تصاویری از پاسدار شهید مقداد مهقانی که در حمله صهیونیستها به دمشق، به درجه رفیع شهادت نائل آمد
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
🍃🍃🍃🍃
🍃
سیزده به در هم سیزده به درهای قهرمان های وطن
مادر آمده بود جلوی درب پادگان
گفته بود: امده ام سیزده به در پیش پسرم
پسرش حبیب الله دانه گردی اینجا در سال 1360 کنار پادگان غدیر آمده پیش مادر نشسته
او سال 64 اسفند ماه در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید
روح قهرمان های وطن
مردان با غیرتی که
این روزهایمان را از آنها داریم شاد
✍️ آقای تحلیلگر
#مقاومت
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
فرض کنید دختر یک خانواده ی ثروتمند هستید در تبریز ...
با یک طلبه ساده ازدواج می کنید و بخاطر ادامه ی تحصیلِ همان طلبه ی ساده راهی نجف می شوید.
گرما و غربت شهر نجف را در نظر بگیرید، خدا به شما فرزندی می دهد.
بعد این فرزند می میرد!
بعد دوباره فرزند می دهد،
دوباره در همان بچگی می میرد!
دوباره فرزند می دهد دوباره…!!
این درحالی ست که فقر گریبان تان را گرفته، در حدی که یکی یکی، اسباب خانه را میفروشید. حتی رختخواب!…
________
همسر علامه طباطبایی همیشه مرا به فکر فرو می برد.
علامه درباره ایشان گفته بودند: ”من نوشتن المیزان را مدیون ایشانم”!
و نیز گفته اند: “اگر صبر حیرت انگیز همسرم نبود من نمی توانستم ادامه ی تحصیل بدهم”
صبر حیرت انگیز!!!
نوشتن المیزان …
علامه نه تعارف داشته و نه اغراق می کند.
علامه در جایی فرموده بودند: “ایشان وقتی در قم رو به حضرت معصومه (سلام الله علیها) سلام می دادند من جواب خانوم را می شنیدم! و همچین هنگامی که زیارت عاشورا می خواندند من جواب سلام امام حسین (علیه السلام) را به ایشان می شنیدم!”
همیشه به جایگاه او حسرت می خورم!
صبر و تقوا شاه کلیدی است که دختران نسل امروز، باید از این الگوهای فضیلت بیاموزند.
#علامه_طباطبایی
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشارتی بزرگ و امید آفرین برای خانم های چادری .
لطفا ببینید و در حد امکان منتشر کنید
🌹نوجوانی که در کنار یک خواننده میبینید؛هنرمندی ست بنامِ مجید فرید فر ؛که با نوازندگی و مهارت آکروباسی بینظیرش ستاره سینمای ایران بود،ولی با شروع جنگ عازم جبهه شد و در 17خرداد سال1360به بالاترین درجه ی هنر یعنی شهادت نائل آمد.
🔸هر هنرمندی رو معروف کردیم!ولی شهدا گمنام موندن...
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
⭕️هم اکنون پیکر مطهر شهدای مدافع حرم "میلاد حیدری" و "مقداد مهقانی" به میهن عزیزمان بازگشت.
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۸۹
✅ فصل هفدهم
💥 از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یکطوری بچهها را خبر کنیم.
شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچههای خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشهام گرفت. بچه های خودی ما را دیدند.
گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
💥 رو کرد به من و گفت: « حسین آقای بادامی را که میشناسی؟! »
گفتم: « آره، چهطور؟! »
گفت: « بندهی خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را میخواند. آنجا که میگوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار میکرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم. یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب میزنیم. »
💥 خندید و گفت: « عراقیها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند. »
گفتم: « بالاخره چهطور نجات پیدا کردی؟! »
گفت: « شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچههای تیز و فرز و ورزیدهای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند. »
دوباره خندید و گفت: « بعد از اینکه بچهها ما را آوردند اینطرف آب، تازه عراقیها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آنها کشتی را نشانه گرفته بودند. »
ادامه دارد...
🌷 #دختر_شینا – قسمت 90
✅ فصل هفدهم
💥 کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، درآورد و بوسید.
گفت: « این را یادگاری نگه دار. »
قرآن سوراخ و خونی شده بود.
با تعجب پرسیدم: « چرا اینطوری شده؟! »
دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: « اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. میدانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت میشود؟! »
💥 قرآن را بوسیدم و گفتم: « الهی شکر. الهی صدهزار مرتبه شکر. »
زیرچشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یکریز قرآن را میبوسیدم و خدا را شکر میکردم.
همینکه به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت.
💥 بچهها شام خورده بودند و میخواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچهها. آنها را دور و بر خودش جمع کرد. با آنها بازی میکرد. دانهدانه پفک توی دهانشان میگذاشت.
از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از اینرو به آنرو شده بود. سمیهی ستار را قلقلک میداد. میبوسید. میخندید و با او بازی میکرد.
💥 فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: « قدم! میخواهم بروم منطقه. میآیی با هم برگردیم همدان؟ »
گفتم: « تو که میخواهی بروی جبهه، مرا برای چی میخواهی؟! چند روزی پیش صدیقه میمانم و برمیگردم. »
گفت: « نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمیکند. اما اگر تنهایی بروم، میفهمد میخواهم بروم جبهه. گناه دارد بندهی خدا. دلشکسته است. »
ادامه دارد...
‧⊰🔗‧🌤⊱‧
ــــ ـ بـھ وقـت قـرار..!
تلاوت دعاے فرج به نیابت از برادر شہیدمون ، ابراهیم هادی به نیت سلامتے و تعجیل در فرج آخرین خورشید ولایت ، فرزند خانم فاطمه الزهرا سلام الله علیہا 🌱 . .
هر شب، ساعتِ21:00 ⏰✨
+ یک دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیره رفیق😉 !
‹ اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج ›
@rafiq_shahidam