eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.5هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
10.9هزار ویدیو
136 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
حق الناس اوج حماقت است... روز قیامت نیکی هایت را به محبوب‌ترین فرد زندگی ازت نخواهید داد! اما مجبور می‌شود آنها را به کسی دهی که از اون متنفر بود. چون غیبتش را کردی، گناه مخصوصاً حق الناس اوج حماقت است !!! 💠 زرنگی نیست،زرنگی بندگی خداست 📚مرحوم ایت الله بهاالدینی ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ ‎ ‎ ‎ ‌ ‌
◈۰•۰•۰•✦❁✦۰•۰•۰•◈ 💜 ۞ شهیدعبدالحمیدفلاح‌پور ۞ ➖خدای‌من ‌همه‌وقت‌به‌یادت‌هستم؛به‌یادم‌باش‌که‌بی‌تو هیچ‌وپوچ خواهم‌بود. ۞ شهیدمصطفی‌چمران ۞ ➖خدایاتو راشکر میکنم که‌بافقرآشنایم کردی‌تارنج‌گرسنگان‌رابفهمم‌ودرک‌کنم. ۞ شهیدعنایت‌حمزه‌لو ۞ ➖خدایا‌ اگرقرار است‌زندگی‌وحیاتم‌ چراگاه‌شیطان شودمرگ‌باعزت‌نصیبم‌کن. ۞ شهیدمهدی‌زین‌الدین ۞ خدایابه‌آبروی فاطمه‌زهرا(س) به.آبروی آن‌صدماتولطماتی‌که‌دراین‌دنیا‌متحمل‌ شدند ازگناهان‌مادرگذر. شادی‌روح‌همه‌شهدا‌صلوات💜 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🌸 "جان" امانتی است که باید به "جانان"رسانداگرخودندهی، می‌ستانند. فاصله هلاکت و شهادت همین خیانت در امانت است...❌ شهید_آوينے ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
💥تلنگری✨ تکبر🔥 نکنید. خدا چند چیز را برعکس انجام می‌دهد، یکی اینکه افراد متواضع که دوست ندارند مطرح شوند، خدا مطرحشان می‌کند، هرچه دیگران بخواهند آنها را بکوبند اما خدا بزرگشان می‌کند. مورد دیگر، عمل خیری که بنده‌ی مؤمن مخفی‌اش می‌کند و خدا آنرا آشکار می‌کند، به گوش همه می رساند. اما برعکس اگر عمل خیری کردی و خواستی همه مطلع شوند، خدا می‌پوشاند و آثارش را از بین می‌برد و اگر خواستی خودت مطرح شوی، خدا می‌گوید تو را کوچک و پست می‌کنم نمی‌گذارم مطرح شوی. صفت تکبر، صفت خیلی بدی‌ است. شیطان به خاطر همین صفت رانده شد، از خیل بندگان خدا مطرود، ملعون و رجیم شد، چون استکبار و طلب بزرگی کرد. لذا خیلی باید حواستان جمع باشد، ممکن است شیطان بخواهد شما را از همین طریق سقوط بدهد، می گوید: "تو از فلانی بهتری"... همینکه این در فکرت آمد، یعنی تو از او پست‌تری، چون اگر نبودی این فکر در سرت نمی‌آمد. حواستان خیلی جمع باشد. حضرت امیرالمومنین علی (علیه‌السلام) می‌فرمایند: پسر آدم را چه به عجب و کبر؟! نگاه کن ببین چه بودی، اولش نجس و کثافات بودی، آخرش هم هر کس به تو دست زد باید دستش را آب بکشد و وسطش هم تو حمل‌کننده‌ی نجاستی! چه جای تکبر داری؟ (آثارالصادقین/ج۱٢) این را خیلی مواظب باشید. اگر می خواهید خدا بلندتان کند متواضع باشید. 💐استاد اخلاق حاج آقا زعفری‌زاده 🔥 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هادےدلھٰا 🕊 . باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش... اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
1.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹﷽› •𝓔𝓷𝓼𝔂𝓪𝓽𝓸𝓵𝓱𝓸𝓾𝓻𝓪• •┈┄┈┄┈┄┈┄┄┈┄• صدقه به نیت آقا عجل الله تعالی فرجه الشریف بدهید... استاد عالی الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
احمـدهمیشہ‌میگفت: روزآخررمضان،روزولایت‌و‌تبعیت‌ازامام خامنہ‌ای‌است بایددرمسیر‌ولایت‌ثابت‌قدم‌باشیم‌و هرچه‌ایشان‌می‌گویدقبول‌داشته‌باشیم ♥️ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
قسمت هشتادو سوم🌱 «تنها میان داعش» ناله ای از حیاط کناری شنیده میشد، زن عمو پابرهنه از اتاق بیرون
قسمت هشتاد و چهارم🌱 «تنها میان داعش» و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :»من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟« که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :»یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟« نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و مظلومانه زمزمه کرد :»ام جعفر و بچهاش شهید شدن!« خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت ام جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت مظلومانه همسایه ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بی مقدمه شروع کرد :»نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن سیدعلی خامنه ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!« غم ام جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :»بلاخره حیدر هم برمیگرده!« و همین حال حیدر شیشه شکیبایی ام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی ام شد، زینب را با خودش برد https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
قسمت هشتاد و چهارم🌱 «تنها میان داعش» و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :»من میام حیدر!
قسمت هشتاد و پنجم🌱 «تنها میان داعش» و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :»پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.« زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :»نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه ام کجاست.« و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به فدایش رفتم :»حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!« تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه ای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بی سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و پلی از خاک و خاکستر شده بود https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
قسمت هشتاد و پنجم🌱 «تنها میان داعش» و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :»پشت زمین ابوصالح، یه
قسمت هشتاد و ششم🌱 «تنها میان داعش» دلم را میترساند و فقط از امام مجتبی (ع) تمنا میکردم به اینهمه تنهایی ام رحم کند. با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یک تنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله ای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا رد ی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد. از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم. میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9