eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
957 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
⁨⭕️تصویری دردناک از دختر بچه یمنی که در راه آوردن آب به خانه توسط تک تیرانداز کودک کش سعودی مورد هدف قرار گرفته و برادرش پیکر بی جان خواهر را به سمت خانه میکشاند😢 *واگر این کودک یک کودک اروپائی بود، رسانه های غربی دنیا را تکان می دادند. اما دوگانگی و بی وجدانی در دنیای رسانه های آنها موج می زند*. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
✨امام رضا علیه السلام فرمودند : ❤️ در ماه مبارڪ رمضان بیشتر بہ یاد نیازمندان باشیم خداوند روزه را واجب ڪرد تا فقرا را دریابید و سختے آخرٺ را یاد ڪنید. 📚وسائل الشیعه؛۴.۴ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*آخرین خداحافظی حجه الاسلام محمد صادق دارائی دومین شهید حادثه مشهد. با مردم* راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
حجت‌الاسلام دارایی که در حادثه تروریستی ظهر سه‌شنبه در مشهد مجروح شد و عصر پنجشنبه به فیض شهادت نائل آمد از فعالان جهادی فقر زدایی در حاشیه مشهد و البته از موثرین و تلاش برای وحدت بین شیعه و سنی هم بود. ‌ گفتنی است شهید دارایی خودشان داماد خانواده اهل سنت بودند.‌ ‌ راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
خیلی عجیبه. تاریخ اتمام کارت ملی شهید دارائی دقیقا" روز شهادتشه. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
📚مرحله دوم سیر مطالعاتی اندیشه اسلامی در قرآن بخش های ایمان و توحید 🌺🌺🌺 🎙استاد: حجت الاسلام و المسلمین مرتضی نظری 🕚 زمان برگزاری نشست اول: شنبه ۲۰ فروردین ساعت ۱۱ صبح 📝 زمان آزمون: چهارشنبه ۲۵ رمضان ساعت ۱۶ شرکت در نشست برخط👇 🆔 Eitaa.com/salehinrasad 🆔 rubika.ir/salehinrasad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صحنه جالب مراسم تشییع شهید «حجت الاسلام محمد صادق دارائی یزدی» کبوتری که از ابتدای مراسم تشییع تا زمانی که پیکر وارم حرم مطهر رضوی شد، پیکر شهید را همراهی کرد. تو جمعیت بسیار زیاد مراسم تشییع، این کبوتر با هر بار تکان خوردن تابوت، پرواز می‌کرد دوباره باز میگشت و مینشست بر پیکر شهید، با وجود شعارهای بلند مردم و تکان‌های بسیار شدید تابوت، این کبوتر تا آخر مراسم پیکر شهید را همراهی کرد. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
13890604_2622_64k - Copy.mp3
884.2K
🎙 بشنويد | تلاوت سوره اعلی توسط حضرت آیت‌الله خامنه‌ای ✨ در ماه مبارک رمضان، روزانه بخشی از قرآن توسط رهبر انقلاب منتشر خواهد شد. 🏷 🌙 @Khamenei_ir
وقتی نشستیم محمد بدون توقف تا خونه رفت. از ماشین پیاده شدم و در خونه رو براش باز کردم تا ماشین رو ببره تو پارکینگ. چند تا از کیسه های خرید رو برداشتمو رفتم سمت آسانسور دکمه ی آسانسور رو زدم. تا بیاد بالا طول کشید محمد با بقیه نایلون های خرید کنارم ایستاد. اسانسور که ایستاد درش رو باز کردمو واردش شدیم تا برسیم بالا گفت:دلم خیلی برات تنگ شده بود گفتم:اره منم دق کردم تا تو بیای میدونی راستش روزایی که نیستی اصلا نمیگذره. محمد:جدی؟ فاطمه:اره محمد:پس خیلی عاشقمی فاطمه:اره خیلی... میگم راستی اقا محسن اینارو دعوت کن بیان خونه ی ما دیگه دلم برا امیرحسینِ کوچولوشون تنگ شده. خندید و گفت:الهی...! باشه هر وقت حاضر بودی به شمیم خانم زنگ بزن. فاطمه:نمیشه دیگه شما باید باشی محمد:من هستم حالاحالاها. اسانسور طبقه خودمون ایستاد کلید رو انداختمو درو باز کردمو گفتم:بفرمایید همسرم. محمد کفشاشو در اورد و وارد شد یه نفس عمیق کشید و گفت:اخیش!دلم برا خونه خودمون تنگ شده بود!راست میگن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه ها. خندیدمو گفتم:بدون شما خونه ی آدمم خونه ی آدم نمیشه. خرید ها رو گذاشت روی اپن و رفت سمت اتاق خواب چادرم رو انداختم رو مبل که یادم اومد کولمو نیاوردم بالا چادرمو دوباره سرم کردمو رفتم پایین تا کولمو بیارم‌ ساک محمدم عقب بود اون رو هم با خودم اوردم وقتی برگشتم دیدم از خستگی رو تخت ولو شده و خوابش برده لباسامو سریع عوض کردم کتابام و بقیه وسایلُ هم از تو کوله در اوردمو مرتبشون کردم لباس چرک ها رو ریختم تو لباس شویی خریدهایی هم که کرده بودیم رو جابه جا کردم‌ به ساعت نگاه کردم پنج و نیم بود تو زمان شسته شدن لباس ها یکی از کتاب های درسی فردامُ برداشتم تا یه دور مرور کنم. کار لباس ها که تموم شد پهنشون کردم رو رخت آویز که صدای اذان از گوشی محمد بلند شد دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی میدونستم چقدر سر نماز هاش حساسه میدونستم بیدار بشه و نمازش قضا شده باشه خیلی ناراحت میشه برای همین رفتم بالای سرش صداش زدم:اقا محمد... محمدم... اقا بیدار شو اذانه نمازت رو که خوندی دوباره بخواب. چشماشو مالوند و نشست رو تخت منم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم بعد از منم محمد رفت تو این فاصله جانمازش رو براش پهن کردم چادرنماز خودم رو هم سر کردم از دستشویی که اومد عطرش رو از تو جانماز براش برداشتم تا براش بزنم با لبخند رو به روم ایستاد دستشو دراز کرد عطرو ازم بگیره که دستمو کشیدم لبخند محوی زد دستشو گرفتم تو دستمو پشت دستش عطر زدم زیر گلوش رو هم همینطور نمیخواستم معطل بشه رفتم کنار تا نمازش رو ببنده یه دفعه گفتم:محمدم..! محمد:جانِ دلم؟ فاطمه:واسه منم دعا کن! محمد:من همیشه واسه شما دعا میکنم. لبخند زدم که نمازش رو بست دلم میخواست وقتی نماز میخونه نگاش کنم وقتی نماز میخوند دیدنی تر از همیشه میشد انگار تو حالُ هوای خودش نبود ولی با این وجود پشتش ایستادمو ترجیح دادم حس خوب نماز خوندن باهاشو از دست ندم بعداز نماز جا نمازشو بست و دوباره رفت تو اتاق منم چادرمو تا کردمو رفتم سمت اشپزخونه میدونستم محمددیگه تا نماز صبح بیدار نمیشه با این وجود مشغول درست کردن غذا شدم بدون محمد هم میل به شام نداشتم چون فردا دیر میرسیدم خونه دلم نمیخواست محمد گشنه بمونه گوشت چرخ کرده درست کردم برنج رو هم آب کش کردمو گذاشتم تو یخچال تافردا که اومدم بزارم بپزه دوباره نشستم سرِ درسم نفهمیدم چجوری زمان گذشت به خودم اومدم دیدم ساعت دو نصف شبه یه خاک تو سرم گفتمو چراغا رو خاموش کردمو رفتم تو اتاق تازه یادم اومدچقدرخسته ام محمد از سرما جمع شده بود روش پتو انداختم آیت الکرسی و حمد و سه تا قل هوالله خوندم رو محمد فوت کردمو چشمامو بستم. با صدای محمدواسه نماز صبح بیدار شدم نمازمون رو باهم خوندیم رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده کنم که دیدم همه چی آماده رو میز چیده شده به محمدنگاه کردم که کنار گاز وایساده بود و کتری دستش بود. فاطمه:صبح شمابخیر!خسته نباشی! محمد:قربان شما صبح شمام بخیر. فاطمه:چرا زحمت کشیدی میذاشتی خودم درست میکردم دیگه محمد:خسته بودی من کلی خوابیده بودم دیشب حالا بشین یه چیزی بخور. به میزنگاه کردم نیمرو درست کرده بود با گوجه و خیار و پنیر رو میز چیده بود واسه خودمو خودش چای ریخت و نشست روبه روم که گفتم:محمدجان نهار رو درست کردم گذاشتم یخچال اگه زودتر از من برگشتی گرمش کن مشغول شو تا برسم فقط برنج رو بزار بپزه البته فکرنکنم نیاز باشه خودم زودتر میرسم حالا اگه یه وقت گرسنت شد حواست باشه غذات حاضره. محمد:چرازحمت کشیدی؟به روی چشم بانو. چندتا لقمه برداشتمو سریع خوردم ساعت پنج صبح بود چاییمو داغ نوشیدم که دهنم سوخت با عجله پاشدمو رفتم سمت اتاق.‌ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
لباسامو عوض کردم کتابامو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت:امروز من میرسونمت خیلی خوشحال شده بودم فاطمه:جدی؟مگه نمیری سپاه؟ محمد چرا ولی میتونم تو رو برسونم. فاطمه:قربونت برم پس بریم کلاسم دیر میشه. لباساشو عوض کرد و رفت پایین در اتاق ها رو بستم چراغ ها رو خاموش کردم در خونه رو هم قفل کردمو رفتم پایین محمد تو کوچه منتظرم بود به محض دیدنم استارت زد نشستم تو ماشین چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت:هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟ فاطمه: راستش سخته یخورده! محمد:آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی همیشه هم تا دیر وقت بیداری بعدشم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟ناسلامتی گواهینامه داریا!! فاطمه:نمیدونم میترسم تصادف کنم!! محمد:نفوس بدنزن. ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم:عههه چیکار میکنی؟کلاسم دیر میشه!! محمد:خودت بشین پشت فرمون فاطمه:محمد دیوونه شدی؟ در سمت من رو باز کرد محمد:پیاده شو زود باش! فاطمه:وای تورو خدا؟ محمد:خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟ استرس وجودم رو گرفته بود فاطمه:حالا نمیشه امروز بگذری از من؟باشه برای یه روز دیگه که عجله ندارم؟ محمد:نوچ نمیشه بدو پاشو دیگه خسته شدم! میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتیا ول نمیکنه پیاده شدم محمد جای من نشست نشستم پشت فرمون. با کلی دعا و بسم الله کلاجُ گرفتمو دنده گذاشتمو بعدشم گاز اصلا دل تو دلم نبود محمد گفت:خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟ فاطمه:هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه! خندید و گفت:به روی چشم نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدمو به محمد نگاه کردم که گفت:دیدی سخت نبود؟ فاطمه:سخت نیست فقط راهش زیاده! خندید و گفت:باشه عزیزم برو کلاست دیر میشه. کولمو برداشتمو از محمد خداحافظی کردم. وارد دانشگاه شدم تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد. بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده. محمد:ساعت چند کلاست تموم میشه؟ براش اس ام اس زدم:سه و نیم انگار منتظر جواب نشسته بود گفت:پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری. به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد... دقیقا همینجور شد!دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد سلام که کردم گفت:بشین دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود تا یک هفته کارش همین بود صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم انقدر این کار رو کرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشین میرفتمو میومدم. بعد از نماز صبح نشستم سر درسام انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم‌. ساعت تقریبا ده بود بلند شدم در یخچالُ باز کردم پاکت شیرو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمدم بیدار شد. فاطمه:به به صبح بخیر جناب سحرخیز یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده چقدر میخوابی تو اخه پسر؟!پاشو یکم ببینیمتون دلمون وا شه انگیزه داشته باشیم واسه درس خوندن خندیدو گفت:عجب!!!صبح شماهم بخیر. فاطمه:دست و صورتتو بشور واست صبحانه درست کنم. رفت تو دستشویی و چند دقیقه بعد اومد بیرون مسواکش رو برداشت و دوباره رفت دستشویی یک ربع گذشت عجیب به ساعت نگاه کردم سفره رو که چیدم رفتم دنبالش دردستشویی رو زدمو گفتم:اقا محمد!! با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد. فاطمه:چیکار داری میکنی شما یک ربع؟ با مسواک تو دهن پر از کفش گفت:مسواک میزنم با تعجب پرسیدم:یک ربع داری مسواک میکنی؟ دهنش رو شست و گفت:جدی یه ربع شد؟ خندیدم که گفت:اره دیگه اَلنّظافَتُ مِنَ الاٖیمان باهم دیگه خندیدیمو رفتیم تو آشپزخونه. مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد به محمد گفتم:منتظر کسی بودی؟ محمد:نه رفت سمت آیفون و گفت:عه ریحانس فاطمه:خب درو بزن بیاد بالا محمد:زدم در خونه رو نیمه باز گذاشت چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش محمد بوسیدتش و وارد شدن منم ریحانه رو بغل کردم که محمد رو به ریحانه گفت:چرا نفس نفس میزنی؟ ریحانه گفت:روح الله دم دره داداش باید بریم گفتم:وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که. ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد:اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم محمد با اشتیاق گفت:خب؟ببینم!! ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون داشت یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های ریز داشت قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد تقریبا تو مایه های کارت عروسی خودمون بود یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود با اینکه ساده به نظر میرسید ولی خیلی خوشگل بود...
ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم:کجا به این زودی ؟ گفت:روح الله دم در منتظره میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای. فاطمه:الهی قربونت برم مبارکت باشه محمد گفت:همون تاریخ شد؟ ریحانه گفت:اره داداش بعد محمدرو بغل کردن بوسیدن از هم خداحافظی کردیم که رفت محمد رفت سمت اتاق لباس پوشیدکه گفتم:داری میری نماز جمعه؟ گفت:مگه تو نمیای؟ فاطمه:نه محمد:اها فاطمه:میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه محمد:چشم فاطمه:راستی نهار چی درست کنم برات؟ محمد:تاس کباب!! فاطمه:شوخی میکنی دیگه؟ خندیدُ گفت:شما هر چی درست کنی ما دوست داریم چه تاس کباب چه بادمجون. اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید هوا ابری بود از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه از این مغازه به اون مغازه انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم آخرش هم چیزی نخریدیم تو یکی ازپاساژ ها میگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود منتهی اصلا پوشیده نبود روی سینش سنگ کاری شده بود و کمر به پایینش طرح های قشنگی داشت دست محمد رو کشیدم و رفتیم سمتش از پشت ویترین بهش نشون دادم فاطمه:نگاه محمد چقدر قشنگه! محمد:کدوم؟اینو میگی؟ فاطمه:عه اره دیگه. محمد:نه خیر اصلا هم قشنگ نیست پوکر نگاهش کردمو گفتم:جدی میگی؟ محمد:بله فاطمه:عه! محمد:ببین خیلی بازه بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی. با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد:روح الله بهت محرم نیست که حالا هر دقیقه میگن داماد میخواد بیاد تو فلان بیاد تو پدر داماد فلان داماد..... نه قشنگ نیست اصلا. فاطمه:محمدددد!!! محمد:بیا خانومم بیا بریم این اصلا خوب نیست فاطمه:ولی خیلی قشنگه ببین به دلم نشسته خب خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده خیلی جدی برگشت طرفم و گفت:من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی آبجیم مشکی بپوشی؟عمرا!!!!در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست میگم خیلی بازه هر دقیقه باید حجاب کنی اونا فیلم برداری میکنن نمیتونی که همش چادر سرت کنی!! دستمو محکم تو دستش گرفت و گفت:بیا بریم عزیزم. باهاش هم قدم شدمو سعی کردم چیزی نگم وارد یه مغازه شدیم یه پیراهن گلبهی نظرمو جلب کرد آستینش سه ربع بود و بلند بود روی دامن حریرش هم کلی گُل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود زیادَم باز نبود به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه خیلی عصبی به نظر میرسید پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا گفتم:برم بپوشمش؟ انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد دنبالش رفتم رفتارش خیلی برام عجیب بود دم در مغازه منتظرم بود کارتشو داد دستمو گفت:فاطمه جان هرچی میخوای بخر فقط من برم یه سر بیرون!!! مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟شماره تلفنش رو گرفتم جواب نداد دنبالش رفتم توی خیابون بارون شدیدی میزد اطراف پاساژ رو نگاه کردم خبری ازش نبود به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین خیلی بهم برخورده بود چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش با قیافه پر از تعجب نگام میکرد با عصبانیت پرسیدم:کجا بودی شما؟؟؟ محمد:تو چرا خیسی؟ فاطمه:محمد میگم کجا رفتی یهو؟ محمد:ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم. فاطمه:دقیقا چرا؟؟ محمد:تو کُلاً تو باغ نیستیا هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی استغفرالله..... فاطمه:خب ادامه بده؟؟؟؟ محمد:ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام ببخشید. فاطمه:نخیر نمیبخشمت. لبخند زد و گفت:خب چیزی نخریدی؟نگفتی چرا خیس شدی؟ دلم میخواست گریه کنم الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه. فاطمه:بریم خونه لطفا محمد:چیزی نخریدی که. فاطمه:گفتم بریم خونه محمد:خب باشه بریم چرا عصبی میشی عصبی گفتم:با اون لبخندای زشتت اه. دستمو گرفت و باهم رفتیم تو خیابون گفتم:ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟ دستمو سفت تر گرفت انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم دم یه گل فروشی ایستاد رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد گفتم:تو اصلا متوجه نمیشی ها من با اون یارو چیکار داشتم اگه میگفتی باهات می اومدم اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی. صدای خنده ی محمد بلند شد محمد:واییی ینی چی هستم و نیستم؟ گفتم:چه میدونم اه گُلا رو داد دستم و در گوشم اروم گفت:منم عاشقتم هست و نیستم! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.