قصهٔ قدس
شهید حاج قاسم سلیمانی در سخنرانی خود در مصلی امام علی کرمان (دههٔ هشتاد) به مناسبت روز قدس، چهار مقطع حساس مقاومت فلسطین از سال ۱۹۱۷ تا ظهور جریانهای اصیل مقاومت را بررسی کردهاند و با تاکید بر اهمیت فلسطین به عنوان خط مقدم جهان اسلام، حمایت از آن را جزئی از امنیت ملی ایران میداند.
ایشان با روایتِ خیانتها و پیروزیها، مسئولیت همگان در دفاع از آرمان فلسطین را یادآور میشود.
#ماه_رمضان
🆔@rafiq_shahidam96
🌙#ماه_رمضان_شهدایی
🌕شهید مدافعحرم #جبار_عراقی
🌺با توجه به اینکه امکان ورزشکردن در منطقه فراهم نبود، خودمان گاهی میدَویدیم تا به نوعی ورزش کرده باشیم. وقتی که ماه مبارک رمضان میشد، شهید جبار عراقی برای سحر هیچچیزی نمیخوردند؛ البته برایشان سحری درست میکردم ولی میگفتند: «من نمیخورم!». فلذا همیشه زمان افطار سفرهی ایشان پهن و آماده بود.
🌻یکبار از ایشان سؤال کردم حاجی چرا شما سحری نمیخورید؟ گفتند:«من چون روزانه ۸ کیلومتر میدوَم و الآن امکانش نیست، اگر سحری بخورم، شاید اضافهوزن بگیرم و نتوانم به مأموریتم برسم.» ایشان حاضر بودند که گرسنگی بکشند اما در مأموریتشان خللی وارد نشود؛ حتی اگر به قیمت اذیّتشدن خودشان باشد.
🌺با توجه به چابکی شهید عراقی، وقتی که هرگونه حرکتی از سوی داعش اعلام میشد، از همه زودتر خودشان را به نقاط پر خطر میرساندند و همهی رزمندگان از شجاعت ایشان متعجّب بودند.
🎙راوے: همرزم شهید
🆔@rafiq_shahidam96
4.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرزندم سلام... ♥️
حالت را نمیپرسم چون...
نامه ای از امام زمان (عج)... 🥺
💯پیشنهاد دانلود 💯
#امام زمانم
#دلیل حال خوبم
#ماه_رمضان
🆔@rafiq_shahidam96
🕊•ا﷽ا•
دعاے #روزبیستوپنجم
ماه مبارڪ رمضان 🌙🌱
بہ نیّت شھید ابراهیم هادے✨
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخطبعی شهید ابراهیم هادی
در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضا گوديني پس از چند روز مأموريت از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودند خيلي خوشحال شديم. جلوي مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقي بعد ماشين آنها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند.
يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد.
يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد...جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد.
چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردند، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چي، چي شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد.
بچه ها با چهره هايي اشك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
📚سلام بر ابراهیم۱/ص۱۴۶
🆔@rafiq_shahidam96