#بـسیـجے عاشـق #کربلاستــ و کربلا را تو مپندار کہ شہرے استــ در میــانـ شہر ها و نامے استــ در میـان نـام هـا نہ؛ کـربلا حــرم حـق استــ و هیچکسـ را جز یاران #امام حسینـ (ع) راهے بہ سـوے حقیقتــ نیستــ ...✨
کـربلا مارا نیـز در خیـل #کربـلایـیـان بپذیر🕊
#شہید آوینے
#روزتــون شہدایے☀️
#شهیدابراهیم_هادی
#رفیق_شهیدم
#شهید گمنام
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فرقی نمیکند/شلمچه/حلب/موصل/قدس/یاکوچه پس کوچه های شهرمان!/#بسیجی سهم اش دویدن پابه پای انقلاب است.
هفته ی #بسیج بر شما بسیجیان عزیز و *بی ریا* مبارکباد...🌹🍃
#التماس_دعای_شهادت
#برایخـدا
#شهیدابراهیم_هادی
#رفیق_شهیدم
#بـسیـجے
#ما_ملت_امام_حسینیم
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#ما_ملت_امام_حسینیم
🔺بسیجی بودن به حرف نیست! به بصیرت و قدرت تشخیص است.
🔺آنهایی در مقابل امام زمان خود میایستند که شاید دین دار باشند ولی دارای بصیرت نیستند.
#بسیج
#بـسیـجے
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#شهیدابراهیم_هادی
🌴بعد از شام هر چه به ابراهیم گفتند که بیا و برای فرماندهان دعای توسل بخوان قبول نکرد، او با ناراحتی میگفت: من دعای خودم را خواندم! جلسه به پایان رسید و همه آماده بازگشت به محل قرارگاهولشکرها شدند
🌴حاج حسین میگفت: وقتی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، یک بسته را به ابراهیم دادم و گفتم: برایت نان و کباب آوردم!
🌴ابراهیم همینطور که پشت فرمان نشسته بود، نان و کباب را از من گرفت و با دست دیگر از شیشه ماشین به بیرون پرت کرد!
🌴بعد هم گفت: من با بسیجی ها نان و سیب زمینی خوردم. بگذار این غذا را حیوانات بیابان بخورند.
🌴چیزی نگفتم ، ابراهیم چند لحظه بعد گفت: تمام ما بسیجی هستیم، وای به روزی که غذای بسیجی و فرمانده تفاوت داشته باشد، آن موقع کار مشکل می شود...🌻🌴
#شهید_ابراهیم_هادی
#رفیق_شهیدم
#دوست_دارم_مثل_تو_باشم
#بسیجی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌼شب جمعه و ساعت دو نیمه شب بود. جلوی مسجد محمدی (در اتوبان شهید محلاتی) مشغول ایست و بازرسی بودیم.
من و چند جوان دیگر، کنار ابراهیم هادی روی پله #مسجد نشستیم و او برای ما صحبت می کرد.
🌼یکباره از جا پریددوید و به سمت ابتدای خیابان مجاور که صد متر با ما فاصله داشت رفت
نشست و دستش را توی جوی آب کرد بعدهم برگشت.
🌼با تعجب پرسیدم: "آقا ابرام چی شد"
گفت: "هیچی، یک پیت حلبی توی جوی آب افتاده بود و همینطور که می رفت، سر و صدا ایجاد می کرد.
🌼رفتم و از داخل جوی آب برداشتم تا صدایش مردمی که خواب هستند را اذیت نکند. "
او با کار خودش، به ما که نوجوان بودیم، درس #بسیجی بودن و چگونه زیستن می آموخت.🦋🌼
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
#دوست_دارم_مثل_تو_باشم
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#شهید ابراهیم هادی :
تمام ما #بسیجی هستیم،
وای به روزی که غذای بسیجی و فرمانده تفاوت داشته باشد،
آن موقع کار مشکل می شود ...
#علمدار_کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی
#وفات_اسطوره_ادب_مادر_حضرت_ابالفضل_ع_تسلیت_باد...
#وفات_حضرت_ام_البنین_س_تسلیت_باد
#مادر #حضرتزهرا #حضرت_قمر #مرد_میدان #حاج_قاسم
🖤🖤🖤🖤
@rafiq_shahidam96
بی ادعا اما پر ڪار
بی منت اما با #جرات
بیشترین تاثیر اما با ڪمترین امکانات
یعنی #بسیجی با غیرت...
#دنبال_خدمت_به_مردم
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
رهبر انقلاب: افتخار خودِ من این است که یک بسیجی باشم
آیتالله خامنهای: افتخار خودِ من این است که یک #بسیجی باشم؛ سعی کردهام اینجوری عمل کنم.
سال آخر ریاست جمهوری -دو، سه ماه مانده بود به آخر ریاست جمهوری من- در یکی از دانشگاهها برای یک جمع دانشجو صحبت میکردم و به سؤالات پاسخ میدادم؛ یکی از سؤالات این بود که شما بعد از ریاست جمهوری قصد دارید چه کار کنید و شغلتان چه باشد؟ گفتم: اگر امام به من بگوید برو بشو رئیس عقیدتی سیاسی فلان پاسگاهِ مرزىِ منتهاالیه جنوب شرقی کشور، من با افتخار میروم آنجا و مشغول خدمت میشوم!
اگر این کار از من برمیآید و این کار را از من میخواهند، من حاضرم و به آنجا میروم؛ توطین نفس کردم. این را از باب اینکه شما فرزندان من هستید، به شما دارم میگویم. صحبت پدرفرزندی است؛ نمیخواهم راجع به خودم صحبت بکنم. هر جا و در هر زمانی به شما نیاز هست، آنجا حاضر باشید. این میشود بسیجی؛ بسیج یعنی این. ۸۶/۲/۳۱
#سلامتی_فرمانده_صلوات 🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هفدهم
یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود،
زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می کردند.
ایوب داد زد:
_ "هرچه میگویم نمی فهمند، بابا جان،
#هواپیماهای دشمن آمده."
به مگسی که دور اتاق می چرخید اشاره کرد.
_آخر من به تو چه بگویم؟؟ #بسیجی لا مذهب چرا کلاه سرت نیست؟ اگر تیر بخوری و طوریت بشود، حقت است.
دستشان را گرفتم و بردم بیرون.
توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم، کلاه هم پیدا می شد.
دادم که سرشان بگذارند.
#هرسه #باکلاه روبرویش نشستیم تا آرام شد.
توی همین چند ماه تمام #مجروحیت های ایوب خودش را نشان داده بود....
حالا می شد #واقعیت پشت این #ظاهر نسبتا سالم را فهمید.
جایی از بدنش نبود که سالم باشد.
حتی #فک_هایش قفل می کرد؛ همان وقتی که موج گرفتش، وقتی که بیمارستان بوده با نی به او آب و غذا می دادند.
بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند که با زور فک ها را باز کنند، فک از جایش در می رود.
حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل می شد.
حتی، وسط مهمانی، وقتی قاشق توی دهانش بود،...
دو طرف صورتش را می گرفتم.
دستم را می گذاشتم روی برآمدگی روی استخوان فک و ماساژ می دادم.
فک ها آرام آرام از هم باز می شدند و توی دهانش معلوم می شد.
بعضی مهمان ها #نچ_نچ می کردند و بعضی #نیشخند می زدند و سرشان را تکان می دادند.
می توانستم صدای "آخی" گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم.
باید #جراحی می شد.
دندان های عقب ایوب را کشیدند؛ همه #سالم بودند. سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند.
دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد.
و همینطور بود.
بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد.
#صورت ایوب چند بار جراحی شد تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد.
#عضله_بالای_ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند...
وقتی می خندید یا اخم می کرد..، ابرویش تکان نمی خورد و پوستش چروک نمی شد
به روایت همسرشهیدبلندی شهلا غیاثوند