eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.6هزار دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
14.6هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌤🌸🌟🍃🌤🌸 🌟🍃🌤🌸🌟🍃 🌸🌟🍃 🌤🌸 🌟 🍃 (عج) 1⃣0⃣1⃣ 🌟حضرت ولى عصر عليه السلام به قدرى نسبت به شيعيانش علاقه دارد، كه در اكثر اوقات آنها را دعاء میکند، او دائما به فکر نجات مردم از مهالک دنيوى و اخروى است، او پناه بى پناهان است، او شفيع مذنبين است، او رحمة للعالمين است، او شافع يوم الدين است. لذا ذات مقدس متعال (چنانكه از دعاء ندبه اسـتفاده میشود) او را براى مردم دنيا، در دنيا نگه داشته تا پناهگاه و نگهدارنده ى مردم از پليدی ها باشد. 💫✨💫 🌟مرحوم شيخ جليل و فاضل ارجمند، جناب آقاى شـيخ محمد تقى مازندرانى كه يكى از علماء بزرگ معاصر بوده و (كتاب معجزات و كرامات) او را بسيار توصیف میکند، فرموده: من در ايام جوانى هر وقت براى زيارت به نجف اشـرف مـشرّف میشدم، در مسجد سهله بيتوته میكردم. زيرا من در آن مسجد معنويت عجيبى ميدیدم، كه در ساير مساجد، آن معنويت را مشاهده نمیکردم، من هر وقت به مسجد سهله میرفتم، در حجره ى فوقانى كنار مقام مقدس حضرت بقيةاللّه روحى فداه بيتوته میكردم. 💫✨💫 🌟در يكى از مسافرت ها كه به نجف اشرف رفته بودم و بهه مـسجد سـهله رفتم، آن حجره ى فوقانى خالى نبود ولى در طرف شرقى مسجد حجرهاى خالى بود، كه همان حجره را آن شب گرفتم و میخواستم در آن بيتوته كنم كه مردى نزد من آمد و گفت: آقا ميهمان نمیخواهيد؟ گفتم: بفرمایید قتی وارد شد ،گفت: ما زن هم داریم. گفتم: بنابراين من بايد از اين اتاق بيرون بروم. 💫✨💫 🌟گفتند: ما به شما اتاق خالى میدهيم. گفتم: مانعى ندارد. لذا مرا به اتاق فوقانى مسجد سهله كنار مقام همان جائى كه من هميشه بـه آنجا میرفتم آوردند وبعد هم معلوم شد كه آنها اين اتاق را گرفته بودند ولى چون طبقه ى بالا بوده و يک نفر از آنها پايش درد میكرده نتوانسته اند كه در آن اتاق باشند. 💫✨💫 🌟به هر حال شب شد، من نيمه هاى شب كه از خواب بيدار شدم به ساعت نگاه كردم، ديدم وقت تهجد و نماز شب است. در اين بين صداى مناجات عجيبى كه بسيار روح افزا و در و ديوار مـسجد را به زلزله و غلغله انداخته بود، فضاى مسجد سهله را پر كرده بود. خوب گوش دادم كه ببينم، اين صداى مناجات از كجاست متوجه شدم كه از پائين مقام است، از اتاق بيرون آمدم ديدم، بزرگوارى طرف شرقى مقام امام زمان عليه السلام كه وسط مسجد سهله است، در كنار ديوار به سجده افتاده و او است كه مناجات میكند. 💫✨💫 🌟ناگهان لرزه براندامم افتاد، نشـستم و گوش دادم ببينم او چه میگويد و در مناجاتش چه دعائى را میخواند، چيزى متوجه نشدم فقط بعضى از كلماتش را مى فهميدم مثلاً گاهى میفرمود: شيعتى . 💫✨💫 🌟در اين بين از بعضى علائم متوجه شدم و يقين كردم، كه او حضرت بقيةاللّـه روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء است بى تاب شدم و بيهوش به روى زمين افتادم وقتى چشمم را باز كردم نزديک طلوع آفتاب بود وضو گـرفتم و نماز صبح را خواندم و تا مدتى از شـنيدن آن مناجات و حالات، در خود احساس سرور و خوشبختى می نمودم. 🍃🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
«◼️پــیــراهـن مـشـکی تو آمـاده کـردی برا هـفتـه دیـگـــه ایــن مــوقــع» 😭 @abalfazleeaam ◼️هـفتــه ی دیگـه ایــن مـوقـع کیـا هیئـتـن کیا کـربـلا🥺 ◼️کیـا اسـم تــو رو مـیـزنـم صـدا😭 کیا مشهدن کیا تو کـاظـمــیـنــ کـیـا مـهـمـونـن تـو بـیـن الـحـرمـیــن گـریـه می کنـم کـه مادرت ببینه😭 اگــه بـی قـرارم عـلتـش هــمیـنـه آخـه پـنـجـاه روز دیـگـه اربـعیـن🏴 🖤🍃🖤 ای اشـک کـجـایـی کـه غـم از راه رسـیـد😭 انـدوه عـظـیـم و مـاتـم از راه رسـیـد یـکــ سـال گـذشـت و بـاز یک بار دگر پـلـکـی زدی و مــحـرم از راه رسـیـد🏴 « صـلی الله عـلـیکــ عـلیـکــ یـا ابـاعـبـدالله الـحـســیـنــ» 🌱 🗓️1400/5/15 @abalfazleeaam https://www.instagram.com/p/CSPJngJoECk/?utm_medium=share_sheet
📷نقاشی های شهید «ابراهیم شیرین آبادی» 🔹به مناسبت سالگرد شهادت شهید "ابراهیم شیرین آبادی" نقاشی های این شهید گرانقدر که در خط مقدم جنگ توسط ایشان کشیده شده اند منتشر گردید. ➕شهید ابراهیم شیرین آبادی ششم اسفند 1346 در روستای شیرین آباد از توابع شهرستان تفرش به دنیا آمد. پدرش ولی الله، کشاورزی می کرد و مادرش همایل نام ‏داشت. در حد دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و یکم مرداد 1366 در میر آباد ‏سردشت هنگام درگیری با گروه های ضد انقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در زادگاهش واقع است. ‏ ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
AUD-20210629-WA0108.
8.45M
👤حجت الاسلام امینی خواه ✏️آن سوی مرگ👆👆👆 (قسمت سی و هفتم) 🌼➖➖➖➖➖➖🌼
🌈 🌈 _... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم. حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود.... من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊روزها میگذشت و من مشغول مطالعه و ذکر و نماز و ورزش و درس‌هام بودم. اواخر اردیبهشت بود.... حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون. خیابان خلوت بود. هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌 توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم. تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت: _خانم تاکسی میخواین؟ اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕 نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕 یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد. گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون. به راهم ادامه دادم... اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار. یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من... مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم: _برید عقب.جلو نیاید. ولی گوششون بدهکار نبود... مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،.. ✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏 دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد. راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪 _یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠 خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت: _مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره. گفتم: _آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک. اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت: _وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏 با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب. فهمید راست میگم.... هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد. اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم. چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد. البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود😥👞 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
🌈 🌈 چشمم به پاهاشون بود....😧😥 از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم حجابمو ازم بگیرن...😠☝️ تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡 ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊 خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم....😣🔪 با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞 ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣 صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃 خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش...😵👈🏃 امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊 نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣 پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪 از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪 اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت: _ولش کن.😥 گفتم: _تو حرف نزن.😡 روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟😡🔪 از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨 داد زدم:_ کی؟😵😡 -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟😡 -حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰 امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _چی گفتی تو؟؟!!😡👊 من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم: _استادشمس؟!!!😳😨 امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:..... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم رفیق شهیدم ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 🌈 امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت: آره😡 تازه حانیه رو دیدم... رنگش مثل گچ شده بود و داشت از ترس سکته میکرد.😰من از حرفهایی که شنیده بودم درد یادم رفت،فقط تا دست چپم تکون میخورد به شدت درد میگرفت.حانیه گفت: _اینجاست. با کاغذی که دستش بود اومد سمت ما و گفت: _نوشته... داشت آدرس رو میگفت که امین با نعره گفت: _نامرد..آشغال😡🗣 من گیج شده بودم اما از درد داشتم میمردم.😥😣رو به حانیه گفتم: _زنگ بزن پلیس،بگو آمبولانسم بیاد. امین به من گفت: _شما حالتون خوبه؟!!! کنار مرده با صورت افتادم زمین. صدای گریه ی مامان رو میشنیدم. چشمهام سنگین بود و نمیتونستم بازشون کنم.چند دقیقه همونجوری فقط گوش میدادم.😣 مامانم داشت گریه میکرد و مریم سعی میکرد آرومش کنه.چشمهامو به سختی باز کردم.تو بیمارستان🏥 بودم. شکمم درد میکرد.دستم هم درد میکرد. تازه داشت همه چیز یادم میومد. خیابان،💭دو تا مرد،💭استادشمس،💭امین.💭 مامان متوجه من شد... اومد نزدیکم و قربون صدقه م میرفت.با صدایی که از ته چاه در میومد و با هر حرفش دردم بیشتر میشد.. 🤕😒 بهش گفتم: _من خوبم.گریه نکن. مریم باخوشحالی پیشونی مو بوسید و گفت:😊 _از دست تو آخرش من سکته میکنم. لبخند بی جونی زدم.. مریم همونجوری که اشک میریخت😢 رفت بیرون. به دست گچ گرفته م نگاه کردم و تو دلم گفتم ✨خدایا شکرت.بخیر گذشت✨، مثل همیشه. چند ثانیه بعد بابا و محمد اومدن تو اتاق. چهره ی بابا چقدر خسته و ناراحت و شکسته بود.انگار ماهها بیهوش بودم. محمد هم با چشمهای نگران و ناراحت به من نگاه میکرد. نمیتونستم جواب محبت هاشون رو بدم.باهمه ی توانم لبخند زدم و سعی کردم بلند بگم: _خوبم،نگرانم نباشین. ولی صدام به سختی در میومد.پرستار اومد تو اتاق و به همه گفت: _دورشو خلوت کنید.باید استراحت کنه. توی سرمم دارویی تزریق کرد💉 و رفت. به محمد اشاره کردم که بیاد نزدیکتر. گوششو👂 آورد نزدیک دهانم تابتونه بشنوه چی میگم. بهش گفتم: _چیشد؟ اون مردها؟استادشمس؟😨😟 محمد گفت: _اون مردها بازداشت شدن.پلیس شمس رو دستگیر کرده.تا آخرین اطلاعی که دارم انکار میکرد.😐 با اضطراب گفتم: _اون مردی که خورد زمین مرده؟😨 لبخندی زد و گفت:😊 _نخیر.زورت اونقدر زیاد نبود که بمیره. زیرلب گفتم: _خداروشکر.☺️ دارویی که پرستار به سرمم تزریق کرد ظاهرا خواب آور بود.چشمهام سنگین شده بود.😴 وقتی چشمهامو باز کردم حانیه و ریحانه بالا سرم بودن... تا متوجه من شدن اومدن جلو و سلام کردن.حانیه گفت: _دختر تو چه جونی داری؟منکه اون موقع دیدمت داشتم سکته میکردم.ولی تو جوری داد میزدی انگار رفتی تمرین آواز.😁 ریحانه گفت: _خداروشکر به خیر گذشت.😊 حالم بهتر بود.میتونستم صحبت کنم.گفتم: _چه خبر؟شمس اعتراف کرد؟ حانیه گفت: ... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم رفیق شهیدم ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
~🕊 🍂 خدایا.. ببخش‌ آن‌ گناهانـے‌ را‌ که‌ از ‌رو‌ےِ جهالت‌ انجام‌ داده‌ام.. ببخش‌ آن‌ خطاهایـے‌ را‌ که، ‌دید‌ۍ و حیا‌ نکردم..💔 ♥️🕊 . .
♥️ می گویند ڪه ابتدای صبح رزق بندگانت را تقسیم می ڪنی می شود رزق من امروز ... رفاقتی باشد از جنس شھیدان ... با عطـر شھـادت ... با عشق یڪ شھیـد ...🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🕊️_زیارت نامه شهدا* *💞 بِسمِ رب الشهداء* اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم. *شـــادی روح شـــــهــداصــلــوات🌹🌹* ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
. روز 🍂امام علی(علیه السلام) 🍃کسی که همتش آخرت باشد، به آرزویش می‌رسد. 📚میزان الحکمه؛1:64 🌹
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ع✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🖤🕊• براے‌شهادت‌ورفتن‌‌تلاش‌نڪنید براےرضاے‌‌خداڪارڪنیدوبگویید: خداوندا نہ‌براے‌بهشــت🦋 ونہ‌براےشهادت... اگرتومارادرجهنمت‌بیندازے ولےازماراضےباشے براےماڪافےست عاشق‌فقط‌براے‌رضایٺ‌معشوق ‌زندگےمیڪند
🏴 سلام عشاق حسین 🖐🏻 1️⃣اولین محفل عزاداری عشاق الحسین 1️⃣ سخنران: جناب آقای حاج علیرضا پناهیان 🎙 مداح: کربلایی علی اکبر نیک پور 🎤 زمان: شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۴📆 https://daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=18844 تشریف بیارید 🎈🌷 @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam @sadrzadeh1 @abalfazleeaam
💠 عوامل حواس پرتی در نماز 💠 🔹 در جایی مهمانی بودم صاحب‌خانه به نماز ایستاد. پسرش در حال تماشای تلویزیون بود. پدرش سرفه کرد. 🔹 من گفتم : «پسر جان پدرت در حال است. صدای تلویزیون حواسش را پرت کرده و الان هم که سرفه کرد یعنی خواست بفهماند که تلویزیون را خاموش کنید.» 🔹 پسر گفت: «نه آقا! پدرم دوتا سرفه کرد، منظورش این بود که بزنم کانال دو. الان فیلم مورد علاقه شروع می‌شود!!» 🔹 یکی از عوامل حواس پرتی، نماز خواندن در محیط شلوغ است. تصاویر تلویزیون، صدای رادیو، گریه کودک، صدای بازی و... بچه ها حواس نمازگزار را به خود مشغول می‌سازد. [هر چه این عوامل را حذف کنیم حضور قلب بیشتری در نماز خواهیم داشت] 📚 هشت گام تا حضور قلب ؛ اصغر آیتی و حسن محمودی ؛ صفحه ۱۱۵.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹لحظه شهادت شهید منوچهر سعیدی شهید مدافع‌حرم منوچهر سعیدی به علت گرمای داخل کانتینر، بالای سقف کانتینر در منطقه‌ عملیاتی الرمادی کشور عراق خوابیده بود. ساعت ۲ بامداد، سه‌خودروی انتحاری گروه تکفیری داعش از سه‌طرف به سوی نیروهای مدافع حرم حمله کردند؛ نیروهای فاطمیون دوتا از خودروهای گروه داعش را منهدم کردند اما آنها خودروی سوم را نزدیکی کانتینر منفجر کردند. منوچهر سعیدی و تعدادی از نیروهای فاطمیون در آن حمله انتحاری گروه تروریستی داعش در حالی که پیکر آنها سوخته بود، به شهادت رسیدند. اللهم_صل_على_محمد_وال_محمد_وعجل_فرجهم سفید_زندگی_کن_تا_سرخ_بمیری شهید_منوچهر_سعیدی ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
▪️محرم در راه است. 🏴خوش بحال کسانی که هم زنجیر میزنند! و هم زنجیری از پای گرفتاری باز میکنند...! 🏴هم سینه میزنند! و هم سینه ی دردمندی را از غم و آه نجات میدهند...! 🏴هم اشک میریزند! و هم اشک از چهره ی انسانی پاک میکنند...! 🏴هم سفره می اندازند! هم نان از سفره کسی نمیبرند..! آنوقت با افتخار میگویند: " یاحسین " 🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
آبروی حسین به کهکشان می‌ارزد یک موی حسین بر دو جهان می‌ارزد گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست گفتا که حسین بیش از آن می‌ارزد 🏴٣روزمانده تامحرم حسینی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
محرم رسید یادمان باشد اول نماز حسین،بعد عزای حسین! اول شعورحسینی،بعد شور حسینی! محرم زمان بالیدن است نه فقط نالیدن بساطش آموزه است نه موزه! تمرین خوب نگریستن است نه فقط خوب گریستن! ◾◾◾◾◾◾◾ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
از داغ حسین (ع) اشک نم نم داریم😭 در خانه سینه ،تا ابد غـم داریم😭 پیراهن و شال مشکی آماده کنیـد، چند روز دگر تا به « محرم » داریم ... 🏴 انامجنون رقیه (س) 🏴 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ قسم ڪه میزند این دل عجیب شور حسین دل شڪسته‌ی من را نریز دور حسین بگیر گوش مرا و بیاورم در راه مرا ڪنارِ خودت وصله ڪن بزور حسین سیاه رویی من را ببخش آقا جان بتاب تا ڪه شوم نو نوارِ نور حسین مرا به وقت تولد چنین سفارش شد ڪه مشقِ زندگی ات گشته تا به گور حسین‌ع ‌
نگاه تو چه فاتحانه گفت: نه گاه ماندن و نشستن است.. نه روز گار غربت حسین، نه تاب حسرت است و آرزوست.. فقط نه چشم تر بیاورید.. برای دوست سر بیاورید.. چقدر کربلا که پشت سر.. چقدر کربلا که پیش روست.. شانزدهم مرداد.. سالروز اسارت توست... بهتر بگویم اسارت دنیا در چشمان تو...