هدایت شده از شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
به مناسبت در گذشت استاد حاج یدالله فتحی 🌷
مداح پیر غلام،ذاکر اهلبیت و پدر بزرگوار
《سردار سرلشکر شهید مهندس صدرالله فنی》
مجلس ترحیمی بر گزار میگردد.🖐
مراسم تشییع وتدوین شنبه 20\12\1401 ساعت 2 بعدازظهر 💫
از مزار شهید فنی تا بهشت رضوان 🌷
مراسم ترحیم و مجلس فاتحه یک شنبه 21\12\1401
در مسجد بردی یعد از نماز مغرب و عشاء🍃
ضمنآ همزمان مجلس زنانه در حسینیه ابوالفضل(ع) بر گزار میگردد.🤲
روحش شاد و یادش گرامی باد 🌷
(دوستان،، مريدان و رهروان شهداء)
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🍃
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
《مجموعه فرهنگی مجازی شهید ابراهیم هادی ♥️》
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
ramezani-03.mp3
2.27M
هرکی دلش گرفته و ...😭💔
#مجتبی_رمضانی
#راهیان_نور🕊✨
#مداحی🌿
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کسی که اعتقاد داشته باشه،
اعتقادش با قیمت دلار بالا پایین نمیشه!
#امام_زمان
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب در پیام به مردم اسپانیولیزبان: چه نیکوست که ما ملتهای عدالتخواه با یکدیگر بیشتر آشنا شویم
🔹همزمان با رونمایی از نسخه اسپانیولی کتاب خاطرات دوران مبارزات رهبر انقلاب در کاراکاس، پیام حضرت آیتالله خامنهای به ملتهای اسپانیولی زبان منتشر شد که به این شرح است:
🔷اگر توانسته باشم به وسیله این کتاب با شما اسپانیولیزبانان ارتباط بگیرم، بسیار خرسند خواهم بود. این بخش کوتاهی از سرگذشت من است. چه نیکوست که ما و شما و همه ملتهای عدالتخواه با یکدیگر بیشتر آشنا شویم و بیشتر همافزایی کنیم. نیکروزی شما را از خدا میخواهم.
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃﷽🍃
+ایـن روزها
کمی آهـسته تر از راهــ🌷ـــیان رفتنتان بگویید
شاید کسی قرار است
اینبارهم . جا بماند...😭
~صـلواتی به نیت شهدا هدیه کنیم به
حضرت مــــ🌸ـــادر🤲
#روزراهیاننور ✨ #شهدا🌷
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم : مرگ بر اسرائیل
آقا : بله مرگ بر اسرائیل ولی این حرفش خوب بود 😂
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
همیشه میگفت:
در زندگی، آدمی موفق تر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشد.و کار بی منطق انجام ندهد.
و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود...
#شهید_ابراهیم_هادی🕊🌹
🔴 درخواست رهبر معظم انقلاب از مبلغین و مردم چیست؟!
🔹 دکتر آقا تهرانی: با حضرت آقا دیدار داشتم، از حضرت آقا پرسیدم، "من در جلسات روی چه موضوعی تأکید کنم؛ سیاست؟ اقتصاد؟ سبک زندگی؟
🔸 ایشان فرمودند: "بگویید مبلغین روی افزایش جمعیت کار کنند، بگویید اگر من را هم قبول ندارند، به خاطر کشورشان این کار را بکنند، بهخاطر اسلام
#جهاد_فرزندآوری
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
🔹 همیشه آدم با چیزهایی که
خیلی دوست داره امتحان میشه...
«شهید صدرزاده»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... و به بهانهی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمیآید. اگر اوضاع اینطوری پیش برود، ما نمیتوانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداریاش داده بود و گفته بود:«ناراحت نباش. این مسائل طبیعی است. کمی که بگذرد، به تو علاقهمند میشود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمیآید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازیاش تمام شود، کاکلش درمیآید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
گفتم: «خیلی حرف میزند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچارهاش میکنی؛ دیگر اجازهی حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خندهام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.چند روز بعد، مادر صمد خبر داد میخواهد به خانهی ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گرهی بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچهی لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همانطور که بقچه را باز کرده بودم، لباسها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم قشنگ است و خوشم اومده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشهی اتاق نشستم.
🔰ادامه دارد.....🔰
🌷 #دختر_شینا – قسمت3⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... بُق کردم و گوشهی اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بیمویاش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاقهای زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگهی مرخصیام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمدهام فقط تو را ببینم.»به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر در نیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصیام است. یک روز بود، ببین یک را کردهام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگهی مرخصیام را دستکاری کردهام، پدرم را درمیآورند.»
میترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف میزنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمیدانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز میشد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. رفتم و گوشهای نشستم و آن را باز کردم. چندتا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقهاش خوشم آمد. نمیدانم چطور شد که یکدفعه دلم گرفت. لباسها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کمکم داشتم نگرانش میشدم. به هیچکس نمیتوانستم راز دلم را بگویم. خجالت میکشیدم از مادرم بپرسم. بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرچشمه رفته بودم، از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مرخصی نمیدهند.
🔰ادامه دارد....🔰
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مرخصی نمیدهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف میزد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر میدهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، میگذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانهی ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانههای روستایی، درِ حیاط ما هم جز شبها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا میزند: «یااللّه...یااللّه...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.
برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوالپرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش میگیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونههایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق.
خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت میکشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایهآمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاجآقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»آنقدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاقهای تودرتویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسبکاری کرده بود.
با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود.
🔰ادامه دارد....🔰
#خـداےخـوبِ_ابراهـیم
یک بار به همراه رفقایش سر کوچه نشسته بودند، فرد مستی وارد کوچه شد و در حال مستی، داخل جوی آب افتاد.
رفقایش او را مسخره کردند.
✅ ابراهیم به جای این کار، او را از جوی بیرون آورد و تمیز کرد و به خانه اش رساند.
کسی ندید که ابراهیم دیگران را مسخره و عیب جویی کند. چرا که خدای خوبش، تمام انسان ها را از این کار نهی کرده است.
وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ:وای بر هر عیب جوی مسخره کننده! (همزه /1)
#ابراهیم_هادی
#شهدا
‧⊰🔗‧🌤⊱‧
ــــ ـ بـھ وقـت قـرار..!
تلاوت دعاے فرج به نیابت از برادر شہیدمون ، ابراهیم هادی به نیت سلامتے و تعجیل در فرج آخرین خورشید ولایت ، فرزند خانم فاطمه الزهرا سلام الله علیہا 🌱 . .
هر شب، ساعتِ21:00 ⏰✨
+ یک دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیره رفیق😉 !
‹ اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج ›
@rafiq_shahidam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وامروزبهنگاهت،بهدعایت
ازهمهوقتبیشتراحتیاجدارمツ
بهحالخودمرهایمنڪن🖐🏾!
#رفیق_شهیدم🌷
برایمان دعا کن داداش ابراهیم 🤲
شبتون شهدایی التماس دعااا شهادت 🕊🕊
@rafiq_shahidam
❁═══┅┄
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَابْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى...
🌱سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین .
سلام بر تو و بر روزی که زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
☫
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 شهیــد عبــداللـہ میثمـی
به اين طرف و آن طرف ننگــريد.
فقط نگاه ڪنيد به نائــب امـــام
زمانتــان تا فــريب نخـــوريد.
در گــرداب غيبــتها و تهمــتها
نيفتيد. خدا گــواه است ڪه اين
بدگوييها ايمــان را ميخـورد و
انســان را از روحــانيت اخــراج
میڪند. لذت مناجات با خدا را
از بيـن میبــرد.
📙برگرفته از کتاب پنجاه سال عبادت. اثر گروه شهید هادی
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
#نهج_البلاغه
💥وَقَدْ أَصْبَحْتُمْ فِي زَمَن لاَ يَزْدَادُ الْخَيْرُ فِيهِ إلاَّ إدْبَاراً، وَلاَ الشَّرُّ فِيهِ إلاَّ إقْبَالاً، وَلاَ الشَّيْطَانُ فِي هَلاَکِ النَّاسِ إلاَّ طَمَعاً. فَهذَا أَوَانٌ قَوِيَتْ عُدَّتُهُ، وَعَمَّتْ مَکِيدَتُهُ، وَأَمْکَنَتْ فَرِيسَتُهُ
🌎شما در زمانى هستيد که خير و نيکى پشت کرده، و رو به کاستى گذارده، و شر و بدى روى آورده، رو به فزونى است و شيطان طمعش در گمراهى مردم بيشتر مى شود اکنون زمانى است که وسايل پيشرفت شيطان قوى شده، نيرنگ و فريبش همه را فرا گرفته، و به چنگ آوردن شکار برايش آسان گشته است.
خطبه 192
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9