eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.4هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.7هزار ویدیو
88 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
‧⊰🔗‧🌤⊱‧ ــــ ـ بـھ وقـت قـرار..! تلاوت دعاے فرج به نیابت از برادر شہیدمون ، ابراهیم هادی به نیت سلامتے و تعجیل در فرج آخرین خورشید ولایت ، فرزند خانم فاطمه الزهرا سلام الله علیہا 🌱 . . هر شب، ساعتِ21:00 ⏰✨ + یک دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیره رفیق😉 ! ‹ اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج › @rafiq_shahidam
1_1693801984.m4a
4.63M
📣 این صوت رزق شماست 📣 از آن ساده نگذرید! 💌 این‌صوت حاوۍ یك تقلب کوچک می‌باشد کھ شما را سال‌هایِ سال جلو می‌اندازد🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# سلام مولای‌من❤ 🍂بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی... اگر قدم بگذاری به چشم بارانی... 🍂بیا که بی تو نیامد شبی به چشمم خواب برای تو چه بگویم از این پریشانی؟! تعجیل در فرج مولایمان صلوات ⤵️⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
🍃حضرت علی (ع) : 🌹یاد مرگ ، انسان را از فرورفتن در دام دنیای نکوهیده باز می دارد و سرکشی آدمی را مهار هرکه مرگ را یاد کند ، آرزو ( ی دنیایی ) را فراموش کند ‌. اگر آدمی خود را رفتنی بداند و فرصت را کوتاه ببیند و به حسابرسی یقین بیابد ، خود را آماده می سازد و از این مهلت داده شده به درستی و نیکویی بهره می گیرد و در انجام دادن کارهای نیک شتاب می ورزد و جز خیر را برنمی گزیند؛ و از این رو یاد مرگ و ذکر معاد بالاترین ذکرهاس 📚نهج البلاغه ⤵️⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
•💚• ‌‌ [وقتی دست را در دستِ امام‌حسیــــن«؏» قرار دهید ، مشکل آنها حل می‌شود و امام بامهربانی بھ آنها نگاه می‌کند.] -شهید‌ابراهیم‌هادی✨ ‎‎‌‌‎ ⤵️⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻قابل توجه اون عده که تا بهشون تذکر حجاب میدی میگن اول برو اقتصاد رو درست کن‼️ پاسخ جالب و دقیق از حجت الاسلام و المسلمین راجی ----------------------- 🌾 ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ @rafiq_shahidam96 ❁═══┅┄ 《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
: بعضی مواقع خداوند متعال می‌خواهد کسی را در مراتب زود بالا ببرد، به همیـن خاطر درهای زندگی او را مثل دیگ زودپز محکم می‌بنـدد و او را در سختی قرار می‌دهد. خود ما نمیدانیـم ڪه آیا ما در سختی ها بهتـر خداوند را بندگی می‌کنیـم یا در خوشی‌هایمان... اکثر کسانی که به مراتب بالای بندگی رسیدند، زندگی سختی داشتـه اند.
همسنگری ها و اعضای گل ، لطفا این عکس رو پخش کنید همه جا ، فور هم نکردید نکنید فرقی نداره اصلا کپی کنید و پخش کنید ولی پخش کنید کاری کنیم امروز همه پروفایل ها مزین بشه به عکس شهید هادی ذوالفقاری🙂 یاعلی بگو رفیق این شهید دستتو میگیره (((:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قصه دلبری ❤️۹ منبر کاملی رفت مثل آخوندها، از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش.از خواستگاریهایش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده،حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود.گفتم:(من نیازی نمیبینم اینارو بشنوم.)میگفت:اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین.گفت:از وقتی شما به دلم نشستین،به خاطر اصرار خانواده و بقیه خواستگاریا رو صوری میرفتم .می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف،می‌خندید که (چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی میرفتم.اگه کسی هم پیدا می‌شد که خوشش میومد و می‌پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین ،میگفتم نه من همین ریختی میچرخم. یادم می‌آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمیکنم.مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت:حرفتون که تموم شد،کارتون دارم.از بس دل شوره داشتم،دست و دلم به هیچ چیز نمی‌رفت. یک ریز حرف می‌زد و لابه لایش میوه پوست می‌کند و می‌خورد.گاهی با خنده به من تعارف میکرد:خونه خودتونه،بفرمایین. زیاد سوال می‌پرسید.بعضی هایش سخت بود،بعضی هم خنده دار.خاطرم هست که پرسید:(نظر شما درباره حضرت آقا چیه؟) گفتم:ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم.گیر داد که (چقدر قبولشون دارید؟)در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید،گفتم؛((خیلی )).خودم را راحت کردم که نمی‌توانم بگویم چقدر.زیرکی به خرج داد و گفت:اگه آقا بگن من رو بکشید، میکشید؟؟بی معطلی گفتم:(اگه آقا بگن،بله ).نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. او که انگار از اول بله را شنیده ،شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد.گفت دوست دارد برود تشکیلات سپاه،فقط هم سپاه قدس.روی گزینه های بعدی فکر کرده بود،طلبگی یا معلمی.هنوز دانشجو بود.خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است. پررو پررو گفت:اسم بچه هامونم انتخاب کردم:امیرحسین ،امیرعباس،زینب و زهرا).انگار کتری آب‌جوش ریختند روی سرم.هنوز نه به باره نه به دار! یکی یکی در جیب های کتش دست می‌کرد.یاد چراغ جادو افتادم.هرچه بیرون می‌آورد، تمامی نداشت.با همان هدیه ها جادویم کرد:تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود،پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.
❤️قصّه دلبری❤️۱۰ مطمئن شده بود که جوابم مثبت است. تیر خلاص را زد.صدایش را پایین تر آورد و گفت:(دو تا نامه نوشتم براتون:یکی تو حرم امام رضا ع یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا )برگه ها را گذاشت جلوی رویم[[نامه ها در صفحات جلوتر هست]].کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها.درشت نوشته بود.از همان جا خواندم،زبانم قفل شد:❤️ تو مرجانی،تو در جانی،تو مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی❤️ انگار در این عالم نبود،سر خوش!مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:هیچ کاری توی خونه بلد نیست،اصلا دور گاز پیداش نمیشه.به پوست تخمه جابجا نمیکنه!خیلی نازنازیه. خندید و گفت:من فکر کردم چه مسئله مهمی میخواین بگین!اینا که مهم نیست! حرفی نمانده بود.سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید.گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون.پایم خواب رفته بود و نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. از بس به نقطه ای خیره مانده بودم،گردنم گرفته بود و صاف نمیشد.التماس میکردم:(شما بفرمایین،من بعد از شما میام) ول کن نبود،مرغش یک پا داشت.حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی می‌کند.خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمی‌شوم.دیدم بیرون برو نیست،دل به دریا زدم و گفتم:(پام خواب رفته)از سرِ لغزپرانی گفت:(فکر میکردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره.)دلش روشن بود که این ازدواج سر می‌گیرد. نزدیک در به من گفت:(رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین ع گفتم؛ برام پدرم کنید،فکر کنید منم علی اکبرتون!هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید،برای من بکنید.😍 دلم را برد،به همین سادگی.پدرم گیج شده بود که به چیز این آدم دل خوش کرده ام.نه پولی،نه کاری،نه مدرکی،هیچ.تازه باید بعد از ازدواج میرفتم تهران.پدرم بااین موضوع کنار نمی‌آمد.برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود.زیاد می‌پرسید:(تو همه اینا رو میدونی و قبول میکنی؟) پروژه تحقیق پدرم کلید خورد.بهش زنگ زد:(سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم،از اونا بپرسم. )شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود .وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد،کمی آرام و قرار گرفت.نه که خوشش نیامده باشد،برای آینده زندگی مان نگران بود.برای دختر نازک نارنجی اش.حتی دفعه اول که او را دید،گفت؛(این چقدر مظلومه).باز یاد حرف بچه ها افتادم.محمد حسینی که امروز میدیدم،اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود.برای من هم همان شده بود که همه می‌گفتند.