eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
19.8هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 🌈 اولین باری بود که با لباس نظامی میدیدمش...😍☺️ خیلی خوش تیپ تر و جذاب تر شده بود.مخصوصا با موهای سفیدش که جدیدا خیلی بیشتر شده بود.دلم گرفت.حتما کارش خیلی سخته که اینقدر پیر شده.😥 گوشیش زنگ زد.📲جواب داد و گفت: _الان نمیتونم بیام.دوساعت دیگه میام.😐 یه کم صداش بالا رفت و محکم گفت: _یه کاریش بکن دیگه.فعلا نمیتونم بیام.😠 گوشی رو قطع کرد و سرشو برگردوند سمت من.منو دید.بلند شد اومد سمتم. گفت: _سلام😊 خیلی معمولی و بدون لبخند گفتم: _سلام از لحنم ناراحت شد.سرشو انداخت پایین.😔جدی گفتم: _چرا با این لباس اومدی اینجا؟😐 نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _آخه با این لباس خیلی خوش تیپ تر شدی.😍 تعجب کرد.😳به اطراف اشاره کردم.یه نگاهی به بقیه کرد که داشتن نگاهش میکردن... 👀 به من نگاه کرد.ناراحت گفت: _زهرا چرا به من نگفتی؟😒 گفتم: _وقتی تا حالا خودت متوجه نشدی یعنی اصلا خونه نرفتی،یعنی حتی وقت نداشتی تماس بگیری.😊 به موهاش اشاره کردم و گفتم: _یعنی کارت سخته.☺️ روی صندلی نشست. سرش پایین بود. کنارش نشستم.نگاهش کردم و گفتم: _تا وقتی کاری که درسته رو انجام میدی نباید سرت پایین باشه..👌نمیگم از نبودنت ناراحت نبودم چون دروغه،نمیگم خسته و کلافه نشدم،نمیگم از اینکه بچه ت تو بغلت غریبی میکنه ناراحت نیستم. روزهایی میاد که همین سیدمهدی بهت افتخار میکنه،مثل الان مادرش.😊 نگاهم کرد... چشمهاش نم اشک داشت. گفتم: _ممنونم که اومدی.شارژ شدم.دیگه این روزها رو راحت تر میگذرونم.برو به کارت برس.نگران ماهم نباش.☺️ بالبخند گفتم: _زودتر پاشو برو و دیگه هم با این لباس تو شهر نچرخ وگرنه من میدونم و شما.😉😠 لبخند زد.☺️گفتم: _پاشو برو دیگه.😍😠 وحید بلند شد،احترام نظامی گذاشت و بالبخند گفت: _چشم قربان،خیلی نوکریم.😍✋ خنده م گرفت.😃بلند شدم و رفت.با پای مصنوعی یه کم می لنگید ولی بازهم خوش تیپ بود.😍چند قدم میرفت برمیگشت و به من نگاه میکرد.تا کلا از راهروی بیمارستان رفت. من هنوز به جایی که وحید رفت نگاه میکردم و تو دلم گفتم وحید..خیلی دوست دارم..خیلی.☺️ دیدم برگشته و بالبخند به من نگاه میکنه.😍خنده م گرفت.دست تکان داد و رفت. به اطرافم نگاه کردم.همه داشتن به من نگاه میکردن.😅 رفتم پیش سیدمهدی.خواب بود.برام پیامک اومد.وحید بود.نوشته بود: 📲_آرامش من،خیلی دوست دارم..خیلی. سه روز بعد سیدمهدی هم حالش بهتر شد و مرخصش کردن... میخواستم با بچه هام بریم خونه خودمون که مامان اجازه نداد.گفت: _خودت هم ضعیف شدی،دو روز دیگه هم بمونید تا بهتر بشین. منم واقعا خسته بودم.قبول کردم.😅ولی از همون شب حال منم بد شد.😣🤒یه ویروس بدتر از ویروس بچه ها. باباومامان میخواستن منم ببرن بیمارستان🏥 ولی من مخالفت میکردم. اگه میرفتم بیمارستان کسی باید میومد همراه من بود.همینجوری هم مادروحید میومد خونه بابا تا به مامان کمک کنه. شب دوم،حالم خیلی بد بود... خواب و بیدار بودم.صدای بچه ها رو که تو هال بازی میکردن میشنیدم ولی حتی متوجه نبودم چی میگن.خیلی گیج بودم. مامان بهم غذا میداد ولی من حتی متوجه نبودم با غذایی که توی دهانم هست،چکار باید بکنم.چشمهامو بسته بودم.یاد وحید افتادم.تو همون گیجی از یاد وحید لبخند زدم... گفتم خداروشکر وحید سالمه.خداروشکر الان نیست وگرنه اونم مریض میشد.وای نه.طاقت مریض شدن وحید رو ندارم. بعد مدتی احساس کردم کسی موهامو نوازش میکنه.احساس کردم وحیده.😨 چشمهامو با بی حالی باز کردم.آره وحید بود.داشت بامهربونی نگاهم میکرد.😊😒لبخند زدم.وحید هم لبخند زد.خیالم راحت شد وحید کنارمه چشمهامو بستم تا راحت بخوابم. یه دفعه گفتم وحید؟!!!😱 وحید نباید بیاد پیش من.اونم مریض میشه. چشمهامو باز کردم.آره خودش بود.سریع از جام پریدم.وحید ترسید.گفت: _چی شده زهرا؟😥 داد زدم: _برو بیرون...از اینجا برو..برو😵😠 وحید خیلی جا خورد.رفت عقب... بلند گفتم: _برو بیرون.از این خونه برو بیرون.👈🚪 همون موقع مامان و بابا با نگرانی اومدن تو اتاق.مامان گفت: _زهرا چرا داد میزنی؟!!چی شده؟!!😨 با صدای بلند گفتم: _وحید ببرین بیرون.از اینجا بره.😠😵 مامان و بابا به وحید نگاه کردن... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
‏هـزارقصہ نوشـتیم برصـحیفہ‌ے‌دل اما هنوز‌عـشق‌تو عـنوان ‌سرمقالہ‌ے‌ماسـت💔🌱 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 *کلیپ* 🎵 بابا نبودی ببینی 🎵 که موی سرم سوخت 😭 🎤 🏴 *شهادت_حضرت_رقیه (س)* 🌻.....الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج......🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا فاطمه الزهرا: 🕊 نه خار مغیلان نه سیلی نامحرمان و نه گوش بی گوشواره که فراق بابا شد زخم دل نازک رقیه (س)... دست به پهلو راه رفتن او ، روضه ی مادر (س) را زنده می کند بشکند دستی که شکوفه ی حسین (ع) را پرپر کرد... ...♡ (س)
نوکرت مثلِ مانده جا از قافلہ🥺 حالِ این جامانده را جامانده میفھمد فقط :)😭 اللهم الرزقنا کربلا کربلا کربلا😭
پیج شهید ابراهیم هادی دلها: ❤حاجت داری بنویس 😭پنجم صفر (مصادف با یکشنبه ۲۱ شهریور ) سالروز شهادت دختر سه ساله ی امام حسین علیه السلام تسلیت باد. . 😭کنج خرابه حالم از این غم خراب شد پیراهنم ز پهلوی زخمی خضاب شد @abalfazleeaam خیلی برای خشکی لبهات گریه کرد دیدم کنار آب فرات عمه آب شد بابا ، کنیزه خانه ی زهرا به شهر شام از خیر عمه بود که عالی جناب شد بازار برده ها و یتیمان و شهر شام خرج سفر میان خرابه حساب شد سهم سر تو نیزه شد و سهم دخترت در بین کاروان اسیری طناب شد رنج سفر به قیمت بابا خریدنی است درد رقیه دیدن بزم شراب شد آوای غربتت به دلم چنگ میزند حالم ببین شبیه به حال رباب شد بابا دعای دختر تو بین هرنماز کنج خرابه پیش سرت مستجاب شد . .╭─┅─🍃◼🍃─┅─╯ . @abalfazleeaam @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam @sadrzadeh1 https://www.instagram.com/p/CTsRvtPIupb/?utm_medium=share_sheet
سلام دوستان ان شاءالله امشب محفل داریم برا دختر سه ساله می نویسیم😔