kabootarane mohajer.mp3
3.9M
🕊️ #کبوتران_مهاجر
🎧 بخش معرفی شهدا در برنامه مهربان باشیم راديو معارف
⏯️ این قسمت: شهید مهدی نوروزی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_شصت_و_سه
شب قدر بوددمامانم حالو روزم رو که میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم. هنوز که ازدواج نکرده بود...
مامانم راضی شده بودبریم هیات لباس مشکیامو تنم کردم.روسری مشکیمو سرم کردمو با مدل قشنگی بستمش.تمام موهام رو داخل ریخته بودم.در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم.از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم.گذاشتمش رو سرمو تنظیمش کردم.ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم ساعتمو دستم کردمو رفتم پایین.مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم.رفتار ریحانه روالگوم قرار دادمو تصمیم گرفتم مثل اون آروم و شمرده حرف بزنمو رفتارکنم جاییو نگاه نکنم سربه زیرومتین باشم.وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتمو پیاده شدم.سرم رو هم طرف مردا نچرخوندم.مامانم ماشینو پارک کردو باهام هم قدم شد.دنبال چندتا خانوم رفتیمواز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.گوشیمو برداشتمو شمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد:سلام جانم؟
فاطمه:سلام کجایی؟
ریحانه:آشپزخونه حسینیه توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
فاطمه:منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
ریحانه:یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
فاطمه:باشه فعلا.
به مادرم گفتموازجام بلندشدم یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنمو یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستمو بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کَفیش بهم نزدیک شدو منو بوسیدوگفت:وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفیم حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودنو مشغول ظرف شستن بودند ریحانه دستم رو گرفتو گفت:بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه.
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشیو بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:عه باشه
سرش روکه بردعقب گفتم:چیشد؟
ریحانه:فاطمه جونم دوربین محمد دستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت:
+ول کن دستمو میشورم میبرم خودم.قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم:کجاست دوربین؟
به یه نقطه ای خیره شد رد نگاهش روگرفتم رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرمو محکم گرفتم در رو باز کردمو چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید سرمو انداختم پایینو صبر کردم نزدیک شه یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم سرمو اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد وقتی ایستاد رفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد.حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.سرشو که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.اخم کردمونگاهمو از صورتش برداشتم.ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:ریحانه دستش بندبود
دوباره سرشو آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم کیف رو برداشتو رفت.منم دیگه نموندمو دوباره رفتم توآشپزخونه.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_شصت_و_چهار
چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم تاآخرشب خیلی سبک شده بودم هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم
انقدر خسته بودمکه همچیو سپردم به خودشو گفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه.زمان برگشتنمون ندیدمش گذاشتم پای حکمت خدا همینکه امشب تونستم یه بار دیگه ببینمش هم خیلی بود تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگاممیکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد
محمد:
رفتم که دوربینو از ریحانه بگیرم معلوم نیست تا کجا با خودش برده...
دوییدم تا آشپزخونه.میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه:آقای دهقان فرد!
عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم.برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود.قدش تقریبا تا شونم میرسید.چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه خیلی جدی گفت:ریحانه دستش بند بود
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم این کی بود؟ سرمو آوردم بالا.عه این همون دوستِ ریحانس که.اینجا چیکار میکنه؟چرا این ریختی شده؟داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بودو هی فشارش میداد از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم این دفعه کیف رو ازش گرفتمو با عجله ازش دور شدم خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم.رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده
شاید ازدواج کرده بود شایدم....
شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود...
ولی حالا هر چی...
خیلی خانومشده بود.حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوبو با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن.کاش میتونستم باهاش صحبت کنم...
کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره. مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم.رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن منو روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکردو میاورد تو پامو انداخته بودم رو پام داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات.که روح الله ریکوردِرو از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم.
روح الله:بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن بزار کانال.
محمد:برو بابا منخودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز.
روح الله:عه محمد من باید برم کار دارم.
محمد:کجا؟
روح الله: خالمو برسونم.
محمد:عهههه خالتم مگه اومده؟
روح الله:اینجوریاس دیگه آقا محمد؟باید اسم خالمو بیارم اره؟
محمد:باشه حالا! برو!خداحافظ.
روح الله:خداحافظ دادا.
خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو.سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره!برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد.
از جام پا شدم.نگاش به من نبود.داشت با روح الله حرف میزد.
پرنیان:کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون.
چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب.اروم سلام کرد.منم سلام کردم.نگامو از روش برداشتمو نشستم. دوباره مشغول کار خودم شدم. بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو گفت:چیشد؟موش شدی برادر خانم گرام؟
اینو گفتو با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون. منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم.که محسن گفت:بله بله؟چیشده اقا محمد جریان چیه؟عاشق شدی؟به ما نمیگی دیگه نه؟باشه آقا باشه.
محمد:هنوز چیزی نشده ک میگم برات.
اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون.منم رو زمین دراز کشیدمو مشغول کارام با لپ تاپ شدم.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺میلاد امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام مبارک🌺
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
16.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وصی رسول خدا، ترجمه صدای ناقوس میداند...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام روز مرد و پدر مبارک🌺😂
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
واقعیت یک فایل صوتی/ ماجرای شرکت یاس و فساد سیف و عیسی شریفی چه بود؟
🔹اخیرا فایل صوتی ۲ تن از مسئولان وقت سپاه در شبکههای اجتماعی بازنشر شده که خبرگزاری فارس برای روشن شدن موضوع، جزئیات بیشتری را از این ماجرا منتشر میکند.
🔹آنچه در لینک زیر آمده نتیجه تحقیقات خبرنگار فارس در گفتوگو با ۴ منبع مطلع در این پرونده است.
اینجا http://fna.ir/6oxh5 بخوانید
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز مرد مبارک
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
💠حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🔸 أنَّ اَلسَّعِيدَ كُلَّ اَلسَّعِيدِ حَقَّ اَلسَّعِيدِ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً فِي حَيَاتِهِ وَ بَعْدَ مَوْتِهِ
🔹همانا سعادتمند ( به معنای ) کامل و حقیقی کسی است که امام علی (ع) را در دوران زندگی و پس از رحلتش دوست بدارد .
📗الأمالی (صدوق) ص182
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#داستانک
🍏🍎🍎🍎
به نام خدا
سلام علیکم
*خاطره ای شنیدنی از استاد ادب پارسی دکتر شفیعی کدکنی*
*حتما" بخوانید*
چند روزی به آمدن عید مانده بود.
بیشتر بچه ها غایب بودند،
یا اکثراً به شهرها و شهرستان های خودشان رفته و
یا گرفتار کارهای عید بودند؛
اما استاد بدون هیچ تأخیری سر کلاس آمد و شروع به درس دادن کرد ...
بالاخره کلاس رو به پایان بود
که
یکی از شاگردان خیلی آرام گفت:
«استاد آخر سال است؛ دیگر بس است!».
استاد هم دستی به سر خود کشید!
و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را روی میز می گذاشت، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله با آن کت قهوهای سوخته که به تن داشت، گفت:
«حالا که تونستید من را از درس دادن بیاندازید، بگذارید خاطره ای را برایتان تعریف کنم:
من حدوداً 21 یا 22 ساله بودم، مشهد زندگی می کردیم،
پدر و مادرم کشاورز بودند، با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم؛
کاری که هیچ وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم!
اما
دستان مادرم را همیشه خیلی آرام، بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استاد
اکنون قدری با بغض کلماتش را جمله می کند:
نمی دانم شما
شاگردان هم به این پی برده اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟ ولی
من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود حس می کردم،
چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما
نسبت به پدرم؛
مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات نسبت به او را پیدا نکردم؛ جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم
و
اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
استاد
حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود،
مادر هم او را آرام می کرد، می گفت:
آقا!
خدا بزرگ است، خدا نمی گذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم!
فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدرم گفت:
خانم!
نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...
حالا دیگر ماجرا برایم روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه
(به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال،
همه ی خواهر و برادرانم از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند.
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین
روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم،
بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت:
"باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما این جا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم:
این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم،
همین.
در هر صورت،
مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت:
من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود، که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: چه شرطی؟
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: آخه شنیدم که خدا 10 برابر عمل نیک رو پاداش میده.
...
رفتار ما با پدر و مادرمان سرمشق رفتار فرزندانمان خواهد بود..
بمناسبت ۱۳ رجب روز ولادت حضرت علی علیه السلام مولای متقیان و روز پدر
پیشاپیش روز ولادت مولای متقیان حضرت علی علیه السلام و روز پدر مبارک
براى سلامتی پدران و مادران درقید حیات و شادى روح پدران و مادران آسمانی صلوات❤❤❤❤
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید شما مبارک💓💓💓
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*بیاد همه پدران آسمانی و سلامتی پدران عزیزی که هستند. صلوات بفرست.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin