eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
19.8هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
•| |• «هیچ‌وقت فکر نکن که امام زمان{عج} کنارت نیست. همهٔ حرف‌ها و شکایت‌هات رو به امام زمان بگو...» ــــــــــــــــــــــــــــ🌜🌸ــــــــــــــــــــــ 📚منبع: وصیت‌نامهٔ
2.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‍ ‍ بسم رب الشهدا و الصدیقین 🔰تاسوعا به روايت شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)، بخش هشتم؛ 🔻اوضاع به هم ريخته بود و بچه‌ها روحيه خود را از دست داده بودند. بر فشار دشمن هم هر لحظه افزوده مى‌شد. پيكر سيدابراهيم خيلى غريبانه زير آفتاب افتاده بود و نمى‌شد آن را به عقب برد. به فكر اين بودم كه چطور بچه‌ها را عقب بكشم. كار سنگين شده بود. اگر بچه‌ها عقب مى‌كشيدند، احتمال اينكه پيكر سيدابراهيم دست دشمن بيفتد زياد بود. من هم ديگر نمى‌توانستم خودم را جمع‌وجور كنم، براى همين شيخ آمد و به من گفت: "ابوعلى بلند شو. نگاه بچه‌ها الان به شماست. سيدابراهيم هم وصيت كرده بعد از او شما كار را به دست بگيريد." هر چقدر شيخ مى‌گفت، فايده نداشت و اصلاً در زانوهاى من توانى براى بلند شدن نبود. شيخ نهيبى زد و گفت: "اين طورى روحيه بچه‌ها را ضعيف تر مى‌كنى. خودت را جمع‌وجور كن. سيد هم راضى نيست كه شما اين طور باشى." به هر زحمتى بود، سيد را بلند كردم و به عقب بردم. 🔸سينه او را روى پشتم انداختم و پاهاى او روى زمين كشيده مى‌شد. ده‌بيست مترى آمدم. تنهاى تنها بودم. گريه مى‌كردم. شيخ هم پيش بچه‌ها بود و آنها را جمع‌وجور مى‌كرد. همه‌اش جوش اين را مى‌زدم كه سيدابراهيم دست دشمن نيفتد. سعى كردم او را از زاويه‌اى بياورم كه كمتر در ديد باشد. هفتادهشتاد مترى كه آوردم، خيلى خسته شدم. ديدم اگر او را روى زمين بگذارم، ديگر نمى‌توانم بلندش كنم؛ براى همين به ديوار تكيه دادم و نفس گرفتم و هر طور بود، او را به ساختمان لجستيك كه اولين خانه‌اى بود كه در القراصى تصرّف كرديم، رساندم. بچه‌ها آمدند و كمك كردند و همان جا مداحى و گريه كردند.
🔺تا غروب صبر كرديم، چون نمى‌شد در روشنايى او را منتقل كرد. يكى‌دو ساعتى گذشت. بچه‌ها در خانه‌اى كه پيكر سيدابراهيم بود، خيلى رفت‌وآمد مى‌كردند. دشمن شروع كرد به كوبيدن خانه با گلوله‌هاى انفجارى ٢٣ ديوانه‌وار به سمت خانه شليك مى‌كردند. پنج‌شش حفره روى ديوارهاى خانه ايجاد كرد. تيربارچى‌هايى هم كه روى پشت‌بام گذاشته بوديم، از بس بر اثر شليك دشمن، قلوه سنگ‌هاى متلاشى شده به صورتشان خورد، نتوانستند تحمل كنند و از بالا به پايين پريدند. سريع از آن خانه خارج شديم و سنگر گرفتيم، تا شب شد و سيدابراهيم را در پتو پيچيديم و به عقب فرستاديم؛ اما خودِ ما آنجا مانديم. 📚منبع كتاب: ؟ @sadrzadeh1 ❤️❤️❤️❤️ https://instagram.com/stories/shahid__mostafa_sadrzadeh1/2682894849180501636?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
💥 زندگے مثل جلسهِ امٺحان اسٺ. باࢪها غلط مینویسـیم،↯ پاڪ میڪنیم،✔ و دوباࢪه غلط مینویسـیم. غافِل از اینڪہ ناگہان مرگ فریاد میزند🍂 برگه ها بالا..!!!! 🕊
تاحالابه‌مُردَنتـون‌‌فڪرڪردین چنـد‌دقیـقہ‌فڪر‌ڪنیم…🤔 خُـب‌‌چے‌داریـم👀 اعمالمون‌طورےهست‌‌که‌شرمنده‌نشیم رفیـق‌هیچڪس‌نمیـدونہ ‌۱۰دقیقہ‌بعـدزنده‌س‌یـا‌نھ‌ حالا‌ڪہ‌هستیم خـوب‌باشیـم🥀 دیگھ‌دروغ‌نگیـم،دیگہ‌دل‌نشڪنیم… امام‌زمـان‌ُدیگھ‌تنہـا‌نذاریـم💔:) | https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
❪🌿🚌❫ - رفیق، خدا راه رو نشونت میده! ولی از اینجا به بعدش به عهده خودته و به اراده و اختیارت بستگی داره که پیش بری یا پَس بمونی☺️🧡✨ - https://instagram.com/stories/shahid__mostafa_sadrzadeh1/2682894849180501636?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
23.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شھید،بآرآن‌رحمت‌الھی‌است ڪه‌به‌زمین‌خشڪ‌ِجآن‌هآ حیآت‌دوبآره‌میدهد..
این‌روزهاعجیب‌دلم به‌سیم‌خاردارهاۍ‌دنیا گیرڪرده‌است:)!!⛓ 🍂😔 ﴿❀ 🌷 ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀
*⚠️ * ❓ *از شهید نواب پرسیدند:* *چرا آرام نمی شینی؟؟* *ببین آیت الله بروجردی ساکت است.* *شهید نواب گفت:" آیت الله بروجردی سرهنگ است و من سربازم.🚩* *سرباز اگر کوتاهی کند، سرهنگ مجبور میشود بیاید وسط."* ✔ *رفقا هر بار که حضرت آقا اومدن وسطه معرکه، یعنی ما سربازا کم گذاشتیم.* *اینجا صحبت عشق درمیان است.* 🌸🍃🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
#او_را.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخ
.... 128 صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم. شماره ناشناس بود. -بله؟ -سلام خانوم. وقت بخیر. -ممنونم .بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟ سریع نشستم.😰 -بیمارستان؟برای چی؟ -نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا،خیلی حال خوبی ندارن. -من که خواهر ندارم خانوم! -نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود. بدنم یخ زد! -مرجان؟؟؟ -نگران نباشید؛ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟ اینجا همه چی رو میفهمید. -بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید. از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه! سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود. فکرم هزار جا رفت،مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم. سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل. مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم. ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید... دنیا دور سرم چرخید. به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم... یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده! دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل زجه زدم. 😭😭😭😭 بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم. هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.😭 جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن. مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه! تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم... یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم. -متاسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛ قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...! سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم. -چرا؟؟ -دیشب... خبرداشتی کجاست؟ با وحشت نگاهش کردم -فکرکنم پارتی... سرش رو انداخت پایین.😓😞 -متاسفانه اوور دوز کرده...! بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم. با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم. "محدثه افشاری " @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN