#رنج_مقدس
#قسمت_پنجم
رد موجهای ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض میخورند و آرام میگیرند، دنبال میکنم. از وقتی مبینا رفته خیلی تنها شدهام. بیحوصله که میشوم حیاط و حوض آب همدمم میشود. دلم هوای طالقان کرده است. ظهرها که همه میخوابیدند کتابم را برمیداشتم و از خانه بیرون میرفتم. آرام دست به دیوارهای کاهگلی میکشیدم گُلهای سر راه را نوازش میکردم، دور تکدرختها چرخ میزدم تا به کنار چشمه برسم. قمقمه آبم را پر میکردم و دنبال خیالاتم به کوه میزدم. تنهایی و عظمت کوه روحم را آرام میکرد و فکرم را به حرکت وا میداشت. گاهی دیگران همراهم میشدند. با آنها بودن شور خاص خودش را داشت؛ اما لذت تنهایی، حس متفاوتی بود که در سر و صدا و شیطنتها نبود. همین هم بود که کمتر کسی را به خلوتهایم راه میدادم. هیچکس نبود جز گلها و سبزیهای کوهی، پروانهها و کلاغهای پر سر و صدا و مارمولکهای ریز تندرو که با دیدنشان وحشت میکردم و با نزدیک شدنشان جیغ میکشیدم.
«دخترک کوهنشین، زیبای سرگردان، پری کوهی، کفتر جَلد امامزاده…» همه اینها لقبهایی بود که پدربزرگ حوالهام میکرد.
علی که کنارم مینشیند، یکلحظه جا میخورم. میخندد و میگوید:
– کجایی؟
شانههایم را بالا میاندازم. نمیگویم که در خیال طالقان بودهام و دلم تنگ شدهاست.
– توی آب.
هومی میکند:
– کجای آب مهمه. عمقی یا سطح.
سرم را بالا میآورم. با نگاهم صورتش را میکاوم که نگاه از من میگیرد.
دست میکند داخل آب و آرامآرام تکان میدهد. میگوید:
-میدونی آب اگه موج نداشته باشه چی میشه؟
ذهنم دنبال آب راکد میگردد. دستم را تکان نمیدهم تا آب آرام بگیرد.
– مرداب میشه.
مرداب و بوی بدش را دوست ندارم. نگاهم خیره به دستانش است که با هر تکانش تولید موج میکند.
– زندگی مثل دریاست؛ پر از حرکتهای آرام و موجهای ریز و درشت؛ بیشتر موجهایی که توی زندگی آدمها میافته به خواست خودشونه، با فکر خودشون کاری میکنن یا حرفی میزنن که موج میاندازه توی زندگیشون.
چشم از آب بر میدارد و نگاهم میکند:
– منظورم رو که گرفتی؟
سر تکان میدهم که یعنی: تا حدودی.
– اگر درست عمل کنند مثل این موج نتیجه درست عملشون با زیبایی نوازششون میده. اگرهم بد که…
دستش را محکم توی آب تکان میدهد و موج تندی به لبه حوض میرسد و تا به خودم بجنبم خیس شدهام. جیغ میکشم و از جا میپرم. سرم را بالا میآورم تا حرفی بزنم. ایستاده و سرش را هم چپ و راست میکند:
– باور کن قصد بدی نداشتم. میخواستم بگم، یعنی منظورم این بود که… چرا اینجوری نگام میکنی؟ درس عملی دادم. میدونی تو علم امروز تئوری درس دادن فایده نداره، ولی عملی، برای همیشه توی ذهن میمونه.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_ششم
منتظرم ببینم معذرتخواهی میکند یا نه. خیلی جدی دستش را توی جیب شلوارش میکند و میگوید:
– باشه باشه. بقیهشو میذاریم بعداً. نمیخوای نگاهتو مهربون کنی؟ من الآن باید برم خرید. برگشتم صحبت میکنیم.
چند قدم عقبعقب میرود و بعد هم با سرعت از در بیرون میزند. حالا با این لباسهای خیس چه کنم؟ سرما میپیچد توی تنم. لباسم را که عوض میکنم نگاهم به دفتر کلاسوری علی میافتد. ذوق میکنم. چهقدر دنبال این دفتر بودم و هر بار با قفل کردن در کمدش من را از دسترسی به آن ناامید کرده بود و حالا آن را جا گذاشته است. اینقدر ذوقزده شدهام که دیگر فکر نمیکنم در اتاق من چهکار داشته و چرا دفترش جامانده است؟!
علی گاهی چند خطی از نوشتههایش را برایم میخواند. حالا که این فرصت را به دست آورده بودم، باید تمام روزهایی را که مجبورم میکرد هرجور و هر وقت شده نوشتههایم را تمام و کامل، به دستش بدهم تلافی میکردم. دفتر را مثل نوزادی شیرین و دوستداشتنی در آغوش میگیرم.
قفل کمدم خراب است؛ دنبال جانپناهی برای دفتر، همهجا را با دقت نگاه میکنم: اتاق خودم، اتاق پسرها، آشپزخانه، انباری، کتابخانه، نه، زیر مبل سالن! محل رفتوآمد همه که هیچ بنیبشری آنجا چیزی پنهان نمیکند. زانو میزنم روی زمین و کلاسور را آرام هلمیدهم زیر مبل سهنفره.
مادر با سینی چای از آشپزخانه بیرون میآید. فوری خودم را جمع میکنم و به استقبالش میروم و در انتظار فرصتی ناب برای کاویدن دفتر علی، لحظهها را میشمارم.
به این لحظات ساکت و آرام خانه، آن هم با دفتری که پاسخ بسیاری از سؤالات کنجکاوانه من را در خود جا داده است، چهقدر نیاز داشتم! خم میشوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون میآورم.
صفحه اول یک پاراگراف کوتاه است: «اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آنچه میبینم و میدانم بنویسم. حتی سختیها و رنجهایش را بازنویسی نمیکنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست میبیند، درست قدم برمیدارد و خوشبختی را رقم میزند.»
حس غریبی احاطهام میکند. احساس میکنم با یک علیِ جدید روبهرو خواهم شد؛ با یک علی پیچیده و ناشناخته. دفتر را ورق میزنم و میخوانم:
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتم
دو نخ موازی، با لحظهای بیتوجهی درهم میپیچد و گره میشود. بعضی از گرهها را راحت میتوان باز کرد، اما گاهی گرهها چنان کور میشود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان میشوی. گاهی هم انسان خودش کور میشود و نمیبیند. در هر صورت، هر دوی اینها زندگی را سخت میکند.
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشتها و دریافتهای تجربه شدهاش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش سبک شود. ساعتها بیخوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمیهایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگیاش غلطگیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق میماند و توی ذوق میزند.
صحرا کفیلی در مسیر زندگیاش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند. عبور از این مسیر، راهبلد میخواست و کسی که همراهیاش کند.
آن روز به فاصله یک سؤال از استاد، تا برگردد سر صندلیاش، جزوهاش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایدهای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش میگرداند.
ترم چهارم، استاد پروژهای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروههایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند.
کفیلی و شفیعپور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنجنفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا میکردند. پسرها کفیلی را صحرا صدا میکردند و شفیعپور را شکیبا.
از خودش و میلهایی که درونش سر بر میآوردند میترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو میافتاد بلند شدن سخت میشد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحتتر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی میکرد همکلامشان نشود و همچنان آنها را به فامیل خطاب کند.
افشین، او را وسوسه میکرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با اینکه خودش راحت بود، به فکر او احترام میگذاشت.
– آقای امیدی جزوهتون پیدا شد؟
خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سؤال؟! جدی و خشک پاسخ داد:
– نه.
کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمیخواست کارش ناقص بماند.
– حالا چهکار میکنید؟
در جواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود:
– من از روی جزوه خودم براتون کپی گرفتم.
جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمیخواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ارتباط را پیش برده است. با خودش فکر کرد که این چه رسم مسخرهای شده که همه میخواهند خودشان را نخود هر آشی کنند!
توهّم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است.
تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه کپی شده را جلوی همه بچهها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنجهزار تومانی روی میز گذاشت.
صحرا زیر لب غرید:
– وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتماً اینهمه جزوه شما دستبهدست میچرخه پول میگیرید.
خنده بچهها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد میکند و جرقههای ریز میزند. زیر لب گفت:
– هرجور راحتید فکر کنید. مهم نیست.
و اسکناس پنجهزار تومانی را روی میز سُر داد طرف کفیلی.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتم
بچههای پروژه، داشتند شماره تلفن همدیگر را میگرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش.
– آقای امیدی، شماره ما رو ذخیره نمیکنید؟
او را برده بودند در جایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی میگشت برای توجیه این برقراری ارتباط. با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامههای پروژه شماره همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد:
– لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره.
– نترسید ما لولو خورخوره نیستیم.
به این متلک شفیعپور میتوانست جواب دندانشکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دخترها عاشق کلکل کردنند و میدانند که پسرها هم از شنیدن این کلکلها خوششان میآید. میخواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمیآید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر میکنید.
دندانهایش را بر هم فشرد و سکوت کرد.
دفعه بعد نوبت کفیلی بود که شیرینیاش را رو کند. بار قبل که شفیعپور شیرینی پخته بود، تا یک ربع از جلسه به وصف و تعریف پختوپزشان گذشت و حالا بچهها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینیای که کفیلی پخته بود صحبت میکردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینیخوران جمع شده باشد، اما افشین آنقدر دیر آمد که برنامه او را بههم ریخت. بچهها منتظر افشین مانده بودند و همزمان با هم وارد کلاس شدند. میخواست دستی را که داشت شیرینی تعارف میکرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده میدید:
– نترسید آقای امیدی، به این کیکها وِرد نخوندیم، پولشم هر وقت خواستید بدید؛ عجلهای نیست.
خودش را زده بود به نشنیدن و با بیخیالی شروع کرده بود با تلفن همراهش ور رفتن.
تا آخر ترم، سراغ جزوه کپی شده نرفته بود. شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه دستنوشتهای افتاد:
اینکه چرا برای شما مینویسم، چون حس بدی را درونم برانگیخته نمیکنید و از کنار جسمم به آسانی میگذرید، وجداناً احترامی که به من میگذارید بهخاطر چشم و ابرو نیست. همراه شما بودن در هر کلاس و درسی، دلمشغولی خاصی دارد که تا به حال هیچ همراهی برایم نداشته و این مرا وادار میکند لحظات این روزهایم را دوست داشته باشم و آیندهام را با آن پیش ببرم.
میخواهم خودم تدبیرگر زندگیام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آنقدر میجنگم تا هرچه را میخواهم به دست آورم.
همیشه نوشتههایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه میاندازم و میسوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما میدهم، نمیدانم؛ و بالاخره شاید دیوار شما…
رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمیشود…
***
با صدای در، چنان از جا میپرم که دستم به لرزه میافتد. سعید و مسعود با سروصدا وارد خانه میشوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش میافتد. از وقتیکه مادربزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفسهای آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دو ساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. میخواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام میشدم. زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را میدیدم، اما نمیتوانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم.
حالا هر صدای ناگهانی و خبر بدی، قلبم را ناآرام میکند. نمیتوانم دفتر را درست بلند کنم. چند بار از دستم سر میخورد و میافتد. دفتر را که به زحمت زیر مبل هل میدهم، متوجه ناخن شکستهام میشوم و تازه دوباره دردش را احساس میکنم.
سعید تا من را میبیند کولهاش را زمین میگذارد و میگوید:
– لیلا چی شده؟
مسعود کنارم مینشیند:
– از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟
– نه، نه، داشتم چیزی میخوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم.
لیوان آب را دستم میدهد. مسعود میگوید:
– مگه چی میخوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟ بده من هم بخونم بیخیال امتحانا بشم.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان «شهید ستاری» درباره جنایت ایرباس ۶۵۵ که برای اولین بار از تلویزیون پخش شد.*
🔸 چرا ادعای آمریکایی ها برای اشتباه در شلیک به هواپیمای مسافربری دروغ است؟
🔊#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
نفر اصلی و پای ثابت شکست در تاریخ مذاکرات ایران:ظریف*
🔸تصویر اول: تیم مذاکرات قطعنامه ۵۹۸ منجر به جام زهر
🔸تصویر دوم: تیم مذاکرات سعدآباد منجر به تعلیق صنعت هسته ای بدون هیچ آورده ای
🔸تصویر سوم: تیم مذاکرات برجام منجر به نابودی برنامه هسته ای و عدم لغو تحریم ها
*🔸حالا شکست خوردگان تاریخ دیپلماسی مشغول بزک کردن و قهرمان سازی از آقای شکست هستند.
#حرف_حساب
🔊#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_نهم
سعید کولهاش را برمیدارد:
– آقای باخیال امتحان اون وقت امروز برای چی اومدن منزل؟
مسعود گلویش را صاف میکند:
– تو کار برادر بزرگتر از خودت دخالت نکن، صد دفعه.
با خنده میگویم:
– به قد و قواره دیگه!
لیوان را میگیرد و بقیه آب را سر میکشد و میگوید:
– بزرگی به قد است نه به عقل، نه به سن. خداوکیلی من پنج سانت از علی بلندترم. خُب اشتباه میکنید باید با قد بسنجید. الآن توی قرن بیستویک، آدمها با چشمشون و جسمشون زندگی میکنند. عقل کیلویی چنده؟ برای اینکه بگن ما متفاوتیم، کفش میپوشن پاشنهش اینهوا…
بلند میشود و همزمان ادای راه رفتن با کفشهای پاشنهبلند را درمیآورد:
– کلی درد و مرض میگیرند که همینو بگن دیگه: بزرگی به قد است و به زیبایی.
سعید که تیشرت و شلوار آبیاش را پوشیده، تکیه به در اتاق میدهد و میگوید:
– آقای سخنران و تئاتریست، پاشو… پاشو یه چایی بریز بخوریم، بدو.
مسعود با دست دو طرف موهایش را شانه میزند:
– ادامه داره برادر من! تازه این موهای نازنین را رنگ میکنند و نصف از جلو، نصف از پشت، نصف از بغل چپ و نصف از بغل راست بیرون میذارند که چی؟
سعید راه میافتد سمت آشپزخانه:
– کم اذیت کن، بذار برسی بعد. مسعود کولهاش را برمیدارد.
– آقای اندیشمند! احیاناً همه حرفها به ما خانمها رسید دیگه! شما پسرا پاک پاک!
دم در اتاقشان مکثی میکند و سر میچرخاند سمت من:
– نه به جان عزیز من که تویی! ما هم مثل شما، شک نکن! بزرگیمون ملاکش عوض شده، اما الآن از ترس سعید که با اون فنجون دستش سمت من نشونه رفته، این بحث علمیِ عقل بهتر است یا قد و وزن و ماشین لوکس و موی رنگی و… تق…
هول میکنم و به سرعت سر میچرخانم سمت سعید. فنجان را نشان میدهد و میخندد:
– نترس فنجون رو ننداختم. من هنوزم اعتقاد دارم که عقل ارجحیت داره. خیالت راحت.
دوباره این دو تا آمدند تا سکوت خانه پا پس بکشد. مسعود با شیطنتهای همیشگی و ناتمامش و سعید با مهربانیهایش. دو برادر دوقلوی غیر همسان که نه چهرههایشان شبیه هم است و نه ادا و آدابشان.
مسعود با آن قد دیلاق و چهره سبزه پر نمکش. اگر مادر بود حتماً چشمغره میرفت که:
– واااا. بگو ماشاءالله، بچهام قد رشید داره.
و دست میبرد بین موهای مشکیاش و سر آخر صورتش را هم میبوسید.
این پنجسانت بلندتریاش از علی شده مُهر رشادت. هر چند دو سانت آن به خاطر موهایش است که رو به بالا شانه میکند. چشم و ابروی مشکیاش به صورت سبزهاش حالت شیرینی میدهد، ولی تا جا دارد حاضرجواب است. چنان شر و شوری به خانه میدهد که آجرها هم برای استراحت التماسش میکنند. شاید همین روحیهاش هم باعث میشود که خبط و خطاهای ریز و درشتش، گاه مادر را مضطر میکند و پدر را در سکوت فرو میبرد و علی را به تلاش میاندازد. خدا را شکر، معماری قبول شد؛ رشتهای که تمام انرژیاش را میگیرد و خستهاش میکند.
بر عکس سعید با آن صورت سفید و موهای قهوهای موجدار و ریشهایی که خیلی خواستنیاش میکند. دختر سوم مادر حساب میشود و مادر دوم مسعود. همیشه فکر میکنم اگر سعید نباشد، این مسعود را هیچکس نمیتواند ترجمه و تحمل کند. به نظرم سعید با آن نگاههای عمیق و سکوتهای متفکرانهاش باید فلسفه میخواند. هرچند که خودش معتقد است میخواهد طرحی نو دراندازد. عاشق خانههای قدیمی است؛ مخصوصاً خانهمان در طالقان. قرار شده زن که گرفت به جای آپارتمان بروند در خانهای کاهگلی که اتاقهای دوری و طاق ضربی و تاقچههای پهن تو رفته دارد، زندگی کنند. درهای اتاقش چوبی باشد و شیشهها هم، رنگیِ لوزیلوزی. وسط حیاط یک حوض و دور تا دورش باغچه باشد. خودش کنار نقشهکشیهایش، مرغ و خروس و گاو و گوسفند را جمعوجور کند و زنش هم به جای موبایل بازی و فیلم دیدن گلیم ببافد، نان بپزد و مربا درست کند. مسعود و علی هم دارند با سعید طرح شهرک کاهگلی را میریزند. از تصور دفتر مهندسی شراکتی سه برادر و شهرکی که قرار است جدای از همه شهرها با معماری سنتی بسازند، لذت میبرم. قرار است خانهای هم به من بدهند که وسطش حوض بزرگ فیروزهای داشته باشد، با باغچهای بزرگ و اصطبلی با چند اسب. موقع عروسیام داماد با اسب سفید بیاید دنبالم. از تصور اسب سواریام با لباس عروسی خندهام میگیرد.
سعید سینی چای به دست میآید:
– همیشه به خنده، خبریه؟ بوی کیک هم میآد، اما خودش نیست؟!
لبخندم را جمع میکنم و اسبم را در همان اصطبل خیالی شهر خوشبختیام میبندم و میگویم:
– من هم مثل شما همین سؤال رو دارم. فقط فهمیدم که مامان واسه شما عزیزکردههاش پخته و در مخفیگاهی دور از دسترس پنهانیده.
– «پنهانیده»! هووم. خوبه. فرهنگ اصطلاحات نوین. نترس همهمون مجبوریم طبق برنامه مامان جلو بریم.
شکلات تلخی را باز میکند و میدهد دستم.
– بخور… مثل حقیقت تلخه. دوست داشته باش!
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀
#رنج_مقدس
#قسمت_دهم
حقیقتاً دوست دارم بدانم نوشتههای دفتر علی، خیالی است یا داستان جوانی که از اصل قضیه کناره گرفته و حالا که احساسش فروکش کرده، با تسلط و تحلیل، گذشتهاش را نوشته است. همیشه این دیر فهمیدنها چهقدر زجرآور است! وقتی میفهمی که زمان گذشته است و دیگر نمیتوانی کاری انجام بدهی.
قالیچه را برمیدارم. کتابم را زیر بغلم میگیرم و در پناه سایه دیوار حیاط دراز میکشم. اگر نمیترسیدم که اهل خانه بیدار شوند، فواره حوض را باز میکردم و از صدای آب لذت میبردم. در این فضا حال و حوصله خواندن درباره تاریخ آمریکا را ندارم. کتاب را بالای سرم میگذارم که نبینمش. دستم را زیر سر ستون میکنم. بوی ریحان و تره حالم را جا میآورد. به قول مسعود: چینهدان احساسم پر از لذت میشود. خیره میشوم به قامت کشیده ریحانها و برگهایی که از دو طرف دستشان را باز کردهاند. ماچ صدا داری برایشان میفرستم که صدای خنده علی متوقفم میکند:
– حالی میکنی ها.
لبم را تو میکشم و نگاهم را بالا میآورم، دمپایی میپوشد و میآید:
– عشقاند این ریحونها.
با تعجب چشمانش را گشاد میکند:
– دیگه نه به این غلظت.
این جنس مذکر، اگر کمی دلش را روغنکاری میکرد، دنیا خیلی قشنگتر میشد. اصلاً کجا ظرافت و لطافت را میشود حالی اینها کرد. هر چند که هر وقت دلشان بخواهد، قوه ادراکه تشخیص زیباییشان بالاست. و الا که مثل بُلَها فقط نگاهت میکنند و تو باید ممنون باشی که قضاوتت نمیکنند.
مینشینم تا علی هم بنشیند. میگوید:
– خوشمزگی و خوشبوییشو قبول میکنم، اما درک لذت عشق را باید دفاع کنی.
شانه بالا میاندازم و میگویم،
-تو دراز بکش و از زاویه دیدی که من داشتم چند دقیقه نگاه کن، بعد حسّت رو بگو.
بلند میشوم و کمی از قالیچه فاصله میگیرم تا تمرکزش به هم نریزد. علی دراز میکشد؛ حالا دارم از بالا ریحانها را میبینم. همه دستها رو به آسمان بلند شدهاند. چه بانشاط… یاد باغچه طالقانمان میافتم. ظهرها و غروبها با چه ذوقی سبزی میچیدم. دلم برای آن روزها تنگ شده است. پدربزرگ وقتی سبزی میکاشت و به درختها رسیدگی میکرد، همصحبتشان هم میشد، گاهی برایشان حافظ و سعدی زمزمه میکرد. گاهی همینطور که بیل میزد درددل هم میکرد، زمانی خسته کنار جوی آبشان مینشست و تسبیحش را به یاری میگرفت و لذتمند نگاهشان میکرد. فرق آن میوهها و سبزیها را فقط موقع خوردن میفهمیدی.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
15.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌سیدنا
من اشتباه کردم از رییسی حمایت کردم !!!
حتما تا آخر کلیپ رو ببین تا بدونی چرا …!
🚫حواست باشه🚫
این کلیپ رو به هیچ عنوان از دست نده
تو ۵ دقیقه، از مهمترین وقایع کشــورت
تو یک ســــال اخیــر باخبر شو !!!
#حرف_حساب
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدیه جالب استاد فاطمی نیا به فرزندش*
🔸روایت جالب فرزند استاد مرحوم فاطمی نیا از هدیه ازدواج ایشان به مناسبت ازدواج فرزندشان
🔊#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_یازدهم
کنارشان مینشینم. نوازششان میکنم. زیر دستانم تکان میخورند. حال خوشی پیدا میکنم. گروهی را هماهنگ به رقص واداشتهام. میگوید:
– دارم کمکم حرفتو قبول میکنم.
ریحانی را میچیند و همینطور که بو میکند رو به آسمان دراز میکشد. و زمزمه میکند:
– عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون. کاش میشد این درک و حس رو منتقل کنی به بقیه.
مگر چشم و گوش را از آدمها گرفتهاند که فریاد زیبایی طبیعت را نمیشنوند و نمیبینند. خودشان را به دیدن مصنوعات عادت دادهاند و دل به دل یک گل و سبزه نمیدهند.
– بعضی حسها رو باید آدم خودش دریافت کنه. وقتی براش بگی نمیتونه همراهت جلو بره. نهایت و نتیجهای برای این فکر کردن نمیبینه.
– نهایتش رسیدن به خالق زیباییها ست که توی خوشگل پر سؤال دیوونه رو آفریده که خواب رو از کله آدم میپرونی.
متعجب برمیگردم سمتش:
– دفترم! نگو که ندیدی و برنداشتی و چهقدر خوشحال نشدی؟ برو بیار. به فکر عاقبتت باش.
هلش میدهم عقب و روی فرش مینشینم. کتابم را برمیدارم؛ و خودم را مشغول نشان میدهم. کمی در سکوت نگاهم میکند. محل نمیگذارم. صدایش را تحکمی بلند میکند که:
– لیلا خانوم! دفتر من رو شما نباید برمیداشتی. به خالق زیباییها قسم، اگر تا من برسم داخل اتاق و دفتر را سر جاش نگذاشته باشی اون وقت…
کتاب را میبندم:
– خالق زیبای من رو قسم نخور، برادر زشت! چون کور خوندی. به جان این ریحونها قسم که تا آخرش رو نخونم محاله برگردونم.
نرم میشود:
– لیلاجان!
– برادر جان! استثنائاً با هیچ تهدید و تطمیعی مجاب نمیشم.
و خندان به ابروهای بالا رفته و چشمان درشتش نگاه میکنم. لب هم میکشد و سری تکان میدهد:
– باشه باشه. منتظر باش!
میخواهد بلند شود که دستش را میگیرم و میگویم:
– داداش! داشتی راجع به موج یه چیزی میگفتی.
مکثی میکند و میگوید:
– خودت که اهل فکری، بقیهاش را بگو.
سرم را پایین میاندازم.
– خب بدترین حالتش، طعنه به تمام مشکلاتیه که داشتم.
– خواهری! من غلط بکنم طعنه بزنم. گزینه بعدی…
– پس بهترین حالتش تحلیل سختیهاییه که داشتم.
– بهتر شد. گزینه سوم؟
با انگشتانم بازی میکنم و میگویم:
– بازیم میدی؟
میگوید:
– نه. گزینه دال را علامت بزن.
و بلند میشود و میرود.
دوست ندارم گزینه دال را پیدا کنم؛ هر چند که ذهنم مقابل «دوست ندارم» میایستد. گزینه دال حتماً صبر کردن یا انجام دادن کاری است که دوست نداری، اما به صلاحت است. حتی اگر موجهایش زندگیات را در جهت دیگری جلو ببرد و صدایت به شکایت بلند شود.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_دوازدهم
پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک برمیگردند. علی روزنامهای را که خریده باز میکند. مادر اشارهای میکند و او انگار که تازه متوجه منظور مادر شده باشد، بلند میشود و روزنامه را دست سعید میدهد:
– لیلا بیا کارت دارم.
میرود سمت اتاق، حرکات و نگاهها عادی نیست، با تردید میپرسم:
– چیکار؟
مسعود و سعید خودشان را مشغول حلّ جدول نشان میدهند.
– هیچی بیا میخوام ببینم نظرت درباره اینایی که خریدیم چیه؟
جانمازم را کناری میگذارم و دنبالش میروم:
– چی؟ لباساتون؟ الآن ازم میپرسی که خریدی؟ قبلش باید میگفتی همراهتون میاومدم.
در را پشت سرم میبندد. نفس عمیقی میکشد و میرود از توی کمد دیواری چند قواره پارچه درمیآورد و میگوید:
– دست شما رو میبوسه.
پارچهها را روی تخت میگذارد. تازه متوجه نقشهشان میشوم. میگویم:
– عمراً من اینها رو بدوزم.
کنار تخت مینشینم و پارچهها را یکییکی برمیدارم:
– چه عجب سلیقه به خرج دادید!
علی آبی راهراه سفید را برمیدارد:
– اینو سعید انتخاب کرده.
و بعد به پارچهای که خطهای باریک سبز دارد اشاره میکند:
– من و مسعودم مثل هم گرفتیم.
– مثل هم؟ چقد هم که شما دو تا شبیه هم هستید!
پارچه را روی تخت میگذارد:
– من که سلیقهام همینه. مسعود هم به خاطر اینکه شلوارش سبز تیره است گرفت.
به تخت تکیه میدهم و دستم را زیر سرم ستون میکنم:
– اونوقت بقیهاش؟
– هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی میخرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بیکار بشید و این حرفا.
زل میزند توی چشمانم و محکم میگوید:
– خریدهامون رو پس دادیم و اینا رو خریدیم که تو جوون ایرانی بیکار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کره که کمتر نیستیم.
همینطور نگاهش میکنم. من حرفها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهیاش را بلغور میکرد. نمیدانستم به این زودی سرخودم آوار میشود.
زیرچشمی نگاهش میکنم و میگویم:
– دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الآن دانشمندامون، روسنج هم اختراع کنند.
علی همانطور که مقابل آیینه موهایش را شانه میکند میگوید:
– اختراع شده. سنگ پای قزوین.
با دلخوری میگویم:
– علی من اینهمه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟
– اوه، انگار داره کوه میکنه. داری دو صفحه درس میخونی دیگه.
– با شونه من شونه نکن.
گوش نمیدهد. عطرم را هم برمیدارد و زیر گلویش میمالد. مقابل اینهمه اعتمادبهنفس فقط میتوانم چشمغرهای بروم. صبر میکنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چهقدر ادامه میدهد.
فایده ندارد. کوتاه نمیآید. دادم بلند میشود:
– مامان! مامان! بیا این پسرتو از اتاق ببر.
میروم سمت در که سعید در را باز میکند و پشتش هم کله مسعود که میگوید:
– زندهای علی؟ خودتی یا روحت؟
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin