eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
940 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 *حتما" این متن را با چشم دل بنگرید و بخوانید. بدون شک اشکتان برای مظلومیت اهل بیت و مخصوصا" امام حسن مجتبی علیه السلام جاری می شود* 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 1️⃣ حسن‌بن علی را چندین بار مسموم کردند و هر بار بخیر می‌گذشت، ولی این بار تشت از پاره‌های کبدش خونین شد. رو به برادرش حسین کرد و فرمود: این بار دوام نمی آورم بر بستر افتاد به برادرش حسین وصیت کرد “تدفننی فی بیت جدی فإنی احق” من اهل بیت آن خانه ام از آن دو‌ (عمر و ابوبکر) سزاوارترم 2️⃣سپس دست برادرش حسین را گرفت و فرمود: عده ای مانع دفن من می‌شوند، اصرار کن اما اگر قبول نکردند نمی‌پسندم که در تشییع جنازه ام خونی ریخته شود. حسین علیه السلام به گریه افتاد و گفت این ظلم بر شما روا نیست. حسن علیه السلام فرمود ظلمی که به من شد این تنهایی و زهر بود ولکن *لایوم کیومک اباعبدالله* مظلومیت تو عظیم تر ست 3️⃣ مردم مدینه با خبر شدند، که حسن ابن علی علیه السلام به شهادت رسیده است. صحابه پیامبر آمدند، حسین علیه السلام با صدای بلند در حضور جمعیت و صحابه فرمود: *وصیت برادرم این است که در کنار جدش دفن شود* عده ای از جوانان بنی هاشم می‌دانستند مخالفت می‌شود لباس رزم به تن کردند جمعیت به سمت حجره پیامبر به راه افتاد در همین فاصله با تحریک منافقین جوانان بنی امیه و مروان بن حکم با لباس رزم راه را بر جماعت تشییع کننده بستند. 4️⃣ مروان گفت: چه کسی گفته که پسرعمویم خلیفه مقتول یعنی عثمان باید در آخر بقیع دفن شود و حسن ابن علی در کنار پیامبر؟ بخدا نمی‌گذارم “انی أحمل السیف” من مسلحم صحابه جلو آمدند و گفتند ساکت! بخدا حسن همیشه بر شانه پیامبر بود، اهل بیتش بود،تو مشروعیت قضاوت نداری خبر به گوش آن زن رسید سوار بر درازگوشی شد و آمد 5️⃣ همسر پیامبر سوار بر درازگوشی به میانه جمعیت آمد وگفت من که مشروعیت دارم! *ما را با شما و اولاد علی چه کار؟* *آن حجره خانه من است بخدا نمی‌گذارم نفر چهارمی در آنجا دفن شود* عُمَر که خلیفه بود بدون اجازه من در آنجا دفن نشد، علی و اولاد علی که نزد ما پسندیده هم نیستند. من اجازه نمی دهم کنار پیامبر دفن شوند. 6️⃣ ابن عباس فریاد زد این چه رسوایی ست دیگر! یک روز سوار بر شتر شدی و فتنه و جنگ جمل را به راه انداختی امروز هم سوار بر زین و درازگوش شدی آمدی میخواهی نور خدا را خاموش کنی و با دوستان خدا بجنگی؟ وقتی بگو مگو هابالا گرفت کینه ها از علی و اولاد علی دوباره قلیان کرد و بنی امیه برای منصرف کردن بنی هاشم تابوت حسن را تیرباران کردند. 7️⃣ مردان و جوانان بنی هاشمی دست به قبضه شمشیر بردند، حسین ابن علی علیه السلام خطاب به صحابه و جوانان بنی هاشمی با صدای بلند فرمود: *برادرم فرمود: راضی نیستم در تشییع جنازه من خونی ریخته شود* و سپس خطاب به آن جماعت فرمود: *شما روسیاهانی هستید که عهد میان ما و خودتان را شکستید، بخدا قسم اگر وصیت برادرم نبود که خونی ریخته نشود، دست به قبضه شمشیر می‌بردم* ابن عباس به مروان و عایشه گفت “إرجع من حیث جئت” بجایی که آمدید برگردید ما به بقیع میرویم. 8️⃣ جنازه حسن ابن علی علیه السلام را به بقیع بردند بر پیکرش نماز خواندند و پیکر را کنار مزار مادر علی ابن ابی طالب بخاک سپردند و سپس امامت حسین علیه السلام آغاز شد *در این نیمروز شهید و مظلومی را می‌دیدی که تشییع میشود* *و شهید و مظلومی آنرا به شانه می‌کشد* *و شهید و‌مظلومی نماز میگذارد* *و شهید و مظلومی امام میشود.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا در کانال راه صالحین از راه این صلحا نگیم، از کی یا چی باید بگیم😭 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
آن سوی مرگ 36.MP3
11.76M
#آن_سوی_مرگ #جلسه 36 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت شصت و پنجم: برو دایسون 🍃یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ... رسما من رو خطاب قرار داد ... - واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی... اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ... 🍃همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ... و من فقط نگاه می کردم ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل های جراحی ... تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که ... 🍃چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم ... 🍃سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن ... 🍃تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد ... 🍃چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن ... - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ... 🍃گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید ... 🍃حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم ... - حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ... 🍃و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود ... 🎯 ادامه دارد... ❣️ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت شصت و ششم: با پدرم حرف بزن 🍃پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ... - چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت ... - در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه ... - دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان... 🍃یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ... حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم ... - دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟... 🍃اشک می ریختم و سرش داد می زدم ... - واقعا ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ... 🍃پریدم توی حرفش ... - باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم ... 🍃چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود ... - توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ ... 🍃آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توان حرف زدن نداشتم ... - باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ... - پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو ... 🍃و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ... 🎯 ادامه دارد... ❣️ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
آن سوی مرگ 37.MP3
12.2M
#آن_سوی_مرگ #جلسه 37 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت شصت و هفتم: 46 تماس بی پاسخ 🍃نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ... اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ... 🍃از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم ... بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... 🍃با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... 🍃پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ... 🍃در رو باز کردم ... باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام ... - با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ... 🍃این رو گفت و بی معطلی رفت ... 🍃خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ... با یه کاغذ ... روش نوشته بود ... - از یه رستوران اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ... 🍃نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... 🎯 ادامه دارد... ❣️ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت شصت و هشتم: احساست را نشان بده 🍃برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه ای نمی زد ... 🍃هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید ... اولین چیزی که می پرسید این بود ... - با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر کردید؟ ... 🍃تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد ... و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست ... - واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه ... - از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ... - من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم ... - پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول کنم؟... منم احساس شما رو نمی بینم ... 🍃آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون ... 🍃تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود ... 🍃چنان بهم ریخته و عصبانی ... که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه ... 🍃سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد ... 🍃گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود ... - دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم... بیاید توی حیاط بیمارستان ... 🍃رفتم توی حیاط ... خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد ... بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه ای ... - چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ... من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ... حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ... که فقط بهتون غذا بدم ... حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من ... و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ ... 🎯 ادامه دارد... ❣️ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏱️تایم لپس| نقاشی چهره شهید حاج حسین همدانی و شهید قاسم سلیمانی 📌 به همراه بیان خاطره شهید سلیمانی از شهید همدانی.... گفته می‌شود این آخرین عکس دو نفری این عزیزان است. 👈🏻نقاشی دیجیتال از هنرمند همدانی زهرا طاوه‌ئی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🌸 حلول ماه ربیع الاول بر شما مبارک باد 🌸 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسالی از کربلا حلول ماه جشن اهل بیت علیهم السلام مبارک با تشکر از محمد آقا •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin