فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥کشورهای ۴ قاره به دنبال پهپاد ایرانی!
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قابل توجه سلبریتی های کر و لال
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت29
✍ #میم_مشکات
سپیده قطعا نمیتوانست راهرو را ترک کند و منتظر بماند تا راحله ماجرا را برایش تعریف کند. آن در نیمه باز، راه مناسبی برای شنیدن آنچه اتفاق می افتاد بود. وقتی راحله از اتاق بیرون آمد بدون هیچ حرفی از ساختمان بخش بیرون زد. سپیده هم به دنبالش... چند دقیقه ای ک گذشت سپیده با احتیاط پرسید:
-حالا میخوای چکار کنی?
راحله که از حرکاتش معلوم بود هنوز عصبانی ست به طرف سپیده چرخید و گفت:
-معلومه! بهش ثابت میکنم که اشتباه میکنه
ساختمان را دور زدند و به طرف نماز خانه که در دانشکده روبرویی بود رفتند. خوشبختانه وضو خانه در خود نماز خانه بود و راحله میتوانست با خیال راحت چادر و مقنعه اش را در بیاورد،وضو بگیرد و پایش را در پاشویه کنار وضو خانه بشوید تا مگر کمی اتش غضب ش فروکش کند. نماز خانه ساکت بود. کم کم اتش خشمش تبدیل به یاس و استیصال شد. چرا اینقدر زود تصمیم گرفته بود?
پیش نماز حاج اقا طاهری بود که راحله نماز خواندنش را دوست داشت...لحن زیبایی داشت ... آن روز انقدر دلش از دست خودش پر بود که نوای خوش نماز خواندن حاج اقا طاهری تنها یک بهانه بود. نماز که شروع شد بغضش ترکید و اشک هایش جاری شد. بی صدا اشک میریخت. سرش را که روی مهر میگذاشت انگار خودش را در اغوش پدرش رها کرده باشد، گویی دستانی قوی احاطه اش کرده باشند و او در آن لحظات یاس و نا امیدی چقدر به این قدرت مطلق الاهی نیاز داشت.
شاید این اشک ها، همان اشک هایی بودند که در بدو ورود به اتاق پارسا باید سرازیر میشدند اما مانعشان شده بود. نخواسته بود دشمنش ضعف ش را ببیند... آیا پارسا دشمنش بود?یا او داشت قضیه را بزرگ میکرد?نمیدانست، همین قدر میدانست ناخواسته درگیر جدالی بی معنی شده بود و این جدال احمقانه چیزی نیود که حتی پیروزی در آن نیز ارزشمند باشد. شاید در مقابل پارسا مقاومت کرده بود و ضعف نشان نداده بود اما قطعا حرفهای نسنجیده ای که زده بود نشانه ضعفش در برابر نفس ش بود. و او ک نتوانسته بود در مقابل نفس خود مقاومت کند میخواست به پارسا درس دینداری بدهد?
این گریه به هر دلیلی بود آرامش کرد. خداوند برای ارامش بخشیدن به دنبال بهانه ست، برای همین راحله گذاشت تا دست مهربان خداوند نوازشش کند و خستگی را از جانش بشوید.
نماز تمام شد و حالا راحله دوباره ارمشش را بازیافته بود.
وقتی از نماز خانه بیرون آمد حال بهتری داشت و سپیده هم ک متوجه این ارامش نسبی شده بود محتاطانه به حرف در آمد. البته ترجیح میداد راجع به امتحان ادبیات فارسی صحبت کند تا فضولی راجع به اتفاقات پیش آمده. چون میدانست ممکن است راحله با آن رک گویی اش چنان ماجرا را خاتمه دهد که حتی جرات نکند در آینده هم سوالی بپرسد برای همین ترجیح داد راه را برای اینده باز بگذارد.خوشبختانه سپیده بیشتر از آنکه سوال کند وراجی میکرد و همین که راحله مجبور نبود جوابی بدهد باعث میشد بتواند بی توجه به حرف های سپیده در ذهنش ب دنبال راه حل باشد. شاید این کار کمی بی انصافی بود ولی خب چاره چه بود?سپیده وقتی چانه اش گرم میشد تا لولای فک ش به قیژ قیژ نمی افتاد ول کن ماجرا نبود. گاهی راحله سعی میکرد با مشغول کردن سپیده به مسائل مختلف او را از سخنرانی بی وقفه اش باز دارد اما گاهی هم مثل الان که حوصله نداشت ترجیح میداد کمی بی انصافی به خرج دهد و یک گوشش را در کند و دیگری را دروازه. و از انجا که نشنیدن حرف های سپیده در اکثر مواقع خطری را متوجه شنونده حواس پرت نمیکرد اجازه داد سپیده هرچقدر دلش میخواهد از خانم بهمانی و استاد فلانی شکایت کند.
درنهایت وقتی مسیرشان از هم جدا شد توانست کمی به ذهنش فرصت بدهد و مسایل را حلاجی کند.
دم در خانه که رسید،کلید انداخت، مکثی کرد و با خودش کمی فکر کرد.
تصمیم گرفت این بازی مسخره را تمام کند، حالا پارسا هرفکری که میخواست بکند...
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت30
✍ #میم_مشکات
#فصل_پنجم:
پیک نیک خانوادگی
مادر سبد را از معصومه گرفت، داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و پرسید:
-دیگه چیزی نمونده?
-فکر نکنم
و راحله رفت تا نگاهی بیندازد و مطمئن شود. وقتی راحله برگشت و اطمینان داد که همه چیز را برداشته اند همه سوار شدند و بالاخره بعد از اینکه شیما برای بار سوم دستشویی رفت و برگشت، سرشماری نهایی انجام شد، سوار شدند و ماشین در حالیکه بخار سفید رنگی از اگزوزش بیرون می آمد از در حیاط خارج شد.
کوهنوردی یک هفته در میان جمعه ها، برنامه اجباری بود و کسی حق تخلف و سرپیجی نداشت. هرچند اگر اجباری هم نبود بالا رفتن از کوه با خانواده و خوردن املت های همیشگی پدر آنقدر همه را سر شوق می آورد که هیچ کس حاضر به ترک آن نبود. تنها قسمت سخت ماجرا جدا کردن شیما از رختخواب بود و تحمل غر غرهایش تا رسیدن به بالای تپه... و در نهایت، شیما هم وقتی چشمش به املت تازه در آن هوای خنک دم صبح می افتاد دوباره خوش خلق میشد.
بالای تپه، جایی که داشت با نور بی رمق آفتاب صبحگاهی گرم میشد، جای مناسبی برای خوردن یک صبحانه مفصل بود. پدر شاخه هایی را که اورده بود کنار هم گذاشت و با کندن چندتایی خار بته اطراف، اتش کوچکی درست کرد و بساط صبحانه را راه انداخت. ماهیتابه را روی اتش گذاشت و گوجه هایی را که از ترس شیما شب قبل خرد کرده بود توی آن ریخت، کمی صبر کرد،گوجه ها سرخ شدند،اضافه کردن تخم مرغ ها و بعد تخم مرغ گوجه سراشپز اماده بود.
یک صبحانه گرم،بعد از آن پیاده روی طرفداران زیادی داشت برای همین قبل از اینکه غذا سرد شود تمام شده بود و شیما که با حسرتی وصف ناشدنی داشت ته ماهیتابه را با نان تمیز میکرد گفت:
-حیف...کم بود
معصومه بند کفشش را محکم کرد و گفت:
-دفعه بعد باید یه صندوق گوجه خرد کنیم برای خانم
بعد رو به راحله گفت:
-من برم یه گشتی بزنم، راحله تو نمیای?
راحله هرچند کنار معصومه راه میرفت اما حواسش جای دیگری بود. فردا با پارسا کلاس داشت و باید -ب قول سپیده- "عملیات انتحاری" را که قولش را داده بود انجام میداد. میتوانست?
معصومه که به جک و جانور ها علاقه زیادی داشت، با چوب کوچکی که در دست داشت کرم بیچاره ای را تحت آزمایش گرفته بود و داشت توضیحات لازم را به راحله میداد.
کرم بخت برگشته که صبح زود، به هوای پیدا کردن غذا و یا شاید هوا خوری صبحگاهی یک روز تعطیل از خانه بیرون زده بود بی خبر بود که پژوهشگر جوان ما با چوب زرد رنگش آماده بود تا پیاده روی اش را زهرش کند.
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 قابی متفاوت از دیدار اعضای تیم ملی فوتسال با رهبر انقلاب
------------------------------
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
📷 انتشار تصویر جدیدی از حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی) در کتابخانه شخصی ایشان
📌 کتاب مجموعهای است از محصولات یک فکر، یک اندیشه، یک ذوق، یک هنر؛ مجموعهای است از یافتههای یک یا چند انسان. ما خیلی باید مغتنم بشمریم که از محصول فکر آحاد گوناگون بشر استفاده کنیم؛ این هدیهی کتاب به ماست.
۱۳۹۰/۰۴/۲۹
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت31
✍ #میم_مشکات
معصومه بر خلاف راحله عاشق رشته تجربی یا به قول پدر طبیعی بود. عشقش این بود که اورا در آزمایشگاهی رها کنند و او صبح تا شب بر روی موجودات کار کند و دل و روده شان را تجزیه تحیلیل! یا مواد شیمایی را قاطی کند تا شاید کشفی جدید کند مثل اکسیر جوانی یا محلولی بسازد مخصوص پاک کردن جوهر از دست و صورت که اتفاقا دومی خیلی هم به کارش می امد!!
البته او همانقدر که عاشق تجربه کردن بود دل رحم هم بود و توانایی کشتن جانوران و حیوانات را نداشت برای همین یافتن ماده ای برای ساکت کردن آدم های وراج را به پیدا کردن روش هضم قند در روده کرم سبز آنگولایی! ترجیح میداد.
در حالیکه با چوبش کله کرم بیچاره را از زمین بلند کرده بود در جواب راحله گفت:
-میخوام ببینم اگ سرش رو بلند کنم چه کار میکنه? میاد بالا روی چوب یا میتونه برگرده روی زمین?
کرم نگون بخت کمی به اینطرف و ان طرف سرچرخاند و بعد از آنکه دید راهی ندارد ترجیح داد مسیرش را عوض کند و از چوب بالا برود. راحله که از جدیت خواهرش در آزمایش یا به قول خودش کرم آزاری خنده اش گرفته بود گفت:
-خوبی ریاضی به اینه ها! برای رسیدن به جواب نیازی به دل و روده در اوردن یا سرسام دادن کرم بیچاره نداری...
معصومه که هنوز فضولی اش راجع به قضیه خواهرش فروکش نکرده بود گفت:
-عوضش استاد های از دماغ فیل افتاده ای داری ک حالت رو میگیرن
راحله خندید:
-از هر موقعیتی برای فضولی استفاده میکنیا!
- بالاخره جامعه هم یک آزمایشگاهه!
- من که همه چیزو بهت گفتم
- اما چیزی از تصمیمت برای فردا نگفتی! معذرت خواهی میکنی?
-آره!میخام تمومش کنم
جواب راحله آنقدر قاطعانه و سریع بیان شد که باعث شد معصومه کرم را رها کند و به طرف خواهرش برگرد. کرم هم که از دست پژوهشگر مزاحم و اتوبان بی انتهایی که برایش ساخته بود خلاص شده بود در حالیکه داشت به جان دکتر پارسا دعا میکرد با سرعت هرچه تمام تر از محل دور شد.
معصومه از جایش بلند شد:
-واقعا?جلوی همه?
- اوهوم
معصومه لحظه ای به خواهرش خیره ماند، بعد شانه ای بالا انداخت و همانطور که با چشمانش دنبال جانور بخت برگشته دیگری میگشت گفت:
-یا خیلی شجاعی یا خیلی دیوونه! من عمرا بتونم همچین کاری بکنم
و بعد ب طرف سوسک بیچاره ای رفت که پیدا کرده بود.
راحله چیزی نگفت. به سمت خورشید که حالا دیگر کامل طلوع کرده بود برگشت. هر چند از درستی تصمیمش مطمئن بود اما کمی دلهره داشت. یعنی فردا چه اتفاقی می افتاد?...
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت32
✍ #میم_مشکات
#فصل_ششم:
عملیات انتحاری
از تاکسی پیاده شد. کرایه را داد، چادرش را جمع کرد، رویش را گرفت و بعد نگاهی به سر در دانشگاه انداخت. کوچکترین شکی نداشت. با احتیاط از خیابان رد شد.جملات را مدام در ذهنش تکرار میکرد. مطمئن شد که همه وارد کلاس شده باشند. در یکی از کلاس ها ایستاد و از پشت پنجره مشغول نگاه کردن حیاط شد تا مطمئن شود پارسا از بخش خارج میشود. همین طور که در بخش را می پایید حواسش پرت گربه ای شد که کنار باغچه، کمین کرده بود تا پروانه ای را که در حال بازی بود شکار کند. گربه خودش را میان علف ها پنهان کرده بود. همین که پروانه روی گل نشست و بال هایش را جمع کرد. گربه خیز برداشت اما قبل از اینکه بتواند نقشه شومش را عملی کند باغبان حواس پرت، شیلنگ آب را به فواره آب پاش وصل کرد، فواره شروع به چرخیدن کرد و آب را به سرو صورت گربه پاشید و گربه ناکام از ترس آب به هوا پرید، جیغی کشید و فرار را بر قرار ترجیح داد. بد شانسی گربه به همین جا ختم نشد چرا که موقع فرار به میان دست و پای کسی که داشت از پله های بخش پایین می آمد دوید و البته شانس آورد چرا که اگر عابر به هوای درست کردن سر آستینش نایستاده بود حتما هم گربه مادر مرده را زیر میگرفت و هم خودش سرنگون میشد. راحله همان طور که داشت، به بر باد رفتن آرزوی گربه بیچاره می خندید نگاهش را از گربه به سمت عابر خوش شانس چرخاند که البته این عابر کسی جز استاد مورد نظر نبود. استاد کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت که مارک طلایی برند ش بر یقه اش خودنمایی میکرد. موهای خرمایی رنگش که رگه هایی روشن در آن دیده میشد و مدل فرانسوی کوتاه شده بود را به سبک کلاسیک مدل داده بود. صورتی اصلاح شده و عینک آفتابی گران قیمتی که فعلا به جای چشم هایش، وظیفه حفظ موهای سرش از آفتاب را به عهده داشت زیر نور خورشید میدرخشید. فکی استخوانی، لب هایی مصمم، بینی خوش تراش و چشم های نسبتا درشت، فکور و آبی رنگش حتی از فاصله دور هم قابل تشخیص بود.
آیا جناب دکتر به قدری زیبا بود که با کمی اغراق او را تجسم آپولو* دانست?
راحله جواب این سوال را نمیدانست. در پی یافتنش هم نبود. اما آنچه مسلم بود این چهره اصالتی خاص را به نمایش میگذاشت. اصالتی آمیخته با زیرکی و وقار که حتی از پس آن نگاه جسور و شیطنت بار قابل تشخیص بود و این ترکیب قطعا جذابیت را به همراه داشت. جذابیتی که از چشمان پر حیای راحله پنهان نماند و باعث شد که راحله سرش را پایین بیندازد و چشم به فواره ی وسط حوض بدوزد...
*آپولو: خدای زیبایی ،شعر ، موسیقی، هنر و... در یونان
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🎥 ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها مبارک
#استوری
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin