سلام..
یک شماره بین ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید و روی پیوند زیر بزنید و ببینید رفیق شهیدتان کیست؟
یک صلوات مهمانش کنید.
۱. digipostal.ir/cofa3zi
۲. digipostal.ir/cmdgvds
۳. digipostal.ir/cu961hs
۴. digipostal.ir/cabb62c
۵. digipostal.ir/c87kide
۶. digipostal.ir/ceiv42d
۷. digipostal.ir/csenas8
۸. digipostal.ir/cezkkiq
۹. digipostal.ir/c0enl2t
۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j
۱۱. digipostal.ir/cfir815
۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz
۱۳. digipostal.ir/cwbze98
۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j
۱۵. digipostal.ir/cjarjqv
۱۶. digipostal.ir/cpexi3q
۱۷. digipostal.ir/cufmm0j
۱۸. digipostal.ir/c3fxydo
اگر دوست داشتید برای دوستانتان هم بفرستید .
❤️🌹❤️🌹❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
*❤️شهید رحمان مدادیان*❤️
https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
برسهاونروز
کهخستہازگناهامون
جلـو امامزمان
زانـوبزنیـم؛
سرمونوپایینبندازیم
وفقطیہچیزبشنویم
سرتـوبالاکن
منخیلیوقتـهبخشیدمت...
عـزیزترینم،
امـامتنھـایمـن
ببخشاگـهبرات #نوکر نشدم...💔
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑♡💙♡๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑♡💙♡๑━━━━╝
ماجرای کشتی شگفت انگیز ابراهیم هادی
پس از پایان مسابقه رقيب ابراهیم در فینال سراغم آمد و بی مقدمه گفت آقا عجب رفیق با مرامی دارید. من قبل از مسابقه به آقا ابرام گفتم شک ندارم از شما می خورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم. رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردم. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمی دونی چقدر خوشحالم.» مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت و به چهره اش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده است. بعد گفتم: «رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی کردم.
#شھیدابراهیمهادے🦋
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم،،
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑♡💙♡๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑♡💙♡๑━━━━╝
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجید شما اینجا تیر به پهلوش خورد
همون مجیدی که حضرت زهرا بهش گفته بود بیا من منتظرتم
حضور پدر و مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی در محل شهادت فرزندشان در خانطومان سوریه
#عند_ربهم_یرزقون
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
*صلی الله وعلیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام*
*مژده مژده*
❤️🌹❤️🌹❤️
*اعزام فوری کرببلا*
*هر هفته*
*اولین کاروان درایران
*7روزه
*باارزانترین نرخ محاسبه قیمت هابادلار
*جهت ثبت نام حضوری*
⤵️⤵️⤵️⤵️
*خانم مهرجویان شماره تماس* *۰۹۰۳۷۴۴۵۰۲۶*
❤️❤️❤️❤️
زمینی ثبت نام میکنیم
#کربلا #حاج_قاسم
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam
@sadrzadeh1
@abalfazleeaam
❤️❤️❤️❤️❤️
https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
#شهدای_هستهای نماد #غیرت_دینی
🔸مسیر تهران ـ نطنز رو اگه انسان هفتهای یک بار تردد کند، خیلی خستهکننده خواهد بود. آقا مصطفی هفتهای دو یا سه بار این مسیر رو میرفت و برمیگشت.
🦋 روزهگرفتن در سایت نطنز هم،
خیلی سخت بود؛ هوا آنقدر گرم میشد که لبها ترک برمیداشت و خون میآمد. همه اینها نشاندهنده سختیهای ایشون بود. ولی هیچوقت از سختیها نمیگفتن.
راوی: همسر شهید
🗓 ۲۱ دی ماه، سالروز شهادت مصطفی #احمدی روشن
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
معرفی امروز: شهید مدافع حرم
*🌹شهید مجیـد قربانخانی*🌹
به مناسبت سالگرد شهادت شهید
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
*خلاصه ای از زندگی :*
سلام برتمام آزاد مردان جهان ، من مجید قربانخانی متولد محله ی یافت آباد تهران هستم .
من تک پسر خانواده بودم و از کودکی به شدت به مادرم وابسته بودم ، در حدی که از اول دبستان مادرم با من به مدرسه می آمد و در حیاط می نشست تا من درس بخوانم ؛ اما از دوم دبیرستان به بعد گفت که خجالت میکشد و دیگر همراهم به مدرسه نمی آید ، همین شد که من هم دیگر مدرسه نرفتم و درس را رها کردم .
سربازی رفتنم هم همین طور بود چون مادرم هرروز به یک بهانه دم در پادگان بود . در پادگان هیچ چیز را جدی نمی گرفتم حتی مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بودم و یک کپی از آن برای خودم گرفته بودم .
پدرم هرروز که من را به پادگان می رساند وقتی یک دور میزد وبرمی گشت خانه ، می دید که پوتین های من دم خانه است . شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی . من هم با خنده می گفتم که مرخصی رد کردم !
دایی های پدرم نانوایی بربری داشتند ، من عصرها که از سرکار برمی گشتم ، پشت دخل بربری فروشی می رفتم و نان دست مردم می دادم . همین طور شد که در محله نامم را مجید بربری گذاشتند وگرنه کار و بار من چیز دیگری بود .
یک نیسان داشتم که با آن کار می کردم و روزی ام را در می آوردم . پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل می رفتم تا اگر نیازمندی را می شناسم ، نان مجانی به دستش بدهم . غیر از نیسان ، یک زانتیا هم برای سواری خودم داشتم .
بعد از مدتی تصمیم گرفتم قهوه خانه بزنم . خیلی اهل قهوه خانه بودم . هر شب قهوه خانه می رفتم و حالا خودم صاحب یک قهوه خانه بودم . همیشه چاقو در جیبم بود . خالکوبی داشتم . خیلی قلدر بودم و همه کوچکترها باید به حرفم گوش می دادند اما به یکباره همه چیز تغییر کرد .
گویا دعای فقرا و یتیمانی که دستشان را گرفته بودم و احترامی که همیشه برای پدر و مادرم قائل بودم ، کار خودش را کرده بود .
سال ۱۳۹۳ به زیارت اباعبدالله در کربلا رفتم و بعد از آن زندگی ام تغییر کرد . هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبودم ، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شدم ، همیشه در حال دعا و گریه بودم ، نمازهایم را سر وقت می خواندم ، حتی نماز صبحم را .
نمی دانستم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده بودم و دوست داشتم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم .
آن روزها یکی از پاسدارها به قهوه خانه ی من رفت و آمد داشت و رفاقت با او فکر رفتن به سوریه را در سرم انداخت . بسیار غمگین و ناراحت بودم از اینکه تکفیری ها بیرحمانه کوکان و مردم بی پناه را میکشند و خیلی دوست داشتم قدمی در راه این جهاد بردارم .
یک روز به خانواده ام اصرار کردم که می خواهم به آلمان بروم و کار کنم . تصور می کردم اگر بگویم سوریه آنها اجازه نمی دهند و اگر بگویم آلمان مشکلی ندارند اما مادرم خیلی مخالفت کرد و گفت نباید آلمان بروی .
برای اعزام به گردان امام علی (ع) رفتم . اما خانواده ام متوجه شدند و رفتند آنجا و گفتند که راضی به اعزام من نیستند . به همین علت گردان امام علی (ع) هم بهانه آورد که چون رضایتنامه نداری ، تک پسر هستی و خالکوبی داری تو را نمی بریم و بیرونم کردند .
بعد از آن گردان دیگری رفتم که بازهم خانواده ام پیگیری کردند و آنها هم من را بیرون انداختند .
تا اینکه به گردان فاتحین اسلامشهر رفتم و خواستم ازآنجا اعزام شوم ، که این بار خانواده ام اطلاع پیدا نکردند . بعد از آن مدتی شب ها خیلی دیر به خانه برمی گشتم و حتی خانواده ام گمان می کردند من مشغول کارهای خلاف هستم اما بعدها فهمیدند که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفتم .
بالاخره یک شب به آنها گفتم که می خواهم بروم سوریه و آموزش های لازم را هم دیده ام که مادرم اجازه نداد و آنقدر ناراحت شد که حالش بد شد و راهی بیمارستان شد و من مجبور شدم بدون اطلاع و خداحافظی با خانواده ام عازم سوریه شوم .
دو روز بود رفته بودم و آنها نمی دانستند که پدرم به پادگان تهرانسر رفت و متوجه شد من به سوریه رفته ام و به فرمانده آنجا گفت : مجید باید برگردد وگرنه اینجا را آتش می زنم .
که به او گفتند من را بر می گردانند .
همان شب چند عکس از خودم برای خواهرم فرستادم و بعد از آن لحظه به لحظه با خانواده ام تماس می گرفتم تا نگران نباشند .
در آنجا مسئول غذا و پشتیبانی بودم و بعد از یک هفته حضور در سوریه ، به فرمانده اصرار کردم که من را هم همراه خود ، به عملیات ببرد و سرانجام راهی خط مقدم شدم .
در درگیری های خانطومان ، یک تیر به بازوی سمت چپم خورد و دستم را پاره کرد و خالکوبی های هایم برای هم یشه محو شد و سه یا چهار تیر به سینه و پهلویم خورد
و شهید شدم اما پیکرم چندسال بعد به آغوش مادر و پدرم بازگشت .
✨شب میرود و عطر سحر میگردیم
در صبح ظهور یار بر میگردیم
غم نیست که قاسم سلیمانی رفت
ما را بکشید زندهتر میگردیم🕊️🌷
*کانال سپهبد شهید قاسم سلیمانی*
❤️❤️❤️❤️❤️
کانال پر از خاطرات سردار دلها👇🏻
https://chat.whatsapp.com/BdY44youVa8ChtGV5brzhG
☝🏻☝🏻☝🏻☝🏻