eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.5هزار دنبال‌کننده
23هزار عکس
14.5هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹《 》🌹 بیشتر دوستان و بستگان ابراهیم می گویند : در آن دوران کثیف که فساد همه جارا گرفته بود ، اگر ابراهیم نبود معلوم نبود وضعیت ما چه می شد؟! او ما را جذب زورخانه و ورزش میکرد ، بعد ما را هیئت می برد و ... او دلسوزانه برای هدایت نزدیکان وقت می گذاشت. یا أیهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَکمْ وَأَهْلِیکمْ نَارًا وَقُودُهَا النّاسُ وَ الْحِجاره ای کسانی که ایمان آورده اید! خود و آشنایان خویش را از آتشی که هیزم آن انسان ها و سنگهاست نگه دارید. /۶ ❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ❤️❤️❤️❤️❤️
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند. ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم. تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم. از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋 🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی : https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/ 🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا: *@rafiq_shahidam96 * http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 👈🏻 🌸امام کاظم(علیه السلام): ✨کسی که دوست دارد برای نماز شب بیدار شود اگر بگوید: 🦋 اللَّهُمَّ لَا تُنْسِنِي ذِكْرَكَ وَ لَا تُؤْمِنِّي‏ مَكْرَكَ‏ وَ لَا تَجْعَلْنِي مِنَ الْغَافِلِينَ وَ أَنْبِهْنِي لِأَحِبِّ السَّاعَاتِ إِلَيْكَ أَدْعُوكَ فِيهَا فَتَسْتَجِيبَ لِي وَ أَسْأَلُكَ فَتُعْطِيَنِي وَ أَسْتَغْفِرُكَ فَتَغْفِرَ لِي إِنَّهُ لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.🦋 ♥️ خداوند به سوی او تا او را بیدار کنند.✔️ ☝🏻 خداوند دستور میدهد ↩️ و شهید از دنیا رفته است.😍 ↩️و ، هر چه از خدا بخواهد به او کرامت میکند. 📚فلاح السائل،ص۲۸۷ #‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🌹🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🕊🌷 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🌹 ❤❤❤❤ @rafiq_shahidam96 ❤❤❤❤❤ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ وَ چہ احساسِ قشنگێ اسٺ : )✨ ڪه در اوݪ صبـح🌥 یادِ یڪ خوب ٺۆ را غرق ٺمنا سازد💕🍃 ♥️ 🌙 ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ❤️❤️❤️❤️
💌 یکبار که آمده بود مرخصی. خواهرش حدوداً ۵ ماهه بود. بغلش کرده بود و با بچه حرف می زد، بازی می کرد باهاش. این بچه‏ ی کوچک قه قه می خندید، مجید کیف می کرد. از اتاق آمد بیرون، حواسم بهش بود، داشت با خودش حرف می زد: «تو با این خنده ها و شیرین کاری هات، نمی تونی منو به این دنیا وابسته کنی. با این کارها نمی شه منو از جبهه واداشت.» ساکش رو بست و رفت ! 🌷یاد عزیزش با *صلوات* ❤❤❤❤ @rafiq_shahidam96 ❤❤❤❤❤ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🍃🌹🍃 ⚘کار هر شبش بود! با این که از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت می‌کرد، نیمه‌های شب هم بلند می‌شد نمازشب می‌خواند. ⚘یک شب بهش گفتم: «یه کم استراحت کن. خسته‌ای.» با همان حالت خاص خودش گفت: «تاجر اگه از سرمایه‌اش خرج کنه، بالاخره ورشکست میشه؛ باید سود بدست بیاره تا زندگیش به چرخه، ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم.» ♥️🕊 ❤❤❤❤ @rafiq_shahidam96 ❤❤❤❤❤ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💕 🔹در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود.` 🔸محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم:" دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود،هیچ کس نتونست از این جا رد بشه"!!.🔥 🔹گفت:بریم جلوترببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم" 🔸رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی.🍃 🔹محمود دورو بر سنگر را خوب نگاه کرد.آهسته گفتم: 🔸" اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط"💪 🔹جور خاصی پرسید:" دیگه چه کاری باید بکنیم!".🤔 🔸گفتم:"چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه".🙁 🔹گفت:" یک کار دیگه هم باید انجام داد".🙂 🔸گفتم:" چه کاری؟"🤔 🔸با حال عجیبی جواب داد:"توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم".💜 ❤️🕊 🌿 ❤❤❤❤ @rafiq_shahidam96 ❤❤❤❤❤ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌿💌 ڪاری ڪه مـن انجام می‌دهم برای آماده سازی ظهور است و حضرت صاحب الزمان(عج) پدرم همه‌چیز را به شخص امام زمان(عج) مربوط می‌دانستند.. ♥️🕊 ❤❤❤❤ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
‌ 『وَ فاش‌ بگۆیَـم ‌هیچ‌ ڪس ‌جُز آڹڪہ‌ دݪ ‌بہ‌ خـُدا‌ سپردھ ‌اسـٺ‌؛ رسݥ ‌‌دوست داشٺݩ رآ نمےداند : )💕』 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.[ 🌹 🌹]. ساعت ها زیر باران مشغول صحبت بود. برای اینکه رفیق چاقو کش خود را هدایت کند. دست آخر برای او شغل مناسبی هماهنگ کرد و او را مشغول نمود.دوسن او رفته رفته تغییر کرد. ازدواج کرد و فرد مؤمنی شد. ابراهیم خوش حال بود که زمینه هدایت یک انسان را فراهم کرده. اکنون همان شخص از معتمدین محل است. به راستی که ابراهیم، مانند پیامبر به هدایت افراد حریص بود... لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ:به یقین، پیامبری از میان شما به سویتان آمد که رنجهای شما بر او سخت است و اصرار بر هدایت شما دارد. و نسبت به مؤمنان، رئوف و مهربان است. (توبه/128) ❤❤❤❤ @rafiq_shahidam96 ❤❤❤❤❤ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💌 🔅شهید مرتضی آوینی🔅 ♦️ شهید آسید مرتضی آوینی می‌فرمایند: ♦️ اگر خداوند متاع وجود تو را خریدنی بیابد هر کجا که باشی و در هر زمان تو را با شهادت برمی‌گزیند...🖇 ❤❤❤❤ @rafiq_shahidam96
✨﷽✨ 🌼با نیت کار کن 🔸 حاج اسماعیل دولابی (ره): 👈🏼 با نیت کار کن. خانواده ات هر چند نفر که هستند، به آنها نگاه نکن و به نیت همان تعداد از ائمه علیهم السلام از آنها پذیرایی کن. چند وقت که این کار را ادامه دادی، ببین چه می‌شود. ✅ با نیت کار کن. مثلاً در حمام خودت را به این نیت بشوی که داری نفست را از صفات رذیله و از هوی و هوس و آرزوهای دور و دراز می‌شویی ✔️ سرت را به این نیت اصلاح کن که داری گناهان و خیالات باطل را از وجودت قیچی می‌کنی، سرت را به نیت شانه کردن سر یک یتیم شانه کن. ❇️ خانه را که جارو میزنی و لباس ها را که می‌شویی، به نیت بیرون ریختن دشمنان اهل بیت علیهم السلام از زندگی و وجودت انجام بده چند وقت که با نیت کار کردی، آن وقت ببین که نور همۀ فضای زندگی ات را پر می‌کند و راه سیرت باز می‌شود... 📚مصباح الهدی، صفحه ۲۱۴ ❤❤❤❤ @rafiq_shahidam96 ❤❤❤❤❤ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران. چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.» خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.» صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.» صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋 🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی : https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/ 🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا: *@rafiq_shahidam96* http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد. ـ داداش صمد آمد! نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود. یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.» اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود. کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋 🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی : https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/ 🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا: *@rafiq_shahidam96 * http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.» خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت. وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!» گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.» گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.» خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.» همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋 🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی : https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/ 🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا: *@rafiq_shahidam96 * http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سلام از وقتی شنیدم ایران با چین تفاهم نامه امضا کردند، خیلی نگران شدم که برجام تکرار نشود و یا خدای ناکرده منافع ایران به خطر نیفتد. 🤔فکر می کردم که فقط من نگران این تفاهم نامه هستم اما دیدم نه😳 فقط من نگران نیستم، همه نگرانند حتی دشمنان قسم خورده ایران ..... مریم رجوی را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که شبها در آغوش صدام می خوابید و صدام شهرکی به نام او به نام شهرک اشرف ساخت! بایدن و دولتمردان امریکا را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که در خلیج فارس هواپیمای مسافربری ایران را زدند و نگران تر از زمانی که هزارن تحریم فلج کننده علیه ایران اعمال کردند و نگران تر از زمانی که ترامپ دستور ترور حاج قاسم را صادر کرد! مرکل را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که سلاح شیمیایی به عراق می داد تا جوانان ما را به قتل برساند. ملکه انگلیس را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که قرارداد ۱۹۱۹ رفت هوا و به جای آن پهلوی را آوردند تا بحرین و دشت نا امید و آراراتت را بدهد و کاپیتولاسیون امضا کند تا شاه ایران مقامی دون سگ امریکایی یابد. دولتمردان فرانسه را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که جنبش زرد را چند سال است که سرکوب می کنند و نگران تر از زمانی که خون آلوده به ما دادند. بن سلمان را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که گفت ما جنگ را به خیابانهای تهران می کشیم. نیتانیاهو را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که در جنگ ۳۳ روزه خود را خیس کرده بود و هنگامی که دانشمندان هسته ای ما را ترور کرد. سلبریدی ها و موالی غرب «غلامان حلقه به گوش غرب، همین غربگرایان، غربزدگان و غرب هلاکان» را نگران دیدم، نگران تر از زمانی که مردم غیرتمند ایران اربابشان امریکا و انگلیس را با اردنگی بیرون کردند! و .... چون این همه نگرانی حضرات را دیدم و دیدم که آنها نگران تر از من برای ایران زمین هستند، یاد سخنان حضرت امام افتادم که فرمودند: اگر دیدین دشمن از شما تعریف کرد به خودتون شک کنید......(چه خلافی دارین انجام میدین که دشمن خوشحال شده...) باخودم فکر کردم حالا که بین دوراهی گیر کردم باید چیکار کنم؟؟؟؟ یاد سخنان شهید همت افتادم که میگفت: هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید نگاه کنید آتش دشمن کدام سمت را میکوبد همان جبهه خودی است ... التماس کمی تفکر..... ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
یاد و خاطره سردار شهید سرلشکر اسماعیل دقایقی در سریال 2 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ما را در فضای مجازی دنبال کنید و 🌹🌹 یاد یه خاطر افتادم یه مدت صب‌ها که از چادر میامدم بیرون میدیدم تمام پوتین ها واکس خورده و برق میزنه هیچ کس نمیدونست کار کیه تا این که یه شب قرار گذاشتیم نگهبانی بدیم و مچ‌شو بگیریم نصف شب بود صدای خش خش پوتین ها بیدارم کرد آرام از چادر زدم بیرون دیدم یه نفر پشت به من وسط یه آلمه پوتین نشسته داره تند تند واکس میرنه بی سرو صدا رفتم کنارشو بهاش چشم تو چشم شدم اسماعیل بود اسماعیل دقایقی خوشکم زد مات موندم. اسماعیل دقایقی فرمانده لشکرمون بود هیچی نمی‌توانستم بگم فقط بهش خیره شدم یه کم گذشت نفس گرفتم امدم بگم مرد حسابی تو ناسلامتی فرمانده لشکری اون وقت میایی پوتین‌های... گفت هیس ساکت پچها خستن بیدار میشوند بعدم به لبخند به واکس زدنش ادامه داد هیچی برای گفتن نداشتم هیچی یه کم که گذشت گفت به کسی نگو منو دیدی ممکنه رعایت کنن دیگه پوتین‌هاشون را نگذارند بیرون چادر.... ۲ ۳ ۹_بدر https://www.instagram.com/tv/CNNKV5EhCys/?igshid=1hw364oatbjwh