منـزل
《خبر دارد ز حـــٓــالم چوب محمـل
《چـهل روز است در سـوز و گذارم
《فقط خـــٓــاکستری جامانده از دل
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
🥀 @Abalfazleeaam
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
🌈 #قسمت_صد_وهشتم 🌈 #هرچی_تو_بخوای خانمه گفت: _بالاخره شناختی جناب سرگرد موحد. وحید گفت: _تو چی میخ
🌈 #قسمت_صد_ونهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
گفتم:
_منو بچه هام فدای وحید...😢💓
با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین😞 بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.👀👶🏻حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست.😓😖
حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم.
بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات....
نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض😓😣 صداش کردم:
_وحید😢💓
نگاهم نکرد.
-وحیدجانم😢❤️
نگاهم نکرد.گفتم:
_وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید💞😢
دوباره اشکهام جاری شد....
فقط نگاهش میکردم.گفتم:
_وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.👌به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش..☝️
تو دلم گفتم..
✨خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره. #سخت_ترامتحان_میگیری ها..ولی ✨*هرچی تو بخوای*✨
صدای گریه ی فاطمه سادات اومد....
به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم:
_این داره به هوش میاد.بیا ببندش.😥
وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست....
بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش...😞😓😖
واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم:
_وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟😒👶🏻
وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره....
زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.😢محمد نگران شد.گفتم:
_بیا اینجا.
سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم:
_ببرش.😢
محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت:
_دوباره برمیگردم...😥
چند دقیقه بعد حاجی رسید...
با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.😳😒شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن.
وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.😢به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.😞بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛..
با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد😥😭صداش کردم:_حاجی😭
به من نگاه کرد.
-بذارید یه بار دیگه ببینمش.😭👶🏻
بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم.👀 داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.😭به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو انداخت پایین.😣😓رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم.
بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود...
بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم:
_پاشو بریم تو اتاق.😒😢
بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود.😞👀 دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم:
_بیا.😢❤️
رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. #بایدگریه_میکرد...
گوشیمو📱 آوردم.✨روضه حضرت علی اصغر(ع)✨ با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم...
وحید گریه میکرد.😭منم با اشک نگاهش میکردم.😭دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه میکرد.😭😫نگرانش شدم.با التماس گفتم:
_وحید...آروم باش.😨😢
ولی آروم نمیشد.گفتم:
_وحید..جان زهرا آروم باش.😢🙏
باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم:
_وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم.😭😣
سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت:
_من بچه تو کشتم.😫😭
گفتم:
_شما داری منو میکشی.😭💞
دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت:
_دلم میخواد بمیرم.😣😫😭
با اخم😠 نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم:
_اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و...😣😭
وحید پرید وسط حرفم و گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c