〖🖤❥↷〗
همروحتاندرانتظــٰارحضرتمهدی باشد؛🌱
همنیروۍجسمےتاندراینراھ حرڪتڪند💪🏻
باهرقدمےکھدراینراهبرمیدارید🚶♂️
یڪقدمبہظهورنزدیڪترمیشوید..💫
-حضرتآقا☝🏻
‹مانسـلبھنسـلدرپناهتهسـتیم'!›🖐🏻
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🏴ماه محرم ماه جنونـہ...
خدا میدونـہ ڪہ مست مستم یڪی بهم تربت برسونـہ🏴
🖤 دلـم اسیر نام حـسینـہ ڪبوتـرِ بین الحَرَمینِ...🕊️
@abalfazleeaam
@sadrzadeh1
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam
🗓️ 1400/6/12
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
#ابوالفضلیم_افتخارمه #ابوالفضلی_ها #حضرت_ابوالفضل_العباس #حضرت_زهرا #حضرت_ام_البنین #حضرت_اباالفضل #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #بین_الحرمین #کربلا #باب_القبله #نجف #حمید_علیمی #حاج_مهدی_رسولی #حاج_منصور_ارضی #حاج_محمود_کریمی #محمود_کریمی #مشایه #رایت_العباس #خادم_العباس #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #حضرت_رقية #حضرت_زینب #مهدویت #امام_زمان #جمکران #قم #حضرت_معصومه #ویزا #پاسپورت #اربعین_پای_پیاده_حرم_ثارالله
https://www.instagram.com/p/CTXEn2coDEX/?utm_medium=share_sheet
هدایت شده از ❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
#شهید_مصطفی_صدرزاده #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها *
مستند شهید مصطفی صدرزاده*
*حتما ببینید*
*شیر بیشه فاطمیون*
@sadrzadeh1
❤️🖤🌹🖤❤️
https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh1?utm_medium=copy
هدایت شده از ❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
2.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داداش مصطفی صدرزاده خطاب به مادرش
#استوری #اینستاگرام
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#رفیق_شهیدم
#دوست_دارم_مثل_تو_باشم
@sadrzadeh1
❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh1?utm_medium=copy
3.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*روضه روز شانزدهم6⃣1⃣*
🗓روز شمار چله جهانى استغاثه فرج
📕چهل روز قرائت زیارت عاشورا
🚩از عاشورا تا اربعین
روضه آتش😭
🎤روضه خوان: حاج_محمد_علی_قاسمی
«چهل روز روضه ، چهل آیه ، چهل حدیث »
از عاشورا تا اربعین🚩
به عشق حسین ؛ به سوی مهدی
به نیابت از قمرالعشیرة ابالفضل العباس علیه السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
#به_عشق_حسین❤
#به_سوی_مهدی💚
▫️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج امام زمان (عج) قرائت بفرماييد.🌱
┅═══✼❉🏴❉✼═══┅
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
🖤🖤🖤🖤
@rafiq_shahidam96
🥀🥀🥀🥀
@rafiq_shahidam
🖤🖤🖤🖤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
🌈 #قسمت_صد_ودوم 🌈 #هرچی_تو_بخوای با خنده گفتم: _چشم الان وسایلمو جمع میکنم.😁 گوشی رو قطع کردم.بلاف
🌈 #قسمت_صد_وسوم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
_سلام عزیزم 😥
_هدیه هات کجان؟😍
-تو ماشین.پیش مامان.😒
-به زحمت افتادین.خودم فردا میومدم.😁
-چی شدی؟😧😥
-میبینی که..خوبم.😎
-پس چرا آوردنت بیمارستان؟!!😒
همون موقع حاجی در زد و اومد تو.به وحید گفت:
_کارت مثل همیشه عالی بود.از الان یه ماه مرخصی داری تا به خانواده ت برسی.
بالبخند به وحید گفتم:
_این الان ماموریت بی خطر بود؟!😥😊
وحید و حاجی بالبخند به هم نگاه کردن.
همون موقع گوشیم زنگ خورد.
-الان میام.
به وحید گفتم:
_باید برم ولی دوباره میام.
-لازم نیست بیای.فردا صبح خودم میام.
-باشه.مراقب خودت باش.خداحافظ
به حاجی گفتم:
_با اجازه.خداحافظ
-خداحافظ دخترم
رفتم قسمت پرستاری،گفتم:
_پزشک معالج آقای موحد کیه؟
پرستار نگاهی به من کرد و گفت:
_شما؟😕
-همسر آقای موحد هستم.😊
یه جوری نگاهم کرد.پرستارهای دیگه هم نگاهم کردن.جدی تر گفتم:
_پزشک معالج ندارن؟😐
یکی از پشت سرم گفت:
_من پزشک معالج همسرتون هستم.
برگشتم سمتش.پزشک بود.گفتم:
_حال همسرم چطوره؟
-بهتره.فردا مرخص میشه.
-چرا آوردنشون بیمارستان؟
با تعجب نگاهم کرد.گفت:
_یعنی شما نمیدونین؟😟
-میشه شما بگین.
-یه تیر به قفسه سینه ش اصابت کرده.فقط چند سانتیمتر با قلبش فاصله داشت.😐
سرم گیج رفت.دستمو به میز پرستاری گرفتم تا نیفتم.گفتم:
_چند روزه اینجاست؟😥😒
پرستاری با لحن تمسخرآمیز گفت:
_یه هفته.تا حالا کجا بودی؟😏
بابا اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چی شده؟!😧رنگت پریده؟!...بچه هشت روزه که نباید زیاد گریه کنه.بیا بریم.😥
نگاهی به پرستارها و دکتر کردم.باتعجب وسوالی نگاهم میکردن.هیچی نگفتم و رفتم...
فرداش وحید مرخص شد و اومد خونه بابا. وقتی دخترهارو دید لبخند عمیقی زد و گفت:
_دختر کو ندارد نشان از مادر،تو بیگانه خوانش نخوانش دختر.😁😜
لبخندی زدم و گفتم:
_دخترهای من فقط جلدشون شبیه من نیست وگرنه اخلاقشون عین مامانشونه.😌☝️
وحید خندید و گفت:
_پس بیچاره من.😫😁
مثلا اخم کردم و گفتم:
_خیلی هم دلت بخواد.😠😌
-خیلی هم دلم میخواد.😍
من #به_روش_نیاورده_بودم که میدونم یک هفته بیمارستان بوده و به من نگفته...
حتی متوجه شدم وقتهایی که زخمی میشده و بیمارستان بوده به من میگفت مأموریتش بیشتر طول میکشه.میخواستم تو یه #فرصت_مناسب بهش بگم.👌
حالم بهتر بود ولی نه اونقدر که بتونم از دو تا بچه نگهداری کنم.😣وحید هم حالش طوری نبود که بتونه به من کمک کنه.چند روز دیگه هم خونه بابا موندیم.بعدش هم چند روزی خونه آقاجون بودیم.
دخترها بیست روزشون بود که رفتیم خونه خودمون.😊زینب سادات بغل من بود و فاطمه سادات بغل وحید خوابیده بود.به وحید اشاره کردم فاطمه سادات رو بذاره تو تختش.وحید هم اشاره کرد که نه،دوست دارم بغلم باشه.با لبخند نگاهش میکردم.به فاطمه سادات خیره شده بود و آروم باهاش صحبت میکرد.
زینب سادات خوابش برده بود.گذاشتمش تو تختش.رفتم تو آشپزخونه که به کارهای عقب مونده م برسم.وحید هم فاطمه سادات رو گذاشت سرجاش و اومد تو آشپزخونه.
رو صندلی نشست و بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد.👀❤️منم رو به روش نشستم و ناراحت نگاهش میکردم.وحید گفت:
_چیشده؟چرا چند روزه ناراحتی؟😕
-به نظرت من آدم ضعیفی هستم؟😒
-نه.😍
-پس چرا وقتی زخمی میشی به من نمیگی؟😔
بامکث گفت:
_منکه بهت گفتم🙁
-بله،گفتی،ولی کی؟یک هفته بعد از اینکه جراحی کردی.😒
-کی بهت گفته؟😳
-وحیدجان،مساله این نیست.مساله اینه که شما چرا به من نمیگی؟فکر میکنی ضعیفم؟ممکنه دوباره سکته کنم؟یا دیگه نذارم بری
مأموریت؟..😥😢
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c