سـلامامشـبمحفـلداریم
برایجوانڪربلامینویسیـم...💔
شـبهشتمرسید
اینسفرهکمکمدارهجمعمیشہرفـقا
امـشببایدمقدمہچینےکنیم
اخہامـشبپیغمبررومیکشند💔
یہجوریبایدگریہکنی
یہجوریبایدعلۍعلۍبگیامشب
دلابیعبداللهآروم بشہ...
اخہآقاکناربدنعلیاکبر
هرچۍصدایگریہاشبیشـترمیشد
دشمنبیشترهلهلہمیکرد😭
یہنانجیبگفت:
کفبزنیدصدایحسینمیاد😭
چہمقامۍدارهایناقازاده...
امشـبجوونابایدبریم
زیربغلابیعبداللهروبگیریم...💔
اومـد داخلخیمہیاقا
باباروصدا زدگفت:
پدراجازهمیدیدبرم؟!
آقابرگشـتدیدعلیاکبرلباسرزمپوشیده💔
بنددلـشپارهشد
فرمودند:اینچۍپوشیدی؟!
گفـت:میخواماجازهبدیدبرمبهمیدان
دیگہطاقتندارمبمونم...💔
چیبایـدبگہاقا
اگہبگهنروکہحسیننیست
فرمودند:بروعلیجاناولازمحارموداعکن😭
واویلا...
قدیمیهامونمیگن
وقتۍپسرشونمیخواستبرهجنـگ
مادردلمیکَـند،
پـدردلمیکـَند،
امـاخواهرولکننبود💔🥺
همہخداحافظۍکردن؛
امـارقیہازبغلداداشپاییننمیومـد😭
هۍزنهامیومدنبگیرنش،
دستشروانداختہبودگردنعلۍاکبر😭
رقیہفرمود:
ازصبحهرڪۍرفتہبرنگشته
مننمیزارمبرۍ...💔
هرجـورشدھ
ازبرادررهاشکردن،
اومـدگفت:میرۍبرو ولیاروم؛
بزارقشنگنگاتکنم...😭
ابیعبداللهفرمودند:
علۍجانهرچندباریکباریہ(اللهاڪبر)بگو
منصـداتروبشنوم..💔
علۍروانہمیدانشـد...
استرسآقاشروعشد💔