eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
8.3هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 کنار شیشه اتوبوس نشستم و کیفم رو ، روی پاهام گذاشتم ... پرده رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم ، ماشین هایی رو دیدم که در حال رفت و آمد بودند ... عده ای در حال برگشت بودند و عده ای هم در حال رفتن به سوی مقصدشان ... چهره های افراد رو آنالیز کردم با خودم گفتم یعنی همه ایناها خوشحالن ؟ یعنی غم تو زندگیشون ندارن ؟! به چهره های خندان بچه ها پشت شیشه ماشین ها توجه میکردم ای کاش من هم مروای ۴ ساله ای بودم که با پسر ها فوتبال بازی میکرد ... ای کاش ... ای کاش ... بزرگ نمیشدم... کاش میتونستم من هم مثل همه ی این کودک ها از درون لبخند بزنم و با صدایی بلند فریاد بزنم منم خوشبختم ، ولی کدوم خوشبختی کدوم لبخندی ... پرده رو درست کردم و گوشیمو که مدت زمان زیادی بود گوشه ای گزاشته بودمش و خاموش بود رو روشن کردم ... حدس میزدم به محض روشن کردن گوشی تعداد زیادی تماس از دست رفته از مامان و بابا دارم ولی بر عکس تمام تصوراتم فقط یک تماس بی پاسخ اونم از جانب بابا و یک پیغام که باز هم از طرف بابا بود و نوشته بود (مراقب خودت باش ، پول لازم داشتی باهام تماس بگیر ) دندونام رو ، روی هم فشردم و لبم رو گزیدم این هم دلسوزی پدر ما به روش خودش همیشه پول فقط در اولویت اول هست ... به درکی زیر لب زمزمه کردم و به سمت مژده خیره شدم در حال صحبت کردن با راحیل بود ... نگاهم رو از اوناها گرفتم و دوباره وارد گوشی شدم ... خیلی وقت بود تلگرامم رو چک نکرده بودم درست از وقتی اون بنر رو دیدم و جذبش شدم تمام فکر و ذکرم این سفر بود ... برای سرگرمی اومده بودم اینجا ولی کلی به خاطر حرف هاشون حالم بد شد ... وارد تلگرام شدم و تمام گروه ها و کانال ها مثبت نود و نه پیام داشتن اما من چشمم سمت پیغام های آنالی رفت ... پیغام هایی که تاریخ ارسالشون دقیقا روزی بود که من بنر رو دیده بودم و اون هم از دانشگاه رفته بود بعد از رفتنشم کلی پیغام داده بود که این کارو کن اون کارو کن... توی آخرین پیامی که ازش داشتم نوشته بود ( مامانت زنگ زده میگه حالت بده ، میخوام بیام خونتون ، خونه ای الان بیام ‌؟) و همین یک جمله پایان دوستی ما شده بود ... پس مامانم بهش خبر داده بود بیاد و اون روز که خیلی از حضورش متعجب شدم برنامه از قبل چیده شده بود ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
*سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیز* *خب اینم یه معرفی و مروری بر خاطرات و زندگی شهید عزیز اقا مصطفی صدر زاده بمناسبت سالروز شهادتشون(1 آبان) ......ان شاءالله بتونیم راهشون ادامه بدیم...* *رفیق یادت نره به بقیه هم معرفی کنی*✋🏻 *حیفه این فرصت ها رو از دست بدیم*✌🏻 *جهت دریافت فایل اصلی به شماره زیر پیام بدین در واتساپ* *09335848771* یا علی ..
شب که نه! تمام عمرم به خیر می شود، اگر سایه ای ازخلوصتان بر اعمالم افتد .... شهید ابراهیم هادی ❀❀ رفیق شهیدم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝صبحت‌بخیرمولای‌من🏝 ▫️قصه خلقت با "محمّد" آغاز شد، و سرانجام هم با "محمد" پایان شیرینش فرا می‌رسد. ما مسلمانان اولین محمّدیم، و چشم به راهان آخرین محمد... ⚘ صلی الله علیه وآله و بر محضر مقدس (عج) و همه مسلمانان مبارک باد⚘ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐مژده ای دل 🎉که مهین آیت یزدان آمد 💐مشعل راه هدا ختم رسولان آمد 💐مسلمین را بده 🎊از قول خداونـد نویـد 💐اشرف خلق جهان نیر تابان آمد 💐 میلاد نبی اکرم (ص) مبارک باد🎊💐🎉
سلام.. انرژی مثبت شما مارو مصمم تر میکنه برا هرچه بهتر شدن کانال سعی خودمون کنیم.. 🌺🍃 ممنون از انرژی هاتون 💚💐💐
‏ولی‌زمین‌تاآسمون‌فرقہ‌ڪہ‌خستگیت براۍڪارفرهنگی‌وامام‌زمانی‌وجهاد باڪسب‌علم‌و‌تہذیب‌باشہ(:'! یاول‌گشتن‌تومجازی‌وازین‌گروه‌بہ اون‌گروه‌رفتن‌ودغدغہ‌هاۍآبڪی🚶🏿‍♂ـ! ـ‌بہ‌خودمون‌بیایم!! 🚫 https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN✨
آنکه با گمنام بودن سر کند نام آور است... عمری برای هرکار، دنبال نام دویدیم غافل از اینکه، جز اهل اخلاص را به آسمان راهی نیست... 🍂💔 🕊 🥀 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ
مـٰالڪیت‌آسمـٰاטּْرا بھ‌نـٰام‌ڪسـٰانۍنوشتھ‌اند، ڪھ‌بھ‌زمیـטּْ،دݪ‌نبستھ‌اند シ🌱! /
سلام وقت بخیر.. تعداد صلوات هاتون هدیه به روح داداش مصطفی.. 119955💚 از همگی قبول باشع ان شاالله 🤲🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_پنجم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 در حال خوندن پیام های قبلی بودم که متوجه شدم آنالی آنلاین شد ... ضربان قلبم بالا رفت و دستانم که به دور گوشی حلقه شده بود خیس عرق شد ... دلیل این حالات رو نمی دونستم شاید یک نوع دلتنگی بود... انگشتام رو ، به روی صفحه کیبورد گزاشتم و کلمه سلام رو تایپ کردم سریع پشیمون شدم و پاک کردم همین کار رو حدود ۵ یا ۶ بار تکرار کردم ولی با خودم گفتم چرا من پا پیش بزارم ؟ چرا غرور من بشکنه ؟ اصلا بهش چی بگم ؟ خودش گفت دوستی ما تمام شده پس دلیلی برای پیام دادن وجود نداره ... پروفایلش رو چک کردم ... صفحه ای سیاه گزاشته بود و در قسمت بیوگرافیش هم نوشته بود : (یادته زیر گنبد کبود دو تا رفیق قدیمی بودیم و کلی حسود ؟ تقصر اون حسودا بود که حالا ما شدیم یکی بود و یکی نبود ...) دلم هری پایین ریخت ... یعنی اونم ... اونم دلش برای من تنگ شده ؟... منظورش از این بیوگرافی چیه ؟ منظورش از اون رفیق قدیمی منم ؟ غرورمو گذاشتم کنار و کلمه سلام رو تایپ و ارسال کردم سریع دو تا تیک آبی خورد وسین شد باورم نمیشد یعنی اونم توی پی وی من بود؟ + سلام _خوبی آنالی +مرسی ... تو چطوری ؟ _منم خوبم +کجایی؟ باید بهش چی میگفتم ؟ بگم اومدم راهیان نور ؟ بگم الان دارم میرم شلمچه ؟ بگم گارسونه رودیدم ؟ ماجرای راحیل رو بهش بگم ؟ از کجا شروع کنم ... _من دارم میرم شلمچه +به سلامتی ... و رفت ... آفلاین شد ... از دستش دلخور نشدم مهم اینه که جوابمو داد و مهم تر از همه اینکه توی پی وی من بود و خیلی زود پیام رو خوند ... گوشی رو برداشتم و چشمام رو ، روی هم گزاشتم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با تکونای دست مژده چشمامو باز کردم ... با دیدن اتوبوس خالی و مژده تنها ‌ ، سریع سر جام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم : _رسیدیم‌؟ مژده خنده نمکینی کرد و جواب داد : +نه ،فعلا خیلی راه مونده نگاهی به اطراف انداختم هوا تاریک شده بود ... _پس چرا ایستادیم؟ +بیست سوالیه ؟ وایسادیم برای نماز ، نمیای ؟ خواستم بگم حتما میام که با یاد آوری راحیل و دعوامون ،شخصیت خبیثم به درونم رسوخ کرد ... اخمی روی پیشونیم نشوندم و با صدایی که عاری از هر حسی بود گفتم : _نه نمیام مژده که معلوم بود از لحنم جا خورده و دلگیر بود گفت : +آخه ... باصدای بلند تری ادامه دادم _نشنیدی؟ گفتم که نمیام مگه زوریه ؟... مژده با وجود دلخوریش لبخندی زد و گفت : +نه عزیزم اینجا هیچی زوری نیست پوزخندی به حرفش زدم و رومو به طرف پنجره برگردوندم مژده هم بعد از چند ثانیه خیره شدن به صورتم ، از کنارم بلند شد و رفت بیرون . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 یک لحظه تمام حس های بد اومدن سراغم ... من مگه آرامش نمیخواستم ؟ مگه برای همین نیومده بودم اینجا ؟ مگه برای همین آرامش با آنالی قطع رابطه نکرده بودم ؟ عصبی از حرف نسنجیده ای که به مژده زدم ، از جام بلند شدم و به طرف نماز خونه خواهران راه افتادم ... به طرف سرویس بهداشتی خواهران رفتم تا وضو بگیرم با دیدن خودم تو آینه روشویی یه لحظه تعجب کردم خط چشمم پخش شده بود ... چشمام هم پف کرده بود ... رژم هم پاک شده بود ولی اثرش هنوز اطراف لبم مونده بود ... یه لحظه یاد جوکر افتادم ... با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم در حال تمدید آرایش پاک شدم بودم که شروع کرد به صحبت کردن : +مروا بخدا همینجوری ساده خوشگل تری تا این رنگ و لعابا ... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : _مسخره میکنی ‌؟ +نه مگه دیوانم؟ ‌بخدا خیلی خوشگلی با وجود تمام اصرار های مژده آرایشم رو تمدید کردم ... با خودم گفتم کسی که توی نماز خونه آرایش میکنه همین میشه دیگه... هووف من از کِی خرافاتی شدم ؟ وجدان = از وقتی با اینا گشتی ... بدون توجه به صدای درونم آرایشم رو پاک کردم و با بدبختی وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم ... &ادامـــه دارد ...... ~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 کفشامو در آوردم و رفتم داخل مژده و راحیل چادر سفید رو سرشون بود وداشتن با هم صحبت میکردن . بی توجه بهشون داشتم از کنارشون رد می شدم هنوز چند قدمی برنداشته بودم که با شنیدن حرف هاشون ، ناخود آگاه پاهام قفل شد ... +مروا ... مژده داشت بلند صحبت میکرد که با تشر راحیل کمی تن صداشو آورد پایین . +کاریه خیلی خوب نیست خوشم نیومد ازش ×منم همینطور پس چیکار کنیم ؟ باید یه جوری دکش کنیم دیگه +نمی دونم والا بازم باید با مرتضی صحبت کنم ببینم چی میگه ... ×آره حتما چون من تا آخر سفر تو فکرش میمونم ، سفر کوفتم میشه آخه لبا ... با شنیدن حرفاشون دستالم لرزید و فکم منقبض شد خشم کل وجودمو فرا گرفت اینا درباره من حرف میزدن؟ منی که با پولم میتونستم کل جد و آبادشونو بخرم ؟ یه لحظه یاد حرف آنالی افتادم فکر کردی اگر بری اونجا میخوان بهت بگن عشقم ، عزیزم ، گلم ؟ نخیر با تیپا پرتت میکنن بیرون حرف های آنالی مثل پتک به سرم میخوردن ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 دیگه واقعا عصبانی شده بودم ... با عصبانیت به طرف مژده که فاصله زیادی با من نداشت برگشتم و با داد شروع کردم به صحبت کردن -این بود عدالت؟ این بود دوستی ؟ من بهت اعتماد کردم چطور تونستی؟ اگه از من خوشت نمیومد چرا اومدی نزدیکم ؟ من با یه اشاره میتونم همتونو یه جا بخرم تو چطور جرئت کردی ؟ حالم از همتون بهم میخوره مژده و راحیل ناباور بهم خیره شده بودن بقیه هم بخاطر صدای بلندم ، اطراف نمازخونه جمع شده بودن یه زن پیر اومد و با عصبانیت بازومو گرفت و بهم توپید =دختره خیره سرِ چش سفید با این وضع میخوای بری پیش شهدا ؟! تو حیا نداری ؟ کی تو رو راه داده ؟ بازوم رو محکم تر فشار داد و با عصبانیت گفت : =جواب بده دیگه ، چرا لال شدی ؟ اشک تو چشمام حلقه زد ، بغض توی گلوم سنگینی میکرد ... تا حالا هیچ کس جرئت نکرده بود اینطوری باهام حرف بزنه اما حالا ... راحیل به سمت پیرزن اومد و با هزارتا عذر خواهی و التماس راضیش کرد تا بره بیرون و پیرزن هم غرغرکنان از نمازخونه خارج شد ... مژده بزور لب زد +تو...تو...از...کِی...این ...جایی؟ پوزخندی زدم و با صدای بلند تری گفتم _نمیدونستی یه روز دستت رو میشه نه؟ +درباره ...چی...داری...حرف...میزنی...؟ &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سلام رفقا✋ رمان رو می خونید؟🤔 تا اینجا رمان چطور بوده؟ خوشتون اومده؟😇 نظرات قشنگتون رو به این اکانت ارسال کنید 👇 https://eitaa.com/ShahidHamidS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝این‌جا که ما ایستاده‌ایم، نهایت استیصال است. اوج بی‌کسی است. غرقاب تنهایی است... این‌جا که ما ایستاده‌ایم... گرداب ناامیدی است، طوفان بی‌قراری است، سیلاب اضطراب است... این‌جا که ما ایستاده‌ایم... فقط آمدن شما نجاتمان می‌دهد، زنده‌مان می‌دارد... ما دیگر از همه دل بریده‌ایم... فقط امیدمان به شماست... چاره‌سازی‌کنید...برگردید پدر...🏝 ⚘اللَّهُمَّ لاَ تُمِتْنِي مِيتَةً جَاهِلِيَّةً وَ لاَ تُزِغْ قَلْبِي بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنِي اى خدا مرا به مرگ جاهليت نميران و پس از آنكه مرا هدايت كردى قلبم را از حق دور مدار⚘ 📚مفاتیح الجنان، دعای عصر غیبت
دلتنگ کربلا: سلام مولای من،مهدی جان نگاه می کنم به خطوط مکرر چهره ام، به تارهای سپید مویم،به تک تک آثار گذار عمر در وجودم... نگاه می کنم به تمام آنچه گذشت... به عمری حسرت و چشم براهی... به عمری اشک و آه و انتظار... نگاه می کنم به چهره ی خسته پدر که در آرزوی دیدارت سوخت و منتظر ماند و پیر شد... نگاه می کنم به چهره مادر که در رویای بوییدنت لحظه ها را یک به یک می شمارد... نگاه می کنم و می بینم که از من چیزی جز تو نمانده است...جز تو و آرزوی تماشای جمال زهرایی ات... آه ...ای تمام دارایی ام... مگذار که آرزو به دل بمانم... 🕊أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🕊
🌙✨ فاصلہ‌هادروغ‌مےگویند... ڪہ‌بین‌ماوشما‌ایستاده‌اند! وقتے"گرماے حضورت را"‌حس‌مےڪنم :)♥️