فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧠 آزمایش عجیب شیخ بهایی! تربیت گربه یا تربیت شاه؟
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
♨️فهوی حسین،روزنامه نگار ضد ایرانی مصری مینویسد:
وقتی در مملکتی رهبر درست و حسابی نباشد، نتیجه میشود؛ #مصر
وقتی در جامعه ای وحدت نباشد، نتیجه میشود؛ #عراق!
وقتی کشوری فرماندهی استواری نداشته باشد نتیجه میشود؛ #پاکستان !
وقتی درکشوری به ظاهر مسلمان رهبر و رئیس آن مملکت، خود فروخته باشد، نتیجه میشود؛ #ترکیه !
اما وقتی در کشوری شیعه، رهبری آن باج به زمین و زمان ندهد و ملت همراه وی باشند و با همهی فشارها، سلیقهها، تندرو، کندرو، جنگ ۸ ساله، بیش از ۴۰ سال تحریم سیاسی و اقتصادی، جایی برای نفس کشیدن دشمن باقی نمیماند، خوب آن وقت نتیجه میشود؛ #ایران🇮🇷
در میان حصاری از آتش جنگهای منطقه که گرگهای زخمی پشت مرزهایشان بیقرار زوزه میکشند، کسی جرات ندارد به خاکشان چپ نگاه کند …
حتی مگس هایشان(کنایه از پهپادها) قادرند منطقه را زیر دید خود قرار دهند و از هیچ گزندی نگران نباشند.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
♨️فهوی حسین،روزنامه نگار ضد ایرانی مصری مینویسد: وقتی در مملکتی رهبر درست و حسابی نباشد، نتیجه می
شاید این جمله "فهوی حسین" روزنامه نگار مصری تبار در شرق الاوسط بیشتر گویای نقش و موقعیت ایران اسلامی باشد که این روزها در پرده تحریف و مشکلات پوشیده مانده است اومی گوید :
« ما و ایرانی ها بیش از سی سال پیش در فضای بین الملی در یک سطح بودیم.
ایرانی ها راه مبارزه و مقاومت در برابر ابر قدرتها ، بخصوص آمریکا را انتخاب کردند و ما مسیر سازش را برگزیدیم ...
ما هر سال مزد خیانت مان به اعراب را از طرف آمریکا در قالب 4 میلیارد کمک بلاعوض میگرفتیم و ایرانی ها از همان اول، فشار سیاسی، اقتصادی ،تحریم ، جنگ داخلی و جنگ نابرابر را تجربه کردند .امروز ایران از یک قدرت منطقه ای به یک قدرت جهانی تبدیل شده که هیچ مشکلی در سطح منطقه و جهان بدون جلب نظر ایران قابل حل نیست.کاندیداهای ریاست جمهوری آمریکا 64 بار هر کدام عبارت ایران را در مناظره تلویزیونی خود بکار میبرند گویی حریفی جز ایران در سطح جهان ندارند».
«حسین خوش اقبال»
* 💞﷽💞
#مُشکین46
عصرهنگام بود و با بچهها مشغول بودم که علی به همراه زهرا مهمونم شدند و چقدر خوشحال بودم از اینکه تنها نیستم.
از زهرا شنیدم که کار اتاقهای بالا تموم شده و جهیزیهی مرجان رو فردا میارند.
علی که با مریم مشغول بود گفت:
- زنداداش، فردا صبح آماده شو بیام دنبالت، بریم خونهی ما.
دلگرفته بودم از خبری که شنیده بودم و دروغ چرا، حتی با وجود اینکه فرخندهسادات بهم گفته بود اما باور نمیکردم عماد این کار رو بکنه و مرجان رو هم به اونخونه بیاره.
- نه، میمونم خونه راحتترم، ولی مریم رو ببرید با خودتون.
نگرانی علی توی نگاه و کلامش مشهود بود.
- اینجا نمون زنداداش، پس برو خونهی حاجابراهیم.
صدای خش گرفته از بغضم رو صاف کردم و گفتم:
- نه، میمونم خونه، روزی که قبول کردم برگردم خونه باید فکر این روزها رو هم میکردم. فعلا دور افتاده دست عماد ببینم تا کجا میخواد بتازونه.
زهرا دستم رو توی دستش فشرد و گفت:
- داداش به من سپرده تو رو ببرم خونهی خودمون تا کمتر اذیت بشی.
سری از تاسف تکون دادم و گفتم:
- اونقدر گفت بیا خونه به دایی خرم قول داد که خطای غیرقابل جبرانش رو جبران کنه این بود؟ فردا میام خونهی شما پس فردا میرم خونهی بابا روزهای دیگه چی؟ نقل یک عمره زهرا!
- داداش اشتباه کرده نمیدونم چرا داره پشت سر هم تکرار میکنه اشتباهاتش رو.
پنجشنبه از صبح توی خونهی حاجبابا تکاپو بود. مریم رو همون شب قبل به زهرا و علی سپردم.
در اتاق رو قفل کردم و پرده ها رو هم کامل کشیدم. حتی برای وضو هم به حیاط نرفتم و همون داخل روشویی کنار راهرو وضو گرفتم. سجاده رو پهن کردم، دلم بینهایت گرفته بود، لحظات و ساعتهای سختی رو میگذروندم. نمازم رو با بغض خوندم و همونجا روی سجاده نشستم و زار زدم، هق زدم و اشک ریختم. اونقدر گریه کردم که دیگه اشکی نموند. محمدرضا بیدار شده بود و شیر میخواست. فرزندم رو در آغوش کشیدم، چشمهاش رو باز کرده بود و همانطور که تند تند شیر میخورد نگاهش رو مستقیم به چشمهام دوخته بود. رنگ چشمهاش مخلوطی از سبز و طوسی بود. چقد انگار محکم نگاهم میکرد. شاید میخواست با زبونِ نگاه، بیکسی و تنهاییم رو پس بزنه و اعلام کنه که تنها نیستم!
از صدای ضربههایی که آروم به در میخورد از اون حس و حال بیرون کشیده شدم و محمدرضا رو که سیراب شده بود، داخل ننو گذاشتم و پشت در رفتم.
_ باز کن معصوم منم!
کلید رو توی قفل چرخوندم و در رو باز کردم و خودم کنار ایستادم.
فاطمه همراه با سینی حاوی غذا وارد شد و غمگین گفت:
_ اومدم با همدیگه نهار بخوریم. تو هم تنها نباشی.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین47
با طعنه گفتم:
_ یه وقت عماد و نو عروسش بهشون برنخوره؟
_ خودت میدونی که من اون دختره رو هیچی هم حساب نمیکنم و اگه الان هم اینجام فقط به خاطر التماس و خواهش عزیزجونه، وگرنه نمیاومدم. تازه خود عماد بهم گفت بیام پیشت. اونقدر که توی این یکساعتی که اومدم بغل گوش من خوند که بیام پایین، خسته شدم و به طعنه بهش گفتم خاطرش رو میخواستی و باهاش اینجور کردی؟ بعد هم دوباره برش گردوندی که آینهی دقش رو بیاری جلوی چشمش؟ عصبی شد و با هم بحثمون شد.
من هم باهاش قهر کردم و خواستم برگردم خونه، دوباره اومده منتم رو کشیده که پاشو برو پیشش تنها باشه خیلی غصه میخوره.
پوزخندی زدم و گفتم:
- دارم دیوونه میشم از این شدت عشق و توجه.
آهی کشیده ادامه دادم:
- گاهی فکر میکنم، عماد از من یه کینهی ناشناخته داره و میخواد من رو از پا دربیاره.
سینی رو زمین گذاشت و دستم رو کشید و سعی کرد بین بغض بخنده و گفت:
- شنیدم حسابی گرد و خاک کردی و وسیلههاش رو ریختی بیرون! خوب کاری کردی، حقش بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ اینها همه از سر بیچارگیه! هر روز من مغلوبترم و اون و زنش پیروزتر.
- مطمئن باش، اونقدر این کارت براش گرون تموم شده که رفته و سر اون ور پریده خالی کرده.
با تعجب گفتم:
_ چی کار کرده مگه؟
_ هیچی، همون شب که وسیلههاش رو دادی، برگشته خونهی مرجان اینا، فریبا میگفت که ما هم اتاق اونها بودیم و نرفته بودیم طبقهی بالا. عماد به هم ریخته و زار، میره گوشهی اتاق میشینه و هر چی مرجان لوسبازی در میاره و عشوه میریزه، عماد توجهش نمیکنه، سر آخر از دستش عصبانی میشه و پاپیچش میشه که مگه چی شده، وقتی دیده عماد وا نمیده و محلش نمیده از کوره در رفته و گفته اصلا تقصیر منه که با تو وقتم رو تلف میکنم، تو همون لیاقتت اون زنته که نگاهت هم نمیکنه. عماد هم عصبانی شده و داد کشیده سرش که منظورت چیه و حق نداری وقتی با من مشکل داری پای معصوم رو وسط بکشی و مگه نمیدونستی من زن و زندگی دارم؟ تو میدونستی و باز کار خودت رو کردی. دیگه بعدش رو خودت تصور کن. فریبا میگفت مرجان صداش رو انداخته تو سرش و شروع کرده داد و بیداد کنه که عماد هم دیگه حوصله ش رفته و دو تا کشیده خوابونده توی گوشش.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
❌ صف بانوان برای تقدیم طلاهای خود به منظور کمک به مظلومان لبنان و فلسطین
✅قم، دفتر مقام معظم رهبری
سه شنبه، ۱۰ مهر ۱۴۰۳
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ معیار شناخت آدمای دور و برمان در جامعه چگونه باید باشد.؟
🔹حاج آقا قرائتی.
#پای_درس_استاد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin