کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_یازدهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم .
- اجی مجی لا ترجی .
صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت.
پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید.
+ وای مروا این چه کاریه آخه ؟!
چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم.
یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست.
- خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم.
الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم.
لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت.
دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن.
دستم رو ، روی شونش قرار دادم.
- آیه جونی باز شروع کردی ؟!
گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟!
بر نمی گرده دیگه .
حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟!
مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ...
احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم.
دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم.
- ناراحتت کردم ؟!
ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود.
هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمی کردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه.
با گریه گفت :
+ م ... مروا .
داداشم ...
ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم.
- داداشت چی فدات شم من.
گریه نکن عزیزم.
با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c