eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
19.9هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان گردان سیاه پوش راوی (خواهر شهید) قسمت شصت ویک ناصر و آقاجان و علی و در این بین عموها و مادربزرگ و اقوام دیگر، کافی بود که من را از پای دربیاورد. تنها متوسل میشدم به خانمم حضرت زینب)س(. خانمی که در یک روز آن همه داغ دید و بعد در مجلس یزید گفت: »من چیزی جز زیبایی ندیدم.« باید در عمل ثابت میکردم که پیرو خط امامانم هستم. از خدا تنها صبر خواستم. صبری جمیل همچون حضرت زینب (س) یک ماه پیش دلم بدجور هوای ناصر را کرده بود. نزدیک سالگرد شهادتش بود. به خیابان ولیعصر رفتم؛ خانه ای که در آن خیابان داشتیم و روبهروی اداره‌ی برق بود. همان خانه ای که ناصر در آنجا برای آخرین بار کنارمان زندگی کرد. بعد از شهادت ناصر برای آنکه همه جای آن خانه یاد و خاطره‌ی ناصر را زنده میکرد، به اصرار کمال و جلال و به‌خاطر روحیه‌ی آقاجان به خانه‌ای دیگر نقل مکان کردیم. آن خانه هم تبدیل شد به یک مدرسه ی راهنمایی پسرانه که الان هم هست. دلم گرفته بود. رفتم تا از آن کوچه رد شوم و خانه مان را تماشا کنم. سر کوچه که رسیدم، چشمم خورد به عکس ناصر، در تابلویی که شهرداری سر کوچه ها نصب کرده بود. اسم شهید همراه با عکسش روی تابلو بود. سالها بود که اسم کوچه شده بود شهید ناصر سیاهپوش. به عکس ناصر خیره شدم که لبخند میزد؛ مثل همیشه. صدای قهقه هی زنانه ای من را متوجه خود کرد. سرم را به سمت صدا برگرداندم و دیدم که دو دختر با آرایش غلیظ و خیلی بدحجاب از خانه ای در آن کوچه بیرون آمدند و بلندبلند با هم میخندند. احساس کردم دنیا بر سرم خراب شد. حس کردم در قلبم خنجری فرو رفت. دستم را روی قلبم گذاشتم. توان ایستادن نداشتم. نگاهی دوباره به عکس ناصر انداختم. خجالت میکشیدم که ناصر آن دو را با این وضع ببیند. هرچند دیگر از این تیپ آدمها چه در قزوین و چه در شهرهای دیگر زیاد شده بود، ولی آن روز طاقت نیاوردم. چون جلوی ناصر بودم، از او خجالت میکشیدم. انگار من گناهی مرتکب شده بودم. همینطور که کمرم ُ را روی دیوار سر دادم، به زمین نشستم و هق هق گریه کردم. دو دختر خندهشان را قطع کردند و به سمت من آمدند. خانم چیزی شده؟ حالتون خوبه؟ سرم را بالا آوردم و با گریه گفتم: »چیزیم نیست. دلم برای داداشم تنگ شده بود، اومدم اینجا. آخه اینجا خیلی بوی داداشم رو میده.« بعد به عکس ناصر نگاه کردم. یکی از دخترها گفت: »شما خواهر شهید سیاهپوشید؟ بفرمایید بریم خونه ی ما. توی همین کوچه میشینیم.« تشکر کردم. از جایم بلند شدم و چادرم را که خاکی شده بود، تکان دادم. خداحافظی کردم و از آنها دور شدم. جرأت نکردم که بگویم من از دست شما ناراحتم. برادرم به خاطر اسلام شهید شد و حالا شما با این وضع بیرون می آیید. نتوانستم بگویم که احساس میکنم خون برادر جوان 24ساله ام هدر رفته. نتوانستم بگویم خون علی شاهرضایی 21ساله هدر رفته. نتوانستم بگویم مرتضی باریکبین، بیست سال هم نداشت. نتوانستم بگویم تیری که شما به قلب من و مادرم و خانوادهه ای شهدا میزنید، بدتر از تیری است که عراق، زمان جنگ به جوانانمان زده بود. هیچ چیز نتوانستم بگویم. خیلی وقت بود که دیگر نه‌تنها من، بلکه تمام زنهای داغدیده مثل من، جرأت نداشتیم که به این تیپ زنان بدحجاب حرفی بزنیم. انگار دیگر ما وصله ی ناجور این کشور ادامه دارد..... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
رمان گردان سیاهپوش راوی (خواهر شهید ) قسمت شصت و دوم شده بودیم نه آنها. انگار دیگر ما حق حرف زدن نداشتیم و آنها باید ما را امل و عقبمانده میخواندند. آن روز تا شب فقط اشک ریختم. به یاد ناصر و علی پسرم و علی شاهرضایی و مرتضی باریکبین و همه ی شهدایی که میشناختم. ازشان خجالت میکشیدم. میدانستم که زنده اند و میبینند که زنان و دخترانمان با چه وضعی بیرون می آیند. از خودم بدم میآمد. احساس میکردم همه ی ما که آن دوران را دیده ایم، کوتاهی کردیم. کاملا به یاد داشتم که ناصر با یک منشی بیحجاب آنقدر بحث کرد و کتاب به او داد که او حجاب را پذیرفت. نه ً با زور، بلکه کاملا با دلیل و منطق حجاب را پذیرفت. ولی ما چه کردیم؟ خیلی از ما خانواده های مذهبی و خانواده های شهدا خودمان نتوانستیم دخترانمان را با حجاب تربیت کنیم، چه برسد به اینکه دیگران را هدایت کنیم. احساس میکردم جوانه ایی مانند ناصر باید باشند تا بتوانند دیگران را هدایت کنند. چقدر جای خالی ناصر را حس میکردم. اگر ناصر بود چه میکرد؟ مثل من و امثال من، از توهین و پرخاش و کتک میترسید و حرفش را در سینه اش حبس میکرد؟ مطمئن بودم که اینطور نبود. آن روز فقط گریه کردم. دو هفته از آن ماجرا گذشت. یک روز صبح وقتی وارد حوزه شدم، یکی از ِ همکارهایم گفت: »خانم سیاهپوش دوتا دختر جوان از صبح که در حوزه باز شده، اومدن و با شما کار دارن. توی اتاقتون نشستن.« وقتی دیدمشان، آنها را نشناختم. به نظرم آشنا می آمدند، ولی نمیدانستم که این دو دختر همان دو دختری هستند که آن روز با آن سر و وضع قلبم را شکسته بودند. این بار هر دو بدون کوچکترین آرایشی با حجاب کامل بودند. حتا چادر سرشان بود. تا وارد اتاق شدم، از جایشان بلند شدند و به سمتم آمدند. من را در آغوش گرفتند و بوسیدند. من که هنوز چیزی نمیدانستم، از برخوردشان تعجب کردم. ببخشید دخترای گلم، من شما رو هنوز به جا نیاوردم. بغضشان ترکیده بود و گریه میکردند. پارچ آب روی میزم بود. برای هر کدام یک لیوان آب ریختم و به دستشان دادم. کمی که آرام شدند، گفتم: »حالا خودتون رو معرفی میکنید؟ چرا گریه میکنید؟ کاری از دست من برمی آد بگید تا انجام بدم؟« یکی که به نظر بزرگتر میآمد، شروع کرد: »خانم سیاهپوش ما دوتا همون دوتا دختری هستیم که دو هفته پیش توی خیابون ولیعصر توی کوچه ی شهید ناصر سیاهپوش دیدید.« یادم آمد. با تعجب گفتم: »چقدر ظاهرتون عوض شده! حق بدید که نشناخت متون. حالا کاری ازم ساخته است؟« دختر کوچکتر گفت: »خانم سیاهپوش ما رو حلال کنید، وگرنه...« گفتم: »عزیزم. شما کاری نکردید که من ببخشمتون.« دختر بزرگ گفت: »ما دوتا خواهریم. سر و وضعمونم تا حالا که 25 و 22 سالمونه، همون شکلی بود که اون روز دیدید. اون روز که شما ناراحت شدید، شبش من و خواهرم هر دو یه خواب دیدیم. صبح به هم ً چیزی نگفتیم. اصلا اهمیتی ندادیم. نمیدونستیم که هر دو اون خواب رو دیدیم. چند روز بعد یه خواب دیگه دیدیم، باز هر دو مثل هم و بار سوم هم یه خواب دیگه درست مثل هم. بار آخر به هم دیگه تعریف کردیم. خیلی تعجب کردیم که دوتایی مثل هم خوابها رو دیده بودیم. به مادرمون تعریف کردیم. مادرم ما رو برد مسجد و این بار به آقای پیش نمازمون خوابهامون رو تعریف کردیم. خلاصه الان اینجاییم تا از شما حلالیت بطلبیم.« گفتم: »عزیزم من گیج شدم. ادامه دارد..... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
[بانـو! این چادر تا برسد بدست تو هم از ڪوچه های مدینه گذشته هم از ڪربلا هم از بازار شام هم از میادین جنگ... چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو چادرت را در آغوش بگیر و بگو برایت از خاطراتش بگوید... همه را از نزدیڪ دیده است] 🖇 ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
~🕊 گفتم حاجی لباس پاسداری چه رنگیه؟! سـبز یا خاکی؟ خندید و گفت : این‌ لباس‌ عادتشه یا خونی باشه یا گِلی...💔 ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
اینان هراسیدند از خدا و دشمن، از برقِ نگاهشان .. ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
💡 انسان‌هـا‌مثل‌چراغنـد‌و‌تذڪرات‌ماننـد‌روغن انسان‌همیشـه‌نیازمنـد‌موعظه‌وتذڪر‌است..! 🌱 ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
: همیشه میگفت:نباید به نزدیک بشیم باید برای خودمون بذاریم اگر بگیم فلان کارکه به گناه نزدیکه ولۍحروم نیست رو انجام بدیم تا گناه نداریم☝️ ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا