eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شفا گرفتن پدر مهران غفوریان از كفش جفت كردن هيات امام حسين در "مهلا"‌ سالهاست علامت كش هيات هستم 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه تعویض پرچم گنبد حرم مطهر سیدالشهداء و تغییر رنگ چراغ‌های بین‌الحرمین 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ یک شبهه: 🔹این همه منکر بدتر از بی حجابی داریم، چرا انقدر گیر دادید به حجاب؟! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥لا حیاء له. لا دین له. سیاست فاجعه بار کم رنگ شدن حیا در جامعه 💥رهبرانقلاب: دنیا روی حیا نظر دارد و برایش برنامه ریزی کرده است 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴لخت شدن و بالا پریدن در هیئت از نظر امام خامنه ای ▪️تذکر امام خامنه‌ای به مداحان و عزاداران: آیا درست است عظمت امام حسین (علیه‎السلام) را در یک مجلسی تبدیل کنیم به کار سبک و لخت شدن و بالا و پایین پریدن‌ها؟! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💠رمان 💠 قسمت ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند. تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت. با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد. با شنیدن صدای اتومبیلی ، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت. همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند.... همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند. مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود. شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت. شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد. مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد... زمزمه کرد. _نکنه داره میره سوریه؟!... نه! خدای من... احساس کرد، قلبش فشرده شد. شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت. مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت. اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند. مهیا به دیوار تکیه داد. الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود... احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است... فقط می دانست، که این احساس به وجود آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد. با حرڪت کردن اتومبیل ، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود. دستی به گلویش کشید. قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند. _الآن وقت رفتنت نبود، شهاب... لعنتی، نباید می رفتی... دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد. پاهایش را، در شکمش جمع کرد. دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند. به عکس شهید همت خیره شد. _بعد خدا... سپردمش به تو... سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد با عصبانیت از جایش بلند شد. _تقصیر توه..... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی! مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد. _می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟! _نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه! _اینی که من دیدم عاشق نمیشه... با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید. _من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی... _باشه حالا... چرا عصبی میشی؟! پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت. _دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم! مهران چشمانش را باریک کرد. _تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟! به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت: _این دیگه به تو ربطی نداره...تو کار خودت رو انجام بده... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💠رمان 💠 قسمت _قشنگه؟! مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بود؛ انداخت. _آره...قشنگه... _پس همین رو براش میگیرم. سارا به طرف صندوق رفت. از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دانست، شهاب دقیقا کجا رفته بود. فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد. ــ بریم مهیا... مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند. _تو چیزی نپسندیدی؟ _نه! مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش را جلب کرد. دست سارا را گرفت و به داخل مغازه رفتند. با ورودشان بوی گلاب به استقبالشان آمد. مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود. مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد. _مهیا، اینجا چقدر قشنگه... مهیا، با لبخند، سرش را تکان داد. _آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟! سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت. عبای لبنانی خیلی زیبایی بود. _وای! خیلی قشنگه! مهیا به فروشنده گفت، تا آن را در سایز مناسب برایشان بیاورد. نگاه دیگری به چادر ها انداخت. چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش را جلب کردند. تصمیم گرفت آن ها را بخرد. به فروشنده گفت، که آن ها را، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر برایش بیاورد. _مهر کجا باشه؟! مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت: _کربلا! فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا را جلویش گذاشت. مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم به او معرفی کرده بود هم برداشت که بخرد. به طرف صندوق رفت و خریدها را حساب کرد. _آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد. _آره...بیا بریم شام بخوریم. _باشه. به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد. _مهیا؟! _جانم؟! _چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟! _نه! _نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی! _نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم! سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد. مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتواند با گفتنش بحث را سمت سفر شهاب بکشد. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید. _بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست. مهیا، سریع به طرفش برگشت. _آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟! _ماموریت! _چه ماموریتی؟! ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره! _سوریه رفته دیگه؟! گارسون به طرفشان آمد و سفارشات را روی میز چید. مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت: _الان چه وقت اوردن غذا بود؟! سارا، در حالی که سس را روی پیتزایش می ریخت گفت: _نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره! مهیا با کنجکاوی پرسید: _چه اتفاقی؟! سارا که داشت لقمه را می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند. مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد. _ایِ کوفت بخوری...حرف بزن! سارا لقمه را قورت داد. _آروم دختر...چته؟! _خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه! _باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش! مهیا شوکه دستش را جلوی دهانش گذاشت. _همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟! _تو از کجا میدونی؟! مهیا هول کرده بود. _شنیدم. _آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنییدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده... مهیا، دیگر صدایی نمی شنید.... فقط لب های سارا را می دید، که در حال تکان خوردن هستند... حالش اصلا خوب نبود. تصور شهاب در آن حالت او را دیوانه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه ندهد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
❇️ حسرت کم خواندن زیارت عاشورا 💠 آیت الله بهجت رحمة‌الله‌ علیه: ✍ استادم سيد علي قاضی را در خواب ديدم، به او گفتم چه چيزی حسرت شما در دنياست، كه انجام نداده‌ايد؟ 🔹 ايشان فرمودند: حسرت مي‌خورم كه چرا در دنيا فقط روزی يك مرتبه زيارت عاشورا می‌خواندم. 👈 وحشتناک‌ترين لحظه، زمانی است كه انسان را در سرازيری قبر می‌گذارند. 💠 شخصي نزد امام صادق علیه السلام رفت و گفت: من از آن لحظه می‌ترسم؛ چه كنم؟ 💚 امام صادق علیه السلام فرمودند: ✍ زيارت عاشورا را زياد بخوان. 💠 آن فرد گفت: چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟! 💚 امام صادق علیه السلام فرمود: ✍ مگر در پايان زيارت عاشورا نميخوانيد: ✨ اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورود✨ يعنی خدايا شفاعت حسين علیه السلام را هنگام ورود به قبر روزى من كن. زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين علیه السلام در آن لحظه به ‌فريادتان برسد. 🔺 شیخ عبدالهادی حائری مازندرانی از پدر خود حاج ملاابوالحسن نقل می‌کند: ✍ من حاج میرزا علی نقی طباطبائی را بعد از رحلتش در خواب دیدم و به او گفتم: آرزویی هم در آنجا داری؟ 🔸 گفت: هیچ آرزویی ندارم جز این که چرا در دنیا هر روز زیارت عاشورای امام حسین علیه السلام را نخواندم😭 ✍ رسم سید این بود که دهه محرم زیارت عاشورا می‌خواند نه در تمام سال؛ از این رو افسوس می‌خورد که چرا تمام سال نمی‌خواندم ▪️ ▪️ علیه‌السلام 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اگر گفتند عاشورا قصه است و داستان کربلا یک خیال رویایی ... به یادشان بی آورید همین چندماه پیش روضه مجسم ساختید ... یکی با سنگ می زد و یکی با لگد ، اما اینجا بودند شیر مردان عرصه امنیت ، اما کربلا ... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
25.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگه اصلا در تاریخ حضرت رقیه ای نبوده که شما براش عزاداری میکنید⁉️ جواب این سوال رو در این کلیپ کوتاه ببین🖤 امشب برای منه روسیاه هم دعا کنید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از الان تا آخرت عمرت این کار رو ترک نکن 📽 استاد مسعود عالی 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ میگن آقا عاشورا رو دیگه سیاسی نکنید! یک امام حسین رو برای ما بذارین میخوایم باهاش حال کنیم! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿🥀🍂 🥀 ❇️ توصیه‌های مرحوم استاد فاطمی‌نیا برای ماه محرم 1️⃣ خالصانه در مجالس عزاداری شرکت کنید. طوری باشید که غیر از امام حسین (علیه السلام) چیزی نبینید. 2️⃣ با پاکی ظاهر و باطن به این مجالس مشرف شوید؛ همانطور که با وضوء و طهارت در این جلسات شرکت می‌کنیم، به وسیله استغفار، طهارت باطنی هم کسب کنیم. 3️⃣ قبل از ورود به مراسم عزای ابی عبدالله علیه السلام بگوییم: خدایا اگر در وجود من مانعی از کسب فیض ابی عبدالله علیه السلام هست، آن را برطرف بفرما. 4️⃣ دهه محرم، دهه تحول است، جناب حرّ یک شخص است، اما حرّ شدن یک جریان می‌باشد. در این دهه باید متحول شویم. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رجزخوانی کربلایی امیر علی اکبری‌ 🔹فرق بین حرف و عمل زیاده! وقتی امام زمان هست تو چه حقی برای صحبت داری!! ✅💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر قشنگ بود این همخوانی دختران در حسینیه معلی 😭 چقدر با احساس اجرا کردن حالا اومدی؟ حالا که دیگه رقیه از پا افتاد اومدی؟ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان جالب یک زن و آتش زیر دیگ🥺😭 اونایی که برای‌ امام حسین علیه‌السلام خرج میکنن ببینند 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حضور ناگهانی مادر حمید عسکری در حسینیه معلی و واکنش زیبای او در مواجهه با مادر 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترا اینطوری حواسشون به باباهاشونه یکی از قشنگ‌ترین صحنه‌های برنامه‌ی حسینیه‌ی معلی 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💠رمان 💠 قسمت _مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند. _اومدم! مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت. در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند. با آن ها احوالپرسی کردند. مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت. _مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده! مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند. به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند. _الله اڪبر... _الله اڪبر... فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران... بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت. _مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم... _باشه عزیزم! از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد. به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد. سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد: _کتابفروشے المهدی... وارد مغازه شد... سلام کرد.به طرف قفسه ها رفت. نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد. با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت. _کتب دینی و مذهبی... مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت. دختری کنار پیشخوان بود. _ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید. مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟! دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت. مهیا با دیدنش زمزمه کرد: _زهرا... زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت او را نمی شناخت. _م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟! _عجله نداری؟! زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد. _میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟! _آهان...آره! آره! مهیا، به رویش لبخندی زد. به طرف پیشخوان رفت. _بی زحمت حساب کنید! _قابل نداره خانم رضایی! _نه..؟خیلی ممنون علی آقا! به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند. با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند. احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد. _بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم. مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛ می خواست اعتراضی کند که احمد آقا پیشدستی کرد. _به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید..... دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون! زهرا، سلامت باشید آرامی گفت. احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند... ... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💠رمان 💠 قسمت مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت. زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد. _خب بگو... _چی بگم؟! _چطوری چادری شدی؟! مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد. _چادری شدنم اتفاقی نبود! بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم. زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند. _راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته! _آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟! _مثل اینکه صولتی بهشون گفته! مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست. _پسره ی آشغال... _چته؟! چیزی شده؟! _نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟! زهرا ناراحت قاشق را داخل ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد. _از اینجا رفتند! مهیا با تعجب سرش را بالا آورد! ــ چرا؟!! _یادته با یه پسری دوست بود؟! _کدوم؟! _همون آرش! پسر پولداره!! ــ خب؟! ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیست. _خب... بعد... ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه میبره... مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد. _خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟ _نه شمارش خاموشه! مهیا به ساعت نگاهی کرد. ــ دیر وقته بریم... زهرا بلند شد.... تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند. زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد. _خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی! مهیا لبخندی زد. _مرسی عزیزم! مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت: ــ زهرا... ـــ جانم... ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟! زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت. ــ شب بخیر! مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد. به طرف خانه رفت. سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن، با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید . وارد خانه شد. سلام هول هوکی گفت و به اتاقش رفت. پرده پنجره را کنار زد. به اتاق شهاب خیره شد. پرده کنار رفت. مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد. مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشست را پاک کرد. لباس هایش را عوض کرد. یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد. برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود... لبخنده حزینی زد. خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: ... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 این خانم یک عالم دینی نیست. اما چون در عالم ماوراء این حقایق را دیده همچون یک عالم دینی حرف می زند. واقعا" اگر دقت کنید نوع توضیح او زمینی نیست. نشان از آسمان دارد. این زن برای لحظاتی ارتباطش با زمین قطع میشود 🔹میگوید : برایم همیشه سوال بود چرا مسئله ی اشک بر امام حسین (ع) این قدر مهم است؟ مگر این اشک چه کمکی میتواند به جهان بکند؟ این را آنجا دیدم. و علتش را دریافتم... 🚨فوق العاده است. پیشنهاد پخش در مراسمهاحتما" 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 وضعیت پایتخت اسرائیل9 ماه بعد از آشوبهای مهسا کومله انگار قرار نیست اسراییل آرام شود پایتخت رژیم صهیونیستی 9 ماه بعد از آشوب مهسا کومله شاهد تظاهرات 140 هزار نفری است معترضین از چند ماه قبل و همزمان با آشوبهای ایران به دلیل پاره ای از اعتراضات به خیابان ها آمدند. و این بازی همچنان ادامه دارد... 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin