eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
942 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
95 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
مرغ همسایه غازه🤔 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🍎🍎🍎 *دوستان و یاران همدل و همراه در کانال راه صالحین با عرض سلام واحترام به ماه مبارک* *رمضان (ماه خدا) رسیدیم...* *وقت بخشیدن و صاف کردن دلهاست.* پس اگر نگاهی صدایی زبــــانی *نوشته ای ازاین حقیرسرتاپا تقصیر موجب ناراحتی شما عزیزان شده* و بر دلتان تَرَکی 💔 انداخته, به بزرگی میزبان این ماه حلال کنید و ببخشید. شاید برای بنده فرصتی برای جبران نباشد... *حــــلال بفرمایید.* *پیشاپیش ماه مبارک رمضان* *بر شما دوستان مبارک باد* خادم شما در کانال راه صالحین 🌸🍃🌸🍃🌸 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🔅شب اول رمضان، شبی که گناهان بخشیده می‌‌شود* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
1_953238421.mp3
2.08M
🌙 ♨️بهره مندی از برکات 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
دلم میخواست برم سلما رو بُکُشَم انقدر بزنمش تا بمیره دختره ی پررو... از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد دستمو سمتش دراز کردمو دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد‌ مهشید دخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید وتا بالای مسجدرفت ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره از کار زیاد خیلی تشنم شده بود. خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن بعد از اینکه گذاشتن سفره تموم شد با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت... خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود. یه پوف کشیدمو ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید سرمو بردم سمتش و بهش نگاه کردم با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم:جانم؟بفرمایید؟ خانم:تو کی هستی؟ اه اه این چه وضع حرف زدنه؟ اخه مگه مهمونم انقدر.... لا اله الا الله با یه لحن بهتر از خودش گفتم:عروسِ حاج آقا هستم خانم:زن اقا محمد؟ فاطمه:بله خانم:محمد مگه زن گرفت؟ لبخند زدمو گفتم:بله خانم:عجیباً غریبا!!ادم چه چیزایی که نمیشنوه!صبر نکرد سال باباش بشه؟ خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجدتو دلم گفتم:هعی.... نفس عمیق کشیدمو با شدت دادمش بیرون از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم همه باهم حرف میزدن یکی گفت:خدا بیامرزتش مرد خوبی بود چشم و دل پاک مهربون دست به خیر... دلم شکست مگه چندسالش بود کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم چقدر دلم براش تنگ شده بود بیچاره محمد و ریحانه چقدر شکستن تو این مدت یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن یه خانومی داد زد:بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی همه برگشتن سمت من ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدمو گفتم:چشم به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن ریحانه با لحن مهربونی گفت:تو بشین عزیزم خسته شدی بشین روزَت رو باز کن بهش لبخند زدمو گفتم:چشم عزیزم باهم باز میکنیم. کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد:بیا بیزحمت اینو پرش کن یه نفس عمیق کشیدمو رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود رفتم پیش مامان برام یه استکان چای ریخت خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنمو... مامان با بهت نگام میکرد چشام رو پرده ی اشک گرفت مامان که قیافمو دید گفت:یا فاطمه ی زهرا!بچم مرد! نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنمو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم‌ میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید:چیشده؟ نمیتونستم حرف بزنم با دستم اشاره کردم ب دهنم به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد یخ رو ازش گرفتمو گذاشتم تو دهنم. به زحمت میتونستم حرف بزنم افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود برای همین چیزی نمیگفتم مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد بلند گفت:سلام و عرض خسته نباشید برگشتم سمتشو سرمو تکون دادم با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت:خان خانما با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟ باز هم به ناچار چیزی نگفتم سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت:محمدجان؟بفرما محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد دلم میخواست موهامو از جا بکنم. استغفرالله ها!!! همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود‌از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتمو بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد:فاطمهه؟؟؟فاطمهه!!!!!! با حرفش به خودم اومدم نگاهم برگشت سمت دستم که ازش خون میومد سلما با پوزخند نگاهم میکردلبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت:عه عه حواست کجاس فاطمه؟ شوری اشکم رو تو دهنم‌حس کردم دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت:فاطمه چیکار کردی با خودت؟این دست بخیه میخواد چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم خیلی ازش خون میرفت با این حرف مامان محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه برداشت و انداخت رو سرم و گفت:مامان من میبرمش بیمارستان دستمو کشید که یه نفر گفت:عه اون چادره منههه! محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند اصلا تو حال خودم نبودم حس میکردم یا روزه منو گرفته یا خل شده بودم دستم رو گرفته بود از بین جمعیت رد شدیمو رفتیم سمت ماشین در ماشین رو باز کرد توش نشستم در رو محکم‌بست و خودش هم نشست تو ماشین نگاهش پر از اضطراب بود. از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم با لحن دلسوزانش گفت: فاطمه خیلی درد داری؟ چیزی نگفتم محمد:چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟ باز هم چیزی نگفتم محمد:اتفاقی افتاده؟ سوییچُ زد و پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد از درد ‌صورتم جمع شده بود ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس تازه فهمیدم کجا اومدیم بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:بریم؟ قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت من هم دنبالش میرفتم برگشت سمتم محمد:افطار خوردی؟ سرمو تکون دادم نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت:فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟چیشده خانومم؟ به زور گفتم:محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم محمد:چرا؟ فاطمه:چایی کوفتی رو داغ خوردم زد زیر خنده به حالت قهر برگشتم دستشو گذاشت زیر چونمو صورتمو برگردوند محمد:فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!! دوباره خواستم برگردم که محکم تر گرفت چونمو نگاهمو ازش گرفتمو گفتم:برو بچسب به سلما جونت. نزاشت حرفم تموم بشه داد میزدو میخندید محمد:وای دوره زمونه عوض شده ببین کی به کی میگه!!! چیزی نگفتم دستشو برد سمت سوییچو استارت زد. محمد:ببرمت خونه لوسِ من؟ چپ چپ نگاش کردم فاطمه:لوس خودتی نه خیر بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون. سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
*📸 جنایت‌های غرب/عکس یادگاری با بدن شعله‌ور یک آفریقایی که زنده‌زنده سوزانده شد* *🔺 «نگرو اسمیت» جوان ۱۸ساله‌ سیاه‌پوست کُندذهنی بود که به بهانه واهی لینچ شد.* *🔸 لینچ یا زنده سوزاندن، رسم رایج مردم آمریکا در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ بود. رسمی که هیچ مشکل قانونی نداشت و مردم بعد از انجام آن، دور بدن شعله‌ور پایکوبان با غرور و افتخار عکس یادگاری می‌گرفتند.* *🔹 پیشینه حقوقی و فرهنگی لینچ کردن از آن‌سوی اقیانوس اطلس از بریتانیا به آمریکا آورده شده بود.* *🔸 هنگامی که قانون لغو برده‌داری ۱۸۳۳ به تصویب رسید، موارد لینچ کردن بر اساس نژاد به‌شدت افزایش یافت.* *🔹 مابین سال‌های ۱۸۸۲ تا ۱۹۶۸ در مجموع حدود ۳۵۰۰ سیاه‌پوست در آمریکا این‌گونه کشته شدند!* *📡🇮🇷جهت اطلاع سلبریتی های شیفته و مبلغ غرب.* ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
38.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 توانمندی طب ایرانی‌اسلامی ♻️ درمان نوع دو با ، و ! 💢 در عرض چند ماه 💢 و با هزینه بسیار پایین علاوه بر آن، با استفاده از دود و ضماد عسل، زخم پای ایشان درمان شد! زخمی که همه اطبا گفته بودند باید بخاطرش پای ایشان قطع شود. ♡اَللهُمّ عَجّل لِوَلیّکَ الفَرَج♡ کانال طب سنتی👇 🏖 @TebNew •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم فاطمه:اه چرا نمیاد پس؟!! مامان گفت:چرا انقدر تو غر میزنی؟ فاطمه:خب چیکار کنم؟خسته شدم تازه درس هم دارم. مامان:خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی فاطمه:وا مامان ...! با شنیدن صدای بوق ماشین محمد گفت:بیا اومد ازش خداحافظی کردمو رفتم پایین تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردمو در رو باز کردم. محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود در ماشین رو باز کردمو گفتم:پخخخخ برگشت سمتم لبخند زد و گفت:سلام فاطمه:سلام محمد:خوبی؟ فاطمه:اوهوم!عالی تو چطور؟ محمد:منم خوبم خب کجا بریم؟ گوشیم رو در اوردمو ادرسی که از مژگان گرفتمو براش خوندم این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم سرش رو تکون دادو حرکت کرد. فاطمه:چرا انقدر دیر اومدی؟ محمد:رفتم بنزین بزنم که معطل نشی! فاطمه:اها چه خبر؟ محمد:سلامتی رهبر چیزی نگفتم به تیپش‌نگاه کردم پیرهن آبی روشنِ تو تنش جذاب ترش میکرد ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم کنارش ایستادمو دستش رو گرفتم لبخند زد و دستمو محکم فشرد با دیدن مژگان دست محمدُ ول کردمو رفتم سمتش همو بغل کردیمو رفتیم تو مزون محمدم پشت سرمون اومد یهو برگشتم سمت محمد و گفتم:محمدد!!!من‌الان باید لباس عروس بپوشم؟ محمد خندید و گفت:نمیخوای بپوشی؟ فاطمه:خجالت میکشم وای... لبخندش عمیق تر شد محمد یه گوشه ایستاد من و مژگان رفتیم بین لباس ها.. با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیمو میخندیدیم همینجور که بینشون میچرخیدیمو حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد مژگان ایستاد و گفت:وای فاطمه اینو نگاااا فاطمه:اره منم میخواستم بگم خیلی نازه تازه زیاد باز هم نیست. دامنش رو گرفتم تو دستم فاطمه:وای مژی این خیلی قشنگه. بزار برم به محمد بگم‌ بیاد دستم رو کشید و گفت:نه تو وایسا من میرم صداش‌میکنم سرمو تکون دادمو گفتم:باشه دور لباس چرخیدم خیلی خوب بود قسمت بالاش حلقه ای بود حلقش تقریبا حدود سه سانت بود از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست دستم رو بردم سمت تورش و یه خورده رفتم عقب که حس کردم خوردم به یکی چشم هام رو بستم و صورتم جمع شد ناخوداگاه برگشتم ببینم کیه که با لبای خندون محمد مواجه شدم فاطمه:وای ترسیدم محمد. محمد:کدوم لباسه؟ فاطمه:اینه نگاه کن چقدر قشنگه. مژگان بلند گفت:مگه میشه سلیقه ی من بد باشه محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای نگاهم کرد محمدخوبه؟ دوسش داری؟ فاطمه:ب نظر من‌که ‌اره ولی تو چی میگی؟ محمد:من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه قشنگه!دستم رو گرفت و رفتیم‌سمت مسئول مزون قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم محمد گفت:باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش راستی زنگ بزن از مامان هم نظرشونو بپرس فاطمه:مامان تو راهه محمد:اها باشه این رو گفت و از ما دور شد قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود رفتم تو اتاق پرو و با کمک مژگان و یه خانم دیگه که تو مزون بود لباس رو پوشیدم. انقدر که به تنم قشنگ شده بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم اوردمش بالا و چرخیدم و به قیافه خودم تو آینه زل زدم‌ یاد همه ی روزهایی افتادم که واسه بدست اوردن محمد زار میزدمو گریه میکردم اون موقع فقط یه آرزو داشتم اونم رسیدن به محمد بود مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم فاطمه:چته مژگان ؟اه میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟ مژگان:میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟حواست کجاست تو دختر؟ فاطمه:خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم چشم هام رو بستمو به شب عروسیم فکر کردم که با این لباس قراره دست تو دست محمد وارد تالار بشم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش... ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها... عصبی گفتم:چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟ محمد:فاطمه اذیت نکن تو رو خدا!من نمیتونم چیز سنگین بپوشم سختمه همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست... دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم خجالت میکشم بیخیال... فاطمه:اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم. اومد نزدیکمو دستم رو گرفت بردتم سمت اتاق های پرو محمد:ناراحت نشو فاطمه جانم من واقعا... دستش رو ول کردمو نزاشتم ادامه بده فروشنده مغازه نگاهمون میکرد از فروشگاه رفتم بیرون. محمدم‌اومد دنبالم سوییچ زد که نشستم تو ماشین خودش هم بعد از من نشست بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد خیلی ناراحت شده بودم سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادمو نفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت داد زدم:چرا منو اوردی اینجا؟من میخوام برم خونه خودم‌! چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم رفت بالا و محکم در رو بست الان اون بهش برخورده بود یعنی؟چه آدم پرروییه در رو باز کردم و وارد شدم صداش زدم:محمددد نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم فاطمه:یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم تو قهر میکنی؟ برگشت طرفم و با اخم گفت:مگه بچه ام که قهر کنم؟ فاطمه:خب پس چرا اینجوری میکنی؟ محمد:فاطمه خاانووم من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه صدای شما بالا بره وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم‌و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه!اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود. پوزخند زدمو گفتم:آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه... نفس عمیق کشید و گفت:ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته و مرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره... من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم... فاطمه:با کروات خیلی هم خوشگل بود با تعجب گفت:کروااااات؟؟؟دست شما درد نکنه.. فقط همین مونده بود که کروات بزنم!فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم آبروت بره و احساس خفت کنی... دلم براش سوخت میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم فقط همیشه باش باهام ولی غرورم اجازه نداد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin