سید رضا نریمانیبخش پنجم واحد | خدا نیاره توی غربت یه عده راهتو ببندن_۲۰۲۱_۰۹_۱۲_۰۷_۳۷_۲۴_۵۴۹.mp3
زمان:
حجم:
12.33M
•°🌱
بابابغلتومیخوام.. 💔😭
کربلایی سید رضا نریمانی 🎙
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سالروز شهادت♥️
ما جامانده هستیم اگر شبی مهمان مادر زهرا س شدید سلام مرا به مادر برسانید♥️🕊
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#یاسید_الشهدا❤️
#یا_حسین (ع)🏴
#مُحرم
#هٰآدےٓدِلْھاٰ
#رئیسی
#روز_خبرنگار
#واکسن
#پروفایل_مُحرم
#پروفایل_شهدایی
#امام_حسین
#شهیدابراهیمهادے
#محرم
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#چادرانہ🌸
حفظ چادر، حفظ دین و مذهب است
شیوه زهرا (س)، درس زینب (س) است
حفظ چـادر، نَصِّ قرآن ڪریم
قفل جنّت را بُـود تنها ڪلید
#اللهـمعجـللولیڪالفـرج
کپی با ذکر صلوات
#چادرانہ
چـــــ👑ـــادر مزاحم من نیست🤫
دست و پایم را نمیگـیرد👌🏻
مادرم به من آموختهــــــ 🌹
چــــــ👑ــادر سر کردن بلدی نمیخواهد🌿
عشقــــ💓ــــ میخواهد
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تلنگرانہ
سوال دختر خانم ۱۵سالہ از
#استادرائفیپور
⚠️من ڪہ دوست پسر ندارم...⁉️
ازدستندید💯
16.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 خواستـم نــاز کنم، دسـت کِشی تا به سَرَم
دیدم این موی چنین سوخته نازی دارد ؟!
🎤 #صابر_خراسانے
#يارقیہ🥀
*یا فاطمه الزهرا*🏴🖤
#رهبــــــــــــــــــــرانہ💚
#حضرت_عشــــق😍
#از اشک شما ارض و سما باریدند
بر آه شما انس و ملک نالیدند
#گفتند همه "فدای اشکت آقا"
تصویر شما را شهدا بوسیدند
#آقا خودتان حضرت خورشید هستید
از نور شما ستاره ها تابیدند
#در مجلس خوبان شهدا هم بودند
اما همگان گرد شما چرخیدند
#از اول و از آخر مجلس، شهدا
آقای جهان سید علی را چیدند
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
🎬 خواستـم نــاز کنم، دسـت کِشی تا به سَرَم دیدم این موی چنین سوخته نازی دارد ؟! 🎤 #صابر_خراسانے #يا
.
•
جگرم سوخت زمانـے کهـ رقیھ میگفت
عمھ جـٰان این همھ دختـر ، همھ بابا دارند🥀!'
🌈 #قسمت_صد_وسیویکم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
منم به وحید نگاه کردم.وحید به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.😞وقتی اونجوری دیدمش دلم آتیش گرفت. با التماس به بابا گفتم:🤒🙏
_وحید ببرین بیرون.نمیخوام وحید هم مریض بشه.تحمل مریضی وحید از مریضی بچه هام هم سخت تره برام..
وحید همونجا روی زمین افتاد.به بابا گفتم:
_ببریدش دیگه.😣😥
به مامان گفتم:
_دست و صورتشو بشوره.لباس هاشم عوض کنه.یه داروی تقویتی بهش بدین.. مامان،وحید مریض نشه.🤒😒
به وحید گفتم:
_پاشو برو..جان زهرا..جان بچه ها..پاشو برو.😒🙏
بابا رفت بیرون.گفتم:
_بابا،وحید هم ببرین...😥
مامان اومد نزدیک.آروم گفت:
_زهرا،آروم باش..وحید حالش خوب نیست...😒
با تعجب به وحید نگاه کردم.به مامان گفتم:
_مریض شده؟!!😧
مامان گفت:
_از نظر روحی بهم ریخته.اومده پیش تو آروم بشه.بعد تو اینجوری از خودت میرونیش داغون تر میشه.از نظر جسمی مریض باشه بهتره تا از نظر روحی داغون باشه.😒
بیماری خودم یادم رفت...
سرمو خم کردم و از کنار مامان به وحید نگاه کردم.هنوز روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود.😞مامان رفت کنار و به من نگاه کرد.گیج بودم.😖🤒به مامان نگاه کردم.مامان هم رفت بیرون و درو بست.
دوباره به وحید نگاه کردم.
-وحیدم.....وحیدجانم😒😥
سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. چشمهاش ناراحت بود.بانگرانی گفتم:
_چی شده؟😥
سرشو انداخت پایین.گفت:
_اول فکر کردم ازم ناراحتی که بیرونم میکنی.شرمنده شدم که تو این حال تنهات گذاشتم.😞وقتی فهمیدم بخاطر سلامتی من اونجوری آشفته شدی، شرمنده تر شدم.😓
بلند شد بره بیرون.گفتم:
_خودتو بذار جای من.اگه شما بودی کاری جز کاری که من کردم میکردی؟😊
یه کم فکر کرد.نگاهم کرد.گفتم:
_شما هم همین کارو میکردی.نه فقط الان،تو همه ی زندگیمون..اگه من جای شما بودم همون کارهایی رو میکردم که شما کردی.☺️همه ماموریت ها،همه نبودن ها..منم اون کارها رو میکردم.شما خیلی هم مراعات ما رو کردی تو این سالها. شما چقدر از خواب و استراحتت برای من و بچه ها زدی تا با ما باشی.شما هم اگه جای من بودی همه ی اون کارهایی که من این سال ها برای حمایت از همسرم کردم،میکردی.حتی بیشتر.چون شما خیلی مهربون تر و بهتر از من هستی. درواقع من تمام این سالها سعی کردم شبیه شما باشم.☺️
لبخند زدم و گفتم:
_وحیدجانم،من خیلی دوست دارم..چون شما خیلی خوبی.😍
وحید یه کم همونجوری نگاهم کرد.بعد بالبخند گفت:
_اجازه هست بیام پیشت؟😁
از حرفش خنده م گرفت.گفتم:
_از دادهای من میترسی؟😅
خندید و گفت:
_آره،خیلی.😅
جدی گفتم:
_مریض میشی.😐
بالبخند گفت:
_بهتر.بیشتر پیشت میمونم.☺️
اومد کنار من رو تخت نشست.نگاهش میکردم.چشمهاش ناراحت بود. گفتم:
_وحیدجان،چی شده؟😥
بابغض گفت: ...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c