🌈 #قسمت_پنجاه_وچهارم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
فقط میخواستم آروم بشم...
حال همه داشت منقلب میشد.😭😢محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق.
روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست.
سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود.😥😢حال خودمم نمیفهمیدم. #فشارزیادی رو تحمل میکردم...
بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و ✨نماز✨ خوندم.
برای خودم روضه✨💚 گذاشتم و فقط گریه کردم.😭✨یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد.
تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست.
-ضحی مدام سراغتو میگیره.😒
-الان میام داداش.😔
-زهرا😊
نگاهش کردم.
-مثل #همیشه قوی باش. #همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، #همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده.
-چشم داداش.خیالت راحت.😊😢
نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت:
_خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.😊
از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه.👀💞بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها.
با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت.
حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور #تواتاق گریه میکرد چطوری #الان میخنده.
محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید.☝️
با هر جان کندنی بود محمد رفت...
مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت...
مثل همیشه شب سختی بود.😣حضور رضوان 👶🏻نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت،
شرایط #درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت.😞😣
فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی👶🏻🌳 رو به پارک بردیم.
امین گفت:
_وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه😒 و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده.😐یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی #تنهایی_هاشه.خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که...😔
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
اِمشب شبِ تَجدیدِ پیمانْ با حُسین اَسٺ
این آخریــن شــامِ امــامِ عالَمیــن اَسٺ
اِمشب حسین اَز ڪوفیان مهلٺ گرفتہ
اَز یڪ یڪِ یـــاران خود بیعٺ گرفتہ
دلهـاےِ مُشتــاقِ شهـادٺ بے قـَــرارَند
عشـاق حَــقّ سَر در گریبـانْ نالـِہ دارَند
هَرڪَس ڪه فَردا با خدا دارَد ملاقـاٺ
مَشغولِ تَسبیح اسٺ و قرآن و مناجاٺ
اِمشب حُسین تَسڪیندهد برقلبِ خواهَر
فَــردا میانِ قتلگہ دَر خــون شِـــناوَر
اِمشبحُسین با خواهرش درسوزُ وآه اَسٺ
فـــردا بہ زیرِ سم اسبان سِپاه اَسٺ
🏴🏴💔💔😭😭
امان از امشب... یااااااااااحسین
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#یاسید_الشهدا❤️
#یا_حسین (ع)🏴
#مُحرم
#هٰآدےٓدِلْھاٰ
#رئیسی
#روز_خبرنگار
#واکسن
#پروفایل_مُحرم
#پروفایل_شهدایی
#امام_حسین
#شهیدابراهیمهادے
#محرم
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
امشب شهادتنامه ی عشاق امضا میشود....
#عزیزم_حسین 💔😭
قبلازشروعروضہ..🖤
صدقہڪناربزاریمبرادلمہدیفاطمہسلاماللہعلیہا..(:"
آقاالانخیلیتحتفشارشہادتجدبزرگوارشونهستن💔
شایدڪمیدلشونو #تسڪین دادیم
روضهروشرو؏میکنیم...💔
°
°
دلازماورزقاشڪباشما(:"
اَلسَلامُعَلَیْڪْیآغَریبِمادَر💔
شبدهممرسیدرفیق😭
چقدرزودتمومشدا؛نہ؟!(:"
امشببشینیمبہایندهشبی
ڪہگذشتفڪرڪنیم؛نظرت ؟!
ازخودمونراضیبودیم ؟!
اشڪاموندرککردمصیبتمولارو ؟!
منڪہازخودمراضینبودم(:'
بایدبرایروضہیحسینعلیہسلام #دقکرد💔
آخ؛〖حسینِ〗من💔
مگہچندتادههمثلدهہاولداریم ؟!
دارهتموممیشہ ...
امشبشہادتمونونگیریم
معلومنیستڪی
بتونمبراتشوبگیریم(:"
میگنامشبمثلشبقدر
#مقرراتیڪسال ماتعیینمیشہ..🌱🖤