eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
19.5هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
!!! میگےگناهہ‌|میگہ²⁰²¹‌زندگےمیکنیم بابا‌گناه‌چیہ‌خوش‌باش'!🚶🏾‍♂ مشکل‌همینه‌دیگہ‌گناه‌میکنیم‌انتظار داریم‌امام‌زمان‌هم‌بیاد. . . میگم‌داداش‌تومیاۍهیئت‌امام‌حسین بعدتایہ‌دخترۍازکنارت‌ردمیشه‌غش میکنے!!! میگہ‌اووواینقدرتوبےاحساسے... میگیم‌به‌نظرت‌سربازامام‌زمان‌اینجوریه! میگہ‌ماکه‌لیافت‌نداریم‌بذارشادباشم=''''' شادباش،ولےامام‌زمان‌دلش‌بشکنه‌ مهم‌تره‌یااون‌دختره‌...؟ معلومه‌دختره'!چون‌یادش‌نیست‌یه‌ زمانےمحرم‌ونامحرمے‌هم‌بود. [ ]
🍃 گاهی کفش‌های خانواد‌ه رو واکس بزن! گاهی دستمال بکش! دستشویی بشور! از این جنس کوچیک شدن‌هاست که آدمها رو بزرگ میکنه..! !!!
[بسم‌رب‌لبخندٺ‌جانا🌱'' سلام‌علیڪم‌ رفقا -`حال‌دلٺون‌شھدایے''💛 رنگ‌وبوی‌اعمالتون‌امام‌زمانے''💛 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بہ‌برڪٺ‌زادروز‌شھیدوالامقام *مصطفے‌صدرزاده* مسابقه‌‌‌ای‌درڪانال‌این‌شھیدبزرگوار‌بامضامین‌زیربرگزارمےشود ''↯ ||🎗1:دلنوشته ||🎗2:نحوه‌آشنایے‌باشھیدصدرزاه خب‌رفقا‌متن‌هاتون‌روبه‌این‌آیدی‌بفرستین ⇦ @Farzande_ruhallah برادران @ssmmaaoo خواهران ■□🎈🎉🎁📚 ازبین‌متن‌های‌ارسالے‌بھترین‌‌متن‌ انتخاب‌وازطرف‌ڪانال‌هدیه‌دریافت میڪنه '' 🤓🔥 با‌ارسال‌این‌پیام‌بقیه‌‌روهم‌‌به‌این‌مسابقه دعوٺ‌ڪنید ''🖇●○ @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 @sadrzadeh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹خوب گوش کن! صدای قدم ها؛ ◼️صدای سایش کفش ها بر سینه جاده ها؛ کسی می گوید بیا! چند روز است که در راهی و باز هم خسته نمی شوی.😭 چون تو خوب این صدا را می شناسی. صدای حسین را که بی وقفه می گوید بیا بیا بیا…🤲 ◼️اربعین آمد و اشکم ز بصر می آید🥀 گوییا زینب محزون ز سفر می آید😭 باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست🥺 کز اسیران ره شام خبر می آید🥀 صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام🕌 🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96 🥀🥀🥀🥀 @rafiq_shahidam 🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 بِسمِ رَبِ شُهَدا و الصدیقین🌸 @rafiq_shahidam96 🔶 ابراهیم و اهمیت نماز جـمـعـہ👌🏻 ☝🏻ازدیگر مسائلی ڪہ بسیار اهمیت میداد نماز جـمـعـہ بود. 🔸 هـر چند از زمانی ڪہ نماز جـمـعـہ شڪل گـرفت،ابراهیم در کردستان و یا در جبهـہ بود. 🧔🏻 ابـراهـیم هر زمانی ڪه در تهران حضور داشت در نماز جمعہ شرڪت میڪرد میگفت شما نمیدونید نماز جمعہ چقدر ثواب و برڪت داره 👌🏻 🌹امام جعفرصادق علیہ السلام میفرمایند: قدمی نیست ڪہ بسوے نماز جمعہ برداشتہ شود مگـر اینڪہ خـدا آتش را بر او حـرام ڪند. 🗓️ 1400/6/18 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @rafiq_shahidam96 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 https://www.instagram.com/p/CTmsqpPIWie/?utm_medium=share_sheet
. . پنجشنبه‌ها چشم که میگشاییم🌱 نام کسانی در ذهنمان روشن است💬 که تا همیشه مدیونشان هستیم✋ آنهایی که هرگز فراموش نمیشوند♥️ 🕊
فڪࢪ ڪࢪدن به _گناه_ مثل دود مےمـونه ! آدمو نمےسوزونهـ ولے دࢪ و دیواࢪ دل ࢪو _سیاه میڪنهـ_ 🖤ッ و آدمو خفه•••(: ♡خــٌآـدِمُـ الحُسـِیْـنシ︎
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
🌈 #قسمت_صد_وبیستم 🌈 #هرچی_تو_بخوای ولی ترسیدم که باعث سست‌شدن اراده ش بشم...😥😣گفتم: _وحید،خونت مفی
🌈 🌈 نوشته بود.. 📲_فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری.💘 تو دلم گفتم.. 💔خیلی دوست دارم..خیلی.😭حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره.😭💔 اشکهام میریخت روی صورتم... مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم: _الان میام.😒 چیزی نگفت و رفت... من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت.👀به فاطمه سادات گفت: _بیا دخترم. فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت: _خوب ادب شده؟😄 به زور خندیدم.گفتم: _آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا کنه.☺️ همه خندیدن... بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم... کسی حواسش به من نبود.😅دوست داشتم خوب نگاهش کنم.👀بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.👀😊دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم.☺️علی گفت: _بلند بگین ما هم بخندیم.😁 دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم: _هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..😆دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق پاش.😁 وحید خندید.😁قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم: _یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم.😆😜 خودم هم خنده م گرفته بود.😂گفتم: _پاشو وایستا. وحید بالبخند ایستاد.گفتم: _چند تا نور کوچولو...😆👌مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره.😂 اینو که گفتم همه بلند خندیدن.😂😂😂😂محمد به وحید گفت: _بچرخ.🤔 وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت: _پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟🤔🤔 منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم: _نه،تاریکه.😁 دوباره همه بلند خندیدن.😂😂😂مادروحید گفت: _زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!! 😒 خنده مو جمع کردم.🙊مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم: _الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه.☺️ مادروحید گفت: _میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم.😞 لبخند زدم و گفتم: _غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم.😅 مادروحید لبخند زد و گفت: _خدا نکنه دخترم.😘😊 دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.☺️😘نجمه سادات گفت: _اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها.😬😁 همه خندیدن. اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت.... داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد👀 بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.👀وحید گفت: _زهرا😒 بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _بله😔 دوباره ناراحت گفت: _زهرا!!😒 برای اولین بار از با وحید بودن . نگران بودم. آخرش کم بیارم.😭 ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد. -زهرا نگاهم کن😢💞 صداش بغض داشت.منم بغض داشتم.😭😣 نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.😞😣 یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت: _زهرا به من اعتماد کن.☝️درسته که خیلی دوست دارم...💞درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته... 💔 ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.✌️حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش باشیم.😒💓 نگاهش کردم،به چشمهاش.👀😢گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم: _منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری میکنی.😌 خنده ش گرفت.گفت: _منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.😢😁 دو تایی خندیدیم با اشک..😢😁😢 گفت: _میشه تو رانندگی کنی؟😢😍 سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.😢👀نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. 😣 کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.😭هر دو ساکت بودیم. رسیدیم خونه.... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c