2.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای اذان شهید ابراهیم هادی و اسارت چند عراقی
➖➖➖➖➖➖
`ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ🌺
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
@rafiq_shahidam96
◈#کتاب_خوب_بخوانیم
⭐ارزش دختر از طلا هم بیشتره.
خدا دختر رو اینقدر عزیز کرده.
اما یه چیز بیارزش مثل بدل رو پرت میکنن کنار خیابون و هر کس رد بشه،
بهش پا میزنه.
ولی کسی به طلا پا نمیزنه.
قایمش میکنن تا نگاه بد بهش نیفته...
⚡ راضیه ساکتی؟!
تو میخوای چه کاره بشی؟
راضیه که در حال بازی کردن با جلد کتابش بود، سرش را بالا آورد.
نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد و بعد دوباره به کتابش چشم دوخت.
_ خانم, من...
من دوست دارم یکی از یاران امام زمان (عجل الله) بشم...
برشی از کتاب : راض بابا📚
زندگینامه شهیده راضیه کشاورز
@rafiq_shahidam96
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
🌱🌱🌱 زندگی نامه طلبه جوان شهید محمد هادی زلفقاری #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_و_هشتم بارها از دوست
🌱🌱🌱
زندگی نامه طلبه جوان
شهید محمد هادی زلفقاری
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نود_و_نهم
براي قبر هم كه قبال با يك شيخ نجفي صحبت كرده بود و يك قبر در
ابتداي وادي السلام از او گرفته بود.
برخي دوستان هادي را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول
عبادت و دعا بود!!
هادي تكليف همهي امور دنيايي خودش را مشخص كرد و آماده ي سفر
ً وقتي به جاي مهمي ميرفت، بهترين لباس هايش را ميپوشيد.
شد. معمولا
براي سفر آخر هم بهترين لباسها را پوشيد و حركت كرد...
برادر حمزه عسگري از دوستان هادي و از طلاب ايراني نجف ميگفت:
صورت هادي خيلي جوش ميزد. از دوران جواني دنبال دوا درمان بود.
پيش يكي دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييري در
جوشهاي صورتش ايجاد نشد.
شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظي ميكرد. پيرمرد با صفايي
كه هر شب منتظر بود تا هادي به دنبال او بيايد و به مسجد بروند.
آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادي حرف از رفتن و شهادت زد.
بعد گفتم: راستي ديگه براي جوشهاي صورتت كاري نكردي؟
هادي لبخند تلخي زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوشهاي
صورت ما رو نابود كنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد.
من هم به شوخي گفتم: هادي تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين
برگزار ميكنيم. بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداح ها ميخونن،
ميخوام توي تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم. هادي منتظر شعر بود كه
گفتم: جنازهام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين ع...
هادي خيلي خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان
تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن
اين شعر زيبا كرد.
#ادامهدارد
@rafiq_shahidam96
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
🌱🌱🌱 زندگی نامه طلبه جوان شهید محمد هادی زلفقاری #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_و_نهم براي قبر هم كه
🌱🌱🌱
زندگی نامه طلبه جوان
شهید محمد هادی زلفقاری
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_صد
پرواز
شكست هاي پيدرپي باعث شده بود كه توان نظامي داعش كم شود. آنها
در چنين مواقعي به سراغ نيروهاي انتحاري رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان
و كودكان مخفي ميكنند.
آن روز هم نيروهاي مردمي بلافاصله با خودروهاي مختلف به سوي
مناطق درگيري اعزام شده و با پشتيباني سلاح هاي سنگين مشغول پيشروي و
پاكسازي مناطق مختلف بودند.
نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادي به همراه ديگر
دوستان و فرماندهان عملياتي، پس از ساعتي جنگ و گريز، به روستاي
مکيشفيه در بيست كيلومتري سامرا وارد شدند.
ساختمان كوچكي وجود داشته كه بيست نفر از نيروهاي عراقي به همراه
هادي به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم براي ادامه كار تصميم
بگيرند.
بقيه ي نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعي داشته و شرايط دشمن را
تحت نظر داشتند. درگيريها نيز به طور پراكنده ادامه داشت.
هنوز چند دقيقهاي نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت
سنگرهاي نيروهاي مردمي حركت كرد. بدنهي اين بولدوزر با ورقه اي آهن
پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود.
#ادامهدارد
@rafiq_shahidam96
#شهدِشهادت 🌿'
﴿ صل الله علیڪ یا فاطمة الزهراۜ ﴾
شهدا ؛ فرزندان حضرت زهراۜ ♥️✨
.
@rafiq_shahidam96
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
#شهدِشهادت 🌿' ﴿ صل الله علیڪ یا فاطمة الزهراۜ ﴾ شهدا ؛ فرزندان حضرت زهراۜ ♥️✨ . @rafiq_shahidam96
#خدایخوبابراهیم🌿'
"چقدر کارهایش زیبا وآموزنده بود. کار برای خدایش در هیچ شرایطی ترک نمی شد.مدتها برای نماز صبح به مسجد خاصی می رفت.
امام جماعت آنجا مردی ساده دل ،اما مخالف انقلاب بود!آنقدر با این پیرمرد روحانی رفت وآمد کرد ودوست شد که در دل او اثر گذاشت واو را امام جماعت انقلابی در محل تبدیل کرد.
می دانست خدای خوبش فرموده :
قل إنما أعظم بواحده أن تقوموا لله مثنی وفرادی بگو:(شما را تنها به یک چیز اندرز می دهم ،دونفر دونفر یا به تنهایی برای خدا قیام کنید.)(سبا/۴۶)"
تڪ تیر انداز خودی را صدا زدم
گفتم اوناهاش اونجاست؛ بزنش
اسلحه اش را برداشت و نشانه گرفت نفسش را حبس کرد..
ولی ناگهان اسلحهاش را پایین آورد..!
لحظهای بعد دوباره نشانه گرفت
و شلیڪ کرد..
گفتم: چرا بار اول نزدیش؟!
به آرامی گفت:
داشت آب میخورد..
@rafiq_shahidam96