📢#فوری
🇮🇷جهت شرکت در راهپیمائی مجازی ۲۲ بهمن ۱۴۰۰ هم اکنون به آدرس ذیل رجوع کنید:🔻
https://bahman1400.ir/284/
🔍👈ظاهرا تا ساعت ۲۴ امشب فرصت دارد
میلاد دردانه های امام حسین علیه السلام و امام رضا علیه السلام حضرت جوادالائمه و علی اصغر علیه السلام مبارک باد
باتشکر از برادر بادامچی بخاطر ارسال این پست
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
AUD-20220127-WA0022.mp3
3.76M
🕊️ #کبوتران_مهاجر
🎧 بخش معرفی شهدا در برنامه مهربان باشیم راديو معارف
⏯️ این قسمت: شهید حاج احمد کاظمی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
11.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_پنجاه_و_هفت
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم،گاز ماشینو گرفتو حرکت کرد سمت مدرسه.از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم.بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرمو برام دلگرمی باشه.بهش نگاه کردم؛دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کردو گفت:بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات.به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم.ریحانه رو هم ندیدم.از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردمو نشستم روش.آیت الکرسی پخش میشد.تو دلم باهاش خوندم.بعد آیت الکرسی مدیر اومدو حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم.تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم.ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که...
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.معلم زیست اومدو نشست تو کلاسمونو مراقبمون شد. کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت:بچه ها یه صلوات بفرستید و شروع کنید
ورقه رو گرفتمو شروع کردم به نوشتن.
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم...
ورقه رو دادمو از سالن اومدم بیرون.خیلی حالم بد بود.بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه.دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.پنج دقیقه صبر کردم.اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونمو گفت:بله بله؟فاطمه تویی؟اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا انقد خر نزن.چیه اخر خودتو به کشتن میدیا.
فاطمه:بیخیال ریحانه جان.تو خوبی؟بابات خوبن؟
ریحانه:اره ما هم خوبیم.چه خبر؟
فاطمه:خبر خیر سلامتی.
چشاش گرد شد.با تعجب گفت:عه عینکی شدی؟از کی تا حالا؟
فاطمه:از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون.
ریحانه:عه!ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد.هر دومون خیره شدیم بهش.میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد:عه داداشم اومد. من دیگه باید برم.فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد!خیلی وقت بود که ندیده بودمش.دلم خیلی براش تنگ شده بود.برگشتم سمت ریحانه و گفتم:مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.منم دیگه زنگ زدنو بیخیال شدمو ترجیح دادم تاکسی بگیرم.....
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.مخصوصا این معلمِ لعنتیش!قاجارِ احمق!با اون لبخندِ توهین آمیزو قیافه ی...
استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن.بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون.نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامانو یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:فاطمه خیلی زشت شدی به خدا.این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم.سعی کردم حتی کوچکترین توجهی هم به حرفاش نکنم.لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم:بریم بابا؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شدو رفت سمت در.از مامان خداحافظی کردمو رفتم.کفشمو پام کردمو نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوبو موفقیت آمیز بود.اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور.تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم.بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت.مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران؟
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم.بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.از ماشین پیاده شدم.برای بابا دست تکون دادمو وارد سالن شدم.پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردمو یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم.خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود.منو ریحانه جدا بودیم.من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_پنجاه_وهشتم
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتمو شروع کردم به سیاه کردن ورقه.
کلافه ورقه رو دادمو از کلاس زدم بیرون. همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.حس بد همه ی وجودمو گرفته بود.از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟
بلند گفتم:چه وضعشه کصافطای عقده ای.
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.یکیشون گفت:عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکی از هم کلاسیا کلافه گفتم:شما چیکار کردین امتحانو؟خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن:ن بابا
رها داد زد:ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده.
رها:تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟
فاطمه:گریه نداره؟
رها:نه اصلا ب درک ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم.
جیغ زد:یوهوووو.آخریش بود کی فکرشو میکرد تموم شه؟واقعا کی فکرشو میکرد؟
دستمو گرفتو از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتشو از بقیه بچه ها خدافظی کردم.تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟از امروز تازه من زندانی شدم.
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد آب دهنمو بزور فرو بردمو مشغول شدم تو دلم غر زدن.
تو این همه روز اینجا نبودی که یه روز که من...
وااااای.
نشستم تو ماشینو محکم درو کوبوندم. اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدشو عوض کرد.به مامان نگاه کردم که گفت:سلام گریه کردی؟چیشده؟چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم دستمو گرفتم جلو صورتمو نفس عمیق کشیدم.مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت:عه عه اینو نگاه کن!
فاطمه:اههه مامان ولم کن تو رو خدا وقت گیر آوردی؟حوصله ندارم.
مامان:باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟
فاطمه:عربی.
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه.
محمد:
این هوای گرم خال آدمو بد میکرد منتظر به در مدرسه زل زدم این دختره هم که همش ما رو میکاره.بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد.یه دفعه رفتن کنارو یه نفر از رو زمین پا شدو حرکت کرد سمت من.این دیگه کیه؟به چهرش دقت کردم.فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود یه ۲۰۶ نوک مدادی.چشم ازش برداشتم به ساعتم نگاه کردمو مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین.با ی لحن عجیب گفت:سلام علیکم چطوری داداش؟؟؟؟
محمد:چه عجب تشریف اوردین شما.
ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار.
محمد:اره دیگه یه داداشِ عشقو یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه.
ریحانه:بله.خسته نباشید واقعا.
محمد:ممنون.میگم ریحانه.
ریحانه:جانم داداش؟
محمد:هیچی
ریحانه:خب بگو دیگه.
محمد:هیچی.
ریحانه:محمد میزنمتا.
محمد:این رفیقت ناراحت بود فکر کنم.
ریحانه:کدوم.
محمد:همون دیگه.
ریحانه:عه از کجا فهمیدی؟؟
محمد:خب دیدم داشت گریه میکرد.
با ناراحتی گفت:عه حتما یه چیزی شده.
دستشو دراز کرد سمتمو گفت:یه دقیقه گوشیتو بده.
محمد:چه خبره ان شالله؟
ریحانه:میخوام زنگ بزنم بده.بدو!
محمد:اولا اینکه این گوشیِ منه خطِ منه و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زدبیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟!ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!!و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!قربون ابجیم برم.
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم.یه چشم غره ی غلیظ دادو روشو برگردوند با لبخند گفتم:عه آقا!!!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندیدو گفت:خیلی پررویی محمد!خیلی!!
دستمو بردم سمت ضبطو ی چیزی پلی کردم تا خونه.
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن.
بالاخره از سپاه دل کندمو از محسن خداحافظی کردم.از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ،سمت ماشینم.تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود.موتور محسن هم از دور چشمک میزد.
در ماشینو با دزدگیر باز کردمو نشستم استارت زدمو روندم سمت خونه امشب قرار بود بریم خونه داداش علی.دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود.با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده.کنارش پارک کردمو قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازشون گرفتم.
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه.بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه.چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرونو بشینن تو ماشین.درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه.ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره سر جام نشستمو بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅ "راهـ ــ ــ صالحین
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*برای درک بهتر دلیل حضور ایران در سوریه حتما" گوش کنید.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیات اول سوره بقره زیبا و اثر گذار.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حرف_حساب
*پیشنهاد میکنم دوستانی که در مورد شایعات پشت سر رهبری بدنبال کشف حقیقت هستند. حتما" این کلیپ را بدقت نگاه کنند و برای گروههای خود هم ارسال نمایند.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حرف_حساب
طبق آمار جهانی ما کجای جدولیم!!
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*به سخنان مهم و بصیرتی این رزمنده ارتشی سرهنگ اهوازی حتما گوش کنید.*
طریقه شهادت شهید حججی...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
کبوترانمهاجر.mp3
3.63M
🕊️ #کبوتران_مهاجر
🎧 بخش معرفی شهدا در برنامه مهربان باشیم راديو معارف
⏯️ این قسمت: فرمانده شهید غلامحسین افشردی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin