6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ابــراهـیـم هـادی❤️
💔شـهـیـد بــی مـزار💔
باید تمام زندگیم مثل او شود ..
۳ دقیقه در کانال کمیل باش 📞-📻
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🎞჻ᭂ࿐✰
@rafiq_shahidam
💕#عارفی را گفتند :
فلانی قادر است پرواز کند ،
گفت :اینکه #مهم نیست ،
مگس هم میپرد
گفتند :فلانی را چه میگویی ؟
#روی آب راه میرود !
گفت :اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز #همین کار را میکند .
گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست ؟
گفت :اینکه در #میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود #نرنجانی
☑️این شاهکار است ...
@rafiq_shahidam
.
.
تاکِیدرانتظارگذاریبهزاریَم
بازآیبعدازاینهمهچشمانتظاریَم...💔
#السلامعلیكیابقیةالله🌱
@rafiq_shahidam
📌🔷 تفاوت مجیدرضا و محمد چیست؟
👈 محمد ابراهیمی معروف به حمه شرطی یا همان جلاد داعش، برانداز جمهوری اسلامی بود، گلوی سه نظامی عراقی را برید و ادعا می کرد برای آزادی مردم ایران از شر آخوندها فعالیت می کند
👈 مجید رضا رهنورد، برانداز بود، گلوی دو جوان دانشجوی بسیجی را برید و مدعی بود برای آزادی مردم ایران از شر آخوندها مبارزه می کند
🔻 چرا براندازها محمد ابراهیمی را تروریست میخوانند و مجیدرضا رهنورد را یک قهرمان می دانند؟
🔸 چرا براندازان برای محمد ابراهیمی بزرگداشت نمی گیرند؟
🌸اهمیت خواندن سوره قدر در عصر جمعه✅
امام کاظم (عليهالسلام)فرمودند :
❤️ خداوند هر روز جمعه هزار نفخه رحمت به بعضی از بندگانش ،ارزانی می دارد،👌
👈هر کسدر عصر جمعه صدبار سوره قدر را بخواند از این هزار رحمت بهرمند می شود.
📚امالی صدوق
@rafiq_shahidam
4.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#غروب_جمعه
یاد امام زمان باشیم
آقامون خیلی غریبه
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
#تلنگرانه
💕به بعضی که #غیبت میکنند میگویی: آقا غیبت نکن! میگوید :من دیدم که دارم می گویم .اگر #ندیده بودم که نمی گفتم. همین که دیدی غیبت است.
اگر ندیده بودی که #تهمت بود چیزی را که دیدی نباید بگویی بعضی ها هم میگویند غیبتش #نباشد غیبتش نباشه دیگر چیست ؟ صیغه محرمیت اول می خوانند بعد میگویند: غیبتش اگر نباشد #فلانی خیلی متکبر است.
✍#ستار باش همانطور که خداوند ستارالعیوب است و عیب ما را مخفی کرده است ما هم #عیب مردم را #مخفی کنیم.
@rafiq_shahidam
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚شهیدحاج قاسم سلیمانی💚:
💚شهیدحاج قاسم سلیمانی💚:
#اسمتومصطفاست
#قسمت_نود_و_نه
شال گردن بوی روزهای باران خورده را میداد که تلفنم زنگ زد. اسم تو روی صفحه افتاده بود.
_هیچ معلومه کجایی آقا مصطفی؟
_اول سلام!
_بسیار خب،علیک،حالا کجایی؟
_فرودگاه!
_کجا میری؟
_بگم جیغ و داد راه نمیندازی؟
_بگو آقا مصطفی،قلبم اومد تو گلوم!
_عراق!
گلوله های کاموا را چنگ زدم.
_میری عراق؟به اجازه کی؟که بعد بری سوریه؟
_رشته ای بر گردنم افکنده دوست!
زدم زیر گریه.
_کاش الان اونجا بودم عزیز!
_که چی بشه؟
_آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!
_لذت میبری زجر بکشم؟
_بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟
بلند تر گریه کردم.انگار همه مسافرها متوجه شده بودند.
_خداحافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش!
گوشی را قطع کردی.چند بار شماره ات را گرفتم،اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم،درحالی که اشک هایم می آمدند.کجا میرفتی آقا مصطفی؟میرفتی تا ماه شوی.
((باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.))
این را مامانم گفت. کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند. فقط مامان میگفت:((کاش قبل رفتنش بگه و بره!))اما خودم میدانستم چندان فرقی هم نمیکرد،چه میگفتی چه نمیگفتی.تازه اگر از قبل میدانستم روزهای بیشتری زجر میکشیدم.از سفر شمال آمدم.فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی . چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد
از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر. تب کرده و تهوع داشت،اما آزمایش ها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمیداد. به دکتر گفتم:((پدرش ماموریته. میتونه علت بیماریش همین باشه؟))گفت:((چرا که نه؟ولی باهاش مدارا کنین.))اورا میبردم خرید،پارک،شهربازی،اما فاطمه فقط تورا میخواست،مثل دلِ من.
پدرت،پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند،حالی که خراب بود و او که جیغ میزد و گریه میکرد. گاه مجبور بودم مسافتی طولانی را بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد. کافی بود به دلش راه نیایم،ساعت ها گریه میکرد،جان سوز و بی امان و من هم پا به پای او.
روزی پدرت مارا به حضرت عبدالعظیم (ع)برد. چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را حفظ کند،برایش چادر خرید . از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم. فاطمه میخندید و شاد بود و من به خورشیدِ در حال غروب نگاه میکردم و آبی که به رنگ خون درآمده بود. اشک هایم می آمدند.
یادم افتاد که یکبار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرو رفت و خون پیشانی اش را پوشاند . دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و اورا خواباندم و رویش را پوشاندم.
وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم:((شرمنده،حواسم به فاطمه بود،فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!))
گفتی:((میخوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_یک
تو نبودی و من تمام دلتنگی ام را در دفتری جلد چرمی که ماه و ستاره ای روی آن بود با کاغذ هایی صورتی میریختم.
برایت دلنوشته مینوشتم ورد اشک هایم را به جا میگذاشتم.
میخواستم وقتی آمدی، بدهم آنها را بخوانی. دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی و سنگ صبورم را جلوی چشمانت بگیری و بگویم:((بخون آقا مصطفی! بخون و ببین چه خونابه ای در دلش موج میزنه!))
روزهای نبودنت، روزهای نبودنت، روزهای دلتنگی ام بود. روزهای سرد و دل اشوبه و اضطراب. از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانه ای بود که در زیر زمین حرم حضرت رقیه (ع) بود. هرروز چند بار پشت هم زنگ میزدم آنجا.
یکبار گفتی:((سمیه چند نفر از بچه های کهنز اینجان. خانم یکی از اینا وقتی زنگ میزنه خیلی بی قراری میکنه. میشه شماره اش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟))
گفتم:((یکی باید خودم رو نصیحت کنه!))
با این همه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم. خانم عسگرخانی بود.
از من کوچک تر بود و نگران تر. باهم دوست شدیم. تو میخواستی با این آشنایی متوجه شوم که تنها نیستم و غیر از من قلب های عاشق دیگری هم هست. من و او هر دو درد مشترکی داشتیم. هر دو نگران همسرانمان بودیم و وقتی با هم حرف میزدیم، این هم صحبتی ها آراممان میکرد. روزی زنگ زدی:((آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله میکنه، اگه حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.))
@rafiq_shahidam