رمان گردان سیاهپوش
راوی (خواهر شهید )
قسمت شصت و دوم
شده بودیم نه آنها. انگار دیگر ما حق حرف زدن نداشتیم و آنها باید ما را امل
و عقبمانده میخواندند. آن روز تا شب فقط اشک ریختم. به یاد ناصر و علی
پسرم و علی شاهرضایی و مرتضی باریکبین و همه ی شهدایی که میشناختم.
ازشان خجالت میکشیدم. میدانستم که زنده اند و میبینند که زنان و دخترانمان
با چه وضعی بیرون می آیند. از خودم بدم میآمد. احساس میکردم همه ی ما
که آن دوران را دیده ایم، کوتاهی کردیم. کاملا به یاد داشتم که ناصر با یک
منشی بیحجاب آنقدر بحث کرد و کتاب به او داد که او حجاب را پذیرفت. نه
ً با زور، بلکه کاملا با دلیل و منطق حجاب را پذیرفت. ولی ما چه کردیم؟ خیلی
از ما خانواده های مذهبی و خانواده های شهدا خودمان نتوانستیم دخترانمان را با
حجاب تربیت کنیم، چه برسد به اینکه دیگران را هدایت کنیم. احساس میکردم
جوانه ایی مانند ناصر باید باشند تا بتوانند دیگران را هدایت کنند. چقدر جای
خالی ناصر را حس میکردم. اگر ناصر بود چه میکرد؟ مثل من و امثال من،
از توهین و پرخاش و کتک میترسید و حرفش را در سینه اش حبس میکرد؟
مطمئن بودم که اینطور نبود. آن روز فقط گریه کردم.
دو هفته از آن ماجرا گذشت. یک روز صبح وقتی وارد حوزه شدم، یکی از
ِ همکارهایم گفت: »خانم سیاهپوش دوتا دختر جوان از صبح که در حوزه باز
شده، اومدن و با شما کار دارن. توی اتاقتون نشستن.« وقتی دیدمشان، آنها
را نشناختم. به نظرم آشنا می آمدند، ولی نمیدانستم که این دو دختر همان دو
دختری هستند که آن روز با آن سر و وضع قلبم را شکسته بودند. این بار هر دو
بدون کوچکترین آرایشی با حجاب کامل بودند. حتا چادر سرشان بود. تا وارد اتاق شدم، از جایشان بلند شدند و به سمتم آمدند. من را در آغوش گرفتند و
بوسیدند. من که هنوز چیزی نمیدانستم، از برخوردشان تعجب کردم.
ببخشید دخترای گلم، من شما رو هنوز به جا نیاوردم.
بغضشان ترکیده بود و گریه میکردند. پارچ آب روی میزم بود. برای هر کدام
یک لیوان آب ریختم و به دستشان دادم. کمی که آرام شدند، گفتم: »حالا خودتون
رو معرفی میکنید؟ چرا گریه میکنید؟ کاری از دست من برمی آد بگید تا انجام
بدم؟« یکی که به نظر بزرگتر میآمد، شروع کرد: »خانم سیاهپوش ما دوتا
همون دوتا دختری هستیم که دو هفته پیش توی خیابون ولیعصر توی کوچه ی
شهید ناصر سیاهپوش دیدید.« یادم آمد. با تعجب گفتم: »چقدر ظاهرتون عوض
شده! حق بدید که نشناخت متون. حالا کاری ازم ساخته است؟« دختر کوچکتر
گفت: »خانم سیاهپوش ما رو حلال کنید، وگرنه...« گفتم: »عزیزم. شما کاری
نکردید که من ببخشمتون.« دختر بزرگ گفت: »ما دوتا خواهریم. سر و وضعمونم
تا حالا که 25 و 22 سالمونه، همون شکلی بود که اون روز دیدید. اون روز که
شما ناراحت شدید، شبش من و خواهرم هر دو یه خواب دیدیم. صبح به هم
ً چیزی نگفتیم. اصلا اهمیتی ندادیم. نمیدونستیم که هر دو اون خواب رو دیدیم.
چند روز بعد یه خواب دیگه دیدیم، باز هر دو مثل هم و بار سوم هم یه خواب
دیگه درست مثل هم. بار آخر به هم دیگه تعریف کردیم. خیلی تعجب کردیم
که دوتایی مثل هم خوابها رو دیده بودیم. به مادرمون تعریف کردیم. مادرم
ما رو برد مسجد و این بار به آقای پیش نمازمون خوابهامون رو تعریف کردیم.
خلاصه الان اینجاییم تا از شما حلالیت بطلبیم.« گفتم: »عزیزم من گیج شدم.
ادامه دارد.....
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#امام_زمان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
هدایت شده از شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
11.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*از امام رضا ع کم نخواهید* دیشب کنار ایستگاه صلواتی هیئت الرضا علیه السلام با خانمی برخورد کردیم که از امام رئوف حاجتش را گرفت
@shahidmedadian
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی #شهید_رحمان_مدادیان
#امام_زمان #دهه_کرامت
#همه_خادم_الرضاییم
#سلام_فرمانده
✅✅✅✅✅
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
[بانـو!
این چادر تا برسد بدست تو
هم از ڪوچه های مدینه گذشته
هم از ڪربلا
هم از بازار شام
هم از میادین جنگ...
چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو
چادرت را در آغوش بگیر
و بگو برایت از خاطراتش بگوید...
همه را از نزدیڪ دیده است]
#چادرانه🖇
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#امام_زمان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
مثلٵاولیننگاهمون :))💔
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#امام_زمان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
~🕊
گفتم حاجی لباس پاسداری چه رنگیه؟!
سـبز یا خاکی؟
خندید و گفت :
این لباس عادتشه یا خونی باشه یا گِلی...💔
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#امام_زمان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
اینان هراسیدند از خدا
و دشمن، از برقِ نگاهشان ..
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#امام_زمان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
#سخنبزرگان💡
انسانهـامثلچراغنـدوتذڪراتماننـدروغن انسانهمیشـهنیازمنـدموعظهوتذڪراست..!
#آیتاللهفاطمینیا🌱
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#امام_زمان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
#شهید_مسعود_عسگری:
همیشه میگفت:نباید به #گناه نزدیک بشیم
باید برای خودمون #ترمز بذاریم
اگر بگیم فلان کارکه به گناه نزدیکه
ولۍحروم نیست رو انجام بدیم
تا گناه #فاصله نداریم☝️
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
#امام_زمان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝