#حرف_حساب
*👍لطفا" نظر رئیس جمهوری آمریکا در ٧٠ سال پیش؛ در مورد ایران را بخوانید تا راز مخالفت آمریکا با توان موشکی ایران و ایجاد رابطه با روسیه را بهتر دریابید.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🔻🎥 در وزارت مردم چه می گذرد؟*
*🔹۲۰۰ اقدام جدی در ۱۸۰ روز*
*🔹از زیست بوم ملی اشتغال و بیمه زوجهای نابارور تا صدور ۳ روزه مجوز آموزشگاههای آزاد*
*🔹دکتر عبدالملکی:* *نمایشگاه دستاوردهای ۶ ماهه وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی، برای مردم و مسئولین امیدآفرین است.*🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حرف_حساب
#جهاد_تبیین
*دوستان برای پی بردن به واقعیت آمریکا و جادوی دلار و شیوه قدرت یابی و استثمار کشورها توسط آمریکا؛ این کلیپ علمی و بصیرتی را حتما" ببینید.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*اگر این کودک یمنی که از گرسنگی علف می خورد، اوکراینی بود؛ فیلمش الآن اولین خبرگزاریهای دنیا را با آب و تاب پر کرده بود. اما چون انسانها از دیگاه غرب شماره یک و دو دارند. علف خواری این کودک از گرسنگی جائی دیده نمی شود.*
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جهاد_تبیین
🎥توضیحات حاج رضا هلالی درمورد دکور حاشیه ساز هیئت با پرچم #اوکراین: سالهاست در یمن زن و بچه و مرد میکشند و صدای کسی درنمیآید..
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_یک
اذان صبح رو چند دقیقه ای میشد که دادن...
قرار شد دم یه مسجد نگه دارن هوای بیرون سرد بود اتوبوس چند بار جلو و عقب کردو بعدش نگه داشت ریحانه رو بیدار کردمو گفتم دوستشم بیدار کنه نگام افتاد به پالتوم نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردمو خودمم از اتوبوس پایین رفتم از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن.
نگام خورد به محسن یه لبخند بهش زدمو گفتم:حاج اقا التماس دعا!!
اونم خوابالود یه لبخند زدو نشست رو به قبله از سرما به خودم میلرزیدم ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود رفتم سمت دسشویی...
بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس چهار ستون بدنم از سرما میلرزید!
این دختره هم با پالتوی من رفت ای خدا...
چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن دیگه یخورده عادی تر شده بودم ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم دیگه بعد نماز کسی نخوابید فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچشو در اورده بودو با ریحانه تقسیم کرد نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد بیخالش شدمو سرمو به گوشی گرم کردم...!
فاطمه:
ریحانه خوابیده بود حوصله ام سر رفته بودو خوابمم نمیبرد یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم میخواستم برم برش دارم ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بودو ساعد دستشو رو چشماش گذاشته بود برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت هر وقت دیدمش بیدار بود به سختی از جام بلند شدمو دستمو به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم کولمو آوردم پایینو کتابمو از توش بزداشتمو دوباره گذاشتمش بالا نگاهی نشستم سرجام پالتو رو از تنم در آوردمو انداختم روی ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد سرمو تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم
خیلی خوشم اومد اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدنو نور خورشید افتاد به چشمام
ساعتمو نگاه کردم ۹ شده بود نگام افتاد به محمد چشماش بسته بود چ عجب بلاخره خوابید نگه داشتن واسه صبحانه قرار نبود بریم پایین
ریحانه بازوی محمدو تکون دادو گفت:داداش پاشو صدات میکنن
محمد گیج به ریحانه نگاه کرد رو چشماش دست کشیدو بلند شد رفت جلو همونطور ک میرفت تسبیحشو دور مچش پیچید چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توشو نمیدیدم اومد وقتی به ما رسید کارتونو سمت ما گرفت ریحانه دوتا نایلون برداشتویکیو انداخت تو بغلم.
دوتا خرما ویه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود.
محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد به جلوییا که پخش کرد رسید به منو ریحانه انگار صورتشو اب زده بود چون موهای رو پیشونیش خیس بود ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشتو به محمد گفت:داداش اگه تونسی اب جوش بگیر برامون.
محمد چیزی نگفتو به پشت سری هامونم ابمیوه داد کارتون خالیو دستش گرفت رفت پیش راننده
برگشت وسط اتوبوس و گفت:آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیاریم.
محسنم بلند شد دوتا فلاسک بهش دادن محمدم یکی گرفتو اومد پیش ریحانه فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردنو اوردن داد دست ریحانه و گفت:مراقب باش نریزه روتون
ریحانه گفت لیوانمو در بیارم محمدم نشست سر جاش واسه خودش چیزی برنداشته بود ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستشو واسش لقمه میگرفت سختش شده بود پالتوی محمدو داد بهشو محمد گذاشتش بالا متوجه نگاهش شدم
ولی توجه ای نکردمو دوباره سرگرم خوندن کتابم شدم ریحانه گفت:چی میخونی؟
فاطمه:دختر شینا
ریحانه:عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه
فاطمه:اوهوم
داشت نگام میکرد که گفتم:تو پالتو روم انداختی؟
خندیدو گفت:اره داشتی یخ میزدی محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود گرفتم انداختم روت.
یه پوزخند زدم که باعث شد با تعحب نگاهم کنه به یه لبخند سرد تبدیلش کردمو نگاهمو رو کتاب چرخوندم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_دو
متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم.
ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست چون دیگه سوالی نپرسیدو گذاشت تو حال خودم باشم میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم کتابم تموم شد یه لبخند غمگین زدم دلم به حال ریحانه سوخت کلافه به درو دیوار اتوبوس نگاه میکرد با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد گفتم:چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم؟چرا نیومدن؟
ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردمو تمام حواسم رو دادم به ریحانه انقدر حرف زدیمو خندیدم که تشنمون شد بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره محمد هم به حرفش گوش کردو بطری رو در اوردو داد دست ریحانه و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن
ساعت دو و نیم شده بود واسه ناهارو نماز نگه داشتن البته محمد همون زمان که اذان شدو قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن رفته بود پایینو نمازشو خونده بود سوییشرتمو تنم کردم چادرمو روی سرم مرتب کردمو همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین محمد پشت سرمون اومدو با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم شمیم خیلی دختر خون گرمی بودو خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره
نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش گفتم:چه خوب بستی روسریتو
لبخند زدو گفت:لبنانی بستم خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم
وضوش رو گرف گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبشو گفت:نگاه! اینجوری باید ببیندی.
با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدمو گفتم:اهان فهمیدم.
چادرش رو گرفتو سرش کردو پایینشو جمع کرد تا به زمین نخوره واسه من رو هم نگه داشت ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت:هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی؟
خندیدیمو گفتم:من غلط بکنممم
وضو گرفتیمو بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود
با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم
شمیم گفت:بچه های ما اونجان
هرکی با خانوادش نشسته بود رفتیمو روبه روی محمدو محسن نشستیم نگام افتاد به جوجه کباب روی میز تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره خود خودم شده بودم به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن آخرشم ریحانه طاقت نیاوردو زد رو بازومو گفت:وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم
دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون.
غذام رو زودتر از همه خوردمو به ریحانه گفتم میرم بیرون هوا بخورم رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدمو گذاشتم تو اتوبوس اون اطراف یه دوری زدمو از هوای خنک لذت بردم برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن محمد دستش تو جیبش بودو داشت اطرافشو نگاه میکرد نگاهش که به من افتادسرش رو انداخت پایین رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت:فاطمه کجا رفتی؟
فاطمه:هیچی رفتم یه دوری بزنم
ریحانه:اوف ترسیدم چند بار زنگ زدم جواب ندادی.
فاطمه:عه لابد متوجه نشدم.
نشستم سر جام محمد هم نشست یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم:عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن بیشتر خوش میگذشت.
ریحانه گفت:اره لابد جا نبود جلو نشستن
دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم:نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟
متوجه نگاه محمد شدم نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورمو باید یه جوری تلافی کنم ریحانه یه خورده مکث کردو به محمد نگاه کرد انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره واقعیتش این بود که بودو نبود شمیم کنارم خیلی هم فرقی نمیکرد فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم خودمو آزار بدمو وادار شم به فکر نکردن در موردش ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت
به ریحانه گفت:من و بغل دستیم جامون خیلی راحته!ناراحتی ای نداریم که هر کی مورد داره بسم الله!
بغضم گرفت واقعا الان سبک شدم؟اخه این چه کاری بود؟به خودم گفتم:خاک بر سرت فاطمه همینو میخواستی؟خاک بر سر عقده ای!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
9.mp3
13.2M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 9⃣
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزم عزیزم عزیزم حسین
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از تبلیغات حوزوی موفق
📣#اطلاعیه
✅طلاب محترم خواهر و برادر به اطلاع میرسانیم، آکادمی کهکشان پس از برگزاری موفق طرح بورسیه بهمن 1400 با ثبتنام بیش از 10هزار نفر به سفارش مرکز خدمات حوزههای علمیه، مجددا طلاب سراسر کشور را در «دوره آفلاین تبلیغ دینی در فضای مجازی ویژه ماه رمضان»، #بورسیه مینماید.
🎁به همراه توشه تبلیغی رایگان
🔖گواهینامه معتبر از دانشگاه بین المللی المصطفی (ص)
👤اساتید دوره:
حجت الاسلام محمدمهدی ماندگاری
حجت الاسلام حسین صادقی
مهندس مصطفی ضابط
حجت الاسلام عباس صالحی
📆زمان برگزاری: 21 اسفند الی 11 فروردین به صورت آفلاین در ایتا
#غیرحضوری #ظرفیت_محدود
🔰کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام👇
https://eitaa.com/joinchat/4264755219C27c6afaaa3
#هرهفته_یک_کتاب
سیر مطالعاتی آسان به مشکل با رویکرد کتابی موضوعی
دانلود کتاب بررسی اجمالی نهضت های اسلامی در صد ساله اخیر اثر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin