#ناحله
#پارت_صد_و_شصت_و_شش
یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشیم چادرمو سر کردمو با یه کوله رفتم بیرون با محمد تماس گرفتم که بیاد کوله هامونو بزاره تو اتوبوس باید جامون رو با خادمای جدید عوض میکردیم هم من هم محمد دلمون گرفته بود دوباره همون حالُ هوای اسپند و مداحی...
از اردوگاه اومدم بیرون محمد رو دیدم که هنوز همون لباسا تنش بود دستش رو بلند کرد ک رفتم سمتش بدون هیچ حرفی کوله رو دادم دستش برگشتم که چمدون بعدی رو بیارم.
با محمد تو اتوبوس کنار هم نشستیم هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم میدونستم محمد از من بیشتر دلش تنگ میشه سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشماشو بسته بود دستمو گذاشتم رو دستش که رو پاش بود چشماشو باز کرد و با لبخند بهم خبره شد که گفتم:آخیش!!دلم تنگ شده بود واست!!
لبخندش عمیق تر شد
محمد:اوهوم منم.
فاطمه:وای محمد!!!
محمد:جانِ دلِ محمد؟
فاطمه:محمد میزنمتا!!!
محمد:بگم هان خوبه؟
فاطمه:نخیر!
محمد:خوب پس چی بگم؟
فاطمه:همون که گفتی خوب بود میخواستم بگم فردا ظهر دانشگاه کلاس دارم.
محمد:خب میرسیم تا فردا صبح .نگران نباش خانومی.
فاطمه:خستم بابا نگران چیه!
محمد:خب الان بخواب دیگه
فاطمه:سختمه
محمد:ای بابا!!
فاطمه:راستی آقا محمدم؟
+جانِ دل؟
دستمو گذاشتم رو گوششو آروم پیچوندمش که گفت:آیی!!چیکار میکنی فاطمه؟؟
فاطمه:تو چرا همه رو عاشق خودت میکنی؟
محمد:وا.....
فاطمه:این بچه دبیرستانیایی که اومده بودن!!
محمد:خب؟
فاطمه:عاشقت شدن!!
محمد:خب بس که دختر کشم.
فاطمه:عه؟باشه اقا محمد باشه دارم برات حالا که اینطوریه دیگه نه من نه تو!
رومو برگردوندم سمت پنجره و گفتم:هه مظلوم گیر اورده هِی هیچی نمیگم...!
دوباره برگشتم سمتشو گفتم:میبینی دوستت دارم اینجوری میکنی؟اه محمددد!اعصابمو خورد کردی
شونشو بالا انداخت برگشتم سمت پنجره که دم گوشم گفت:تو حرص خوردنتم مَلَسهِ اخه دوستت دارمم!!
لبخند زدمو چیزی نگفتم دستمو محکم گرفت تو دستش نفهمیدم برای چندمیم بار خدارو شکر کردم به خاطر وجودش.
دو روز از برگشتنمون میگذشت بعد از اینکه کلاسام تو دانشگاه تموم شد برگشتم خونه خیلی سریع لباسامو عوض کردمو یه آبی به دست و صورتم زدم به ساعت نگاه کردم خب یک و چهل دقیقه هنوز وقت داشتم از خورشتایی که مامان بهم یاد داده بود فقط میتونستم آلو رو خوب بپزم برخلاف میل باطنیم هر کاری کردم غذای مورد علاقه محمدُ یاد بگیرم نشد هر دفعه یا جا نیافتاد یا لعاب ننداخت یا لوبیاش نپخت یا به جای سبزیِ قورمه سبزیِ مرغ ترش ریختم سریع پیاز پوس کندمو مشغول تفت دادن شدم انقدر که خسته بودم هر آن نزدیک بود ولو بشم برنجُ آب کش کردمو آلو رو بار گذاشتم رو مبل مشغول با گوشیم نشستمو منتظر شدم تا بپزه چند دقیقه بعد صدای آیفون در اومد به ساعت نگاه کردم تازه ساعت دو و نیم بود چرا انقدر زود اومده؟
درُ براش باز گذاشتمو منتظر شدم تا بیاد بالا تو چهارچوب در خیره به آسانسور منتظرش وایسادم
یک دو سه(طبقه ی سوم خوش آمدید دینگ دینگ...)
در بازشد و محمد با چندتا نایلون تو دستش از آسانسور اومد بیرون.
فاطمه:سلام آقا چقدر زود اومدی؟
محمد:علیک سلام فاطمه خانم؟؟ من به شما نگفته بودم بدون حجاب دم در واینسا؟
فاطمه:چرا گیر میدی کسی نیست که خب!
محمد:گیر چیه خانومِ من؟؟!یه وقت کسی عجله داشته باشه از پله ها بخواد بیاد بالا به شما اطلاع میده؟یا مثلا یا الله میگه؟نباید اینطوری ببینتت کسی که!عه!
فاطمه:حواسم هست دیگه ولی به روی چشم دیگه اینجوری نمیام دمِ در ببخشید حالا بفرمایید داخل
لبخند زد وگفت:قربون چشمات
وارد شد دلم واسش قنج رفت خندیدمو گفتم:این نایلون ها چیه دستت؟
محمد:کتابه
فاطمه:کتاب؟ کتابِ چی؟
محمد:کتاب کتابِ دیگه عزیزم خریدم باهم بخونیم.
فاطمه:منظورم اینه که موضوعیَتِش چیه؟
محمد:میبینیم باهم!
فاطمه:اهان خوب باش!
محمد:خوبی؟
فاطمه: شما خوب باشی مام خوبیم!
نایلون ها رو از دستش گرفتمو گذاشتم رو زمین
رفت تو اتاق که بلند پرسیدم:گشنته؟
محمد:اره
فاطمه:بمیرم الهی غذا هنوز حاضر نشده چرا نگفتی زودتر میای؟
محمد:خدانکنه هیچی دیگه یهویی شد.
فاطمه:کتابا رو کی خریدی؟
محمد:صبح
نمایشگاه زده بودن
هیچی دیگه منم کتابایی رو که دنبالشون میگشتم خریدم.
فاطمه:اهان خسته نباشید بیا بشین واست یه چیزی بیارم بخوری
هنوز تو اتاق بود در یخچالُ باز کردم تا یه چیزی توش پیدا کنم فقط دوتا سیب تو یخچال بود دیگه هیچی!به ناچار همون دوتا رو برداشتمو گذاشتم تو پیش دستی صداش زدم:آقا محمدم؟!
از اتاق اومد بیرون و با لبخند گفت:
محمد:جانِ دلِ محمد؟
فاطمه:من میمیرم برات که چیزی نداریم تو یخچال کاش خرید میکردی.
محمد:ای به چَشم چرا زودتر نگفتی؟
فاطمه:حواسم نبود حالا بیا یه سیب بخور تا غذا آماده شه.
پیش دستی رو دادم دستش سیب رو از توش برداشت و یا گاز ازش زد رفت سمت کتابایی که خریده بود مشغولشون بود به غذا سر زدم پخته بود ظرفا
🍎🍎🍎
شماره تماس
مراکزپاسخگویی به مسائل شرعی و دفاتر مراجع عظام تقلید.
💠 باتوجه به فرا رسیدن ماه مبارک رمضان ممکن کسانی سوال داشته باشند لطفاً اطلاع رسانی کنید
📞شماره تماس دفتر حضرت امام خامنه ای:
02537474 و 02537746666
📞شماره تماس دفتر آیت الله مکارم:
02537743110 و 02537473
📞شماره تماس دفتر آیت الله سیستانی:
02537741415 - 9
📞شماره تماس دفتر آیت الله بهجت :
02537476 و 02537740219
📞شماره تماس دفتر آیت الله تبریزی:
02537733419 و 02537744286
📞شماره تماس دفتر آیت الله شبیری زنجانی:
02537740321
📞شماره تماس دفتر آیت الله وحید:
02537740611
📞شماره تماس دفتر آیت الله جوادی آملی:
025337751199
📞شماره تماس دفتر آیت الله سبحانی:
02537743151
📞شماره تماس دفتر آیت الله صافی:
02537715511 - 6
📞شماره تماس دفتر آیت الله نوری:
02537741850
📞شماره تماس دفترآیت الله فاضل"ره":
02537720500 - 2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_حساب
تحلیل اعتراض برخی هنر پیشه ها به باج گیری جنسی در سینما و تئاتر و موسیقی کشور
سخنران استاد محمود قاسمی از اساتید مطرح کشوری
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
13.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حرف_حساب
تحلیل شرایط روز و اتفاقات اخیر در کشور و حادثه مشهد.
سخنران استاد محمود قاسمی از اساتید مطرح کشوری
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتقاد رهبری از تفکر غلط برخی خانواده ها در مورد تربیت فرزندان.
چه چیزی پدر و مادر را از آتش جهنم نجات میدهد!!
امر ولی را گوش میدهیم...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز و نیاز ساده و خالصانه امام راحل(ره) با خدا در پیشواز ماه مبارک رمضان....😭
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
8.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*استاد شجاعی: مهر ورزی قفل و قبض قلبتان را باز میکند.
دقت کنید.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دفاع از حق و پاسخ به یک شبهه روشنفکر نمایان غربگرا با زبان طنز.
کار تمیز فرهنگی یعنی این.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
به دور تو گردم امام زمان...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مراسم تشییع پیکر شهید اصلانی در مشهد
@Farsna
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
حجتالاسلام دارایی از طلبههای مجروح در حادثه تروریستی حرم رضوی لحظاتی پیش در بیمارستان به شهادت رسید.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صدو_شصت_و_هفت
گفتم:اه محمد شورشو در اوردی
اصلا خونه نیستی تازه دو روزَم نشده که از خرمشهر برگشتیم دوباره ماموریت چیه؟پس من کی ببینمت؟ببین محمد من ادمم دل دارم!!دلم برات تنگ میشه میفهمی؟یا من کلاسم یا تو سرکاری یا ماموریت
اشکم در اومده بود به زور خودمو کنترل کردم
فاطمه:دلم تنگ شده برات!تنگگگگ
چشماشو خوشگل کرد و گفت:منم دلم برات تنگ میشه ولی خب چه میشه کرد؟میتونم نرم مگه؟
فاطمه:کی برمیگردی؟
محمد:یه هفتس فکر کنم حالا بازم نمیدونم شما برو خونه مامان اینا خونه نمون.
فاطمه:چشم فقط قول بده زخم و زیلی نکنی خودتو مواظب باش خودتو الکی پرت نکن جلو تیرُ ترقه
خندید و گفت:ای به چشم
فاطمه:قربون چشمات.
محمد:راستی؟
فاطمه:جانم؟
محمد:اون کتابا رو برات مرتب کردم به ترتیب اگه وقت داشتی یه نگاه بنداز.
فاطمه:چشم
بقیه غذارو بدون حرف خوردیم منتظر بودم تموم بشه جمع کنم بشورم که گفت:شما برو بخواب خسته ای من جمع میکنم.
از خدا خواسته بدون هیچ تعارفی رفتم تو اتاق و رو تخت ولو شدم وقتایی که ظرف میشست همه چی رو باهم تمیز میکرد گاز سینک آشپزخونه.
خیلی خوشحال بودم از پیشنهادش نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد.
رو تخت تو اتاق خودم دراز کشیده بودمو کتاب میخوندم چقدر صبر داشتن همسرهای شهدا چقدر قبطه میخورم به این همه از خودگذشتگیشون دلم میخواست وقتی محمد برمیگرده بگم همه ی کتاباشو خوندم دلم خیلی گرفته بود شخصیتایی که شهید میشدن هیچکدوم بی شباهت به شخصیت محمد نبودن از شباهتشون ترسم میگرفت من نمیتونستم محمد رو از دست بدم حتی از فکر کردن به اینکه محمد شهید بشه وجودم درد میگرفت چشمامو بستم خودمو گذاشتم جای شخصیت داستان.
نمیتونستم...
اصلا...
نه واقعا نمیتونستم گریم گرفته بود بدون صدا اشک میریختم از تخت پریدم پایینُ یه هدفون گذاشتم روی گوشمو دوباره دراز کشیدم سعی کردم به چیزی فکر نکنم اصلا چه افکار احمقانه ای الان مگه کسی میتونست شهید بشه؟چقدر دیوونم من یه اهنگ تقریبا شاد پلی کردم بعد از ازدواجمون با اینکه محمد خودش با اهنگ مخالف بود ولی به من چیزی نمیگفت منم به احترامش جلوش اهنگ گوش نمیدادم هر از گاهی اگه دلم میگرفت میرفتم سراغ هدفون و این حرفا!گوشیمو برداشتمو زنگ زدم بهش جواب نداد چشمامو بستمو حواسمو دادم به موزیک با بالا پایین شدن تشک تختم چشمامو باز کردم.
محمد بود!!!!
از جا پریدمو نشستم رو تخت
فاطمه:عههه کی اومدی؟
خندید و گفت:اولا که سلام علیکم دوما که حال شما خوبه؟سوما که همین الان.
فاطمه:سلام عشق من وای دلم برات تنگ شده بود.
محمد:منم خیلی بیا بریم خونه دیگه باید دوش بگیرم.
فاطمه:نه
بابا گفت به محمد بگو بمونه کارش دارم.
محمد:اوه اوه نگفتن چیکار؟
فاطمه:نه
محمد:هیچی پس توبیخی خوردیم.
فاطمه:نمیدونم
محمد تو با رسولی چیکار کردی؟اینم عاشق خودت کردی مُرد؟
لا اله الا الله.
هی هر روز میگه اقا محمد نیومد
اقا محمد کجاس
آقا محمد فلان آقا محمد بهمان...
خستم کردن به خدا بیا بریم پایین یه چیزی بدم بخوری.
محمد:من باید دوش بگیرم
فاطمه:خب پس برو حموم من واست لباس میارم
محمد:زشته اخه!
فاطمه:پاشو برو لوس نشو.
خندید و با من اومد پایین رفت تو حمام لباساش و حوله رو بردم تو حمام و گذاشتم گذاشتم
تا بیاد واسش همبرگر سرخ کردم مامان بیمارستان بود بابا هم طبق معمول پی کاراش.
زیتون و گوجه و خیارشور هم واسش گذاشتم کنار بشقابش نون رو هم از فریزر در اوردم تا یخش باز بشه
از تو یخچالِ مامان چندتا پرتقال در اوردمو واسش اب گرفتم.
مامان رسید خونه وقتی فهمید محمد برگشته خیلی خوشحال شد رفت تو اتاقش تا لباساشو عوض کنه رفتم سمت حموم ببینم چرا انقدر دیر کرده.
در رو باهم باز کردیم با دیدن هم زدیم زیر خنده مشغول خندیدن بودیم که مامان رسید و گفت:به به پسر گلم چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد
محمد گفت:سلام مامان جان اختیار دارین این چه حرفیه خوبین؟به خدا دل خودمم تنگ شده بود براتون!!
با شوق رفت سمت مامان و بهش دست داد مامان محکم بغلش کرد و بوسید که گفتم:محمد غذات سرد میشه ها افتخار نمیدین؟
باهم خندیدن و پشت سر من وارد اشپزخونه شدن که محمد گفت:به به چه بو بَرَنگی راه انداختی.
نشست رو صندلی جلوی میز مامان هم نشست کنارش بعد از اینکه تعارف هاشون رو تیکه پاره کردن محمد برای مامان لقمه گرفت که گفتم:عجب
خندید و به من چشمک زد واسه من هم لقمه گرفت و سمتم دراز کرد ازش گرفتمو خوردم که مامان گفت:اقا محمد تعریف کن برامون کجا بودین؟کجاها رفتین؟چیکارا کردین؟
گفتم:مامااان بزار غذاشو بخوره بعد من این همه با عشق غذا درست کردم براش.
مامان با لبخند از صندلی پاشد و گفت:خیلی خوب تنهاتون میزارم راحت باشین.
محمد به احترامش بلند شد و گفت:عه میموندین خب!
مامان:نه پسرم راحت باشین.
مامان از آشپزخونه رفت بیرون که محمد نشست..
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
🌍eitaa.com/rahSalehin