eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
953 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 ‍ سیاوش برگشت: -بله، خودم هستم یکدفعه کسی از پشت سر دست انداخت دور گردنش و عقبش کشید. چاقوی تیزی را کنار گلویش گرفت و تهدید کنان گفت: -هیسسسس... صدات در نیاد کشیدش و عقب عقب رفت به طرف تاریکی کنار دیوار. کسی که صدایش زده بود از سایه بیرون آمد. صورتش را پوشانده بود: -خب جناب استاد! مثل اینکه خیلی دوست داری سوپر من باشی! سیاوش که نفسش به سختی در می آمد گفت: -چی میخوای? -میخوام بلایی سرت بیارم که یاد بگیری پات رو از گلیمت درازتر نکنی مرد این را گفت، جلوتر آمد و مشت محکمی به شکم سیاوش زد. سیاوش رزمی کار نبود اما به یمن وجود رفیق ورزش دوستش جناب سید، چیزهایی یاد گرفته بود، برای همین عضلاتش را منقبض کرد که توانست شدت ضربه را کم کند البته آنقدر درد داشت که صدایش را در بیاورد و اگر نفر پشت سرش دست روی دهانش نگذاشته بود حتما با دادی که کشید همسایه ها خبر میشدند. سیاوش دستش را بالا آورد تا شاید دستی که گردنش را گرفته بود و داشت خفه اش میکرد را کمی شل کند که با مقاومت روبرو شد و تیزی چاقو بیشتر به گلویش فشار آورد برای همین بیخیال شد و با صدایی خر خر مانند پرسید: -گلیم چیه...من که کاری با کسی ندارم مرد ضربه دوم را زد و گفت: -لابد داشتی که ما الان اینجاییم و قبل از اینکه سیاوش بتواند جوابی بدهد به زمین پرتاب شد و باران مشت و لگد بود که به سمتش فرود می آمد. تنها کاری که توانست بکند این بود که در خودش مچاله شود و دستش را روی سرش بگذارد که ضربه ها به صورت و سرش نخورد. آنقدر ضربه ها پشت هم بود که حتی فرصت نمیکرد فریاد بزند. بالاخره وقتی به اندازه کافی سیاوش بینوا را لگد مال کردند، یکیشان چرخاندش، روی سینه اش نشست و گفت: -حالا برات یه یادگاری میذارم که هر وقت دیدیش یادت بیفته نباید پا تو کفش کسی بکنی!! چاقویش را در آورد و با نوک چاقو، از بالای پیشانی سیاوش تا کنار گونه اش خطی کشید. عمیق نبود اما خون راه افتاد. از روی سینه سیاوش بلند شد، پایش را عقب برد تا ضربه ای بزند، سیاوش دستش را حایل شکمش کرد و با ضربه ای که خورد فریادش بلند شد. احساس کرد صدای شکسته شدن استخوان دستش را شنید... چقدر گذشت نمیدانست، فقط احساس کرد صدای باز شدن در خانه را شنید. صادق بود که آمده بود سطل زباله را دم در بگذارد. از دیدن ماشین روشن و بدون راننده سیاوش تعجب کرد. زیر لب گفت: -بیا! بعد به من میگه موسیو کونفی!* چرخی دور ماشین زد که صدای ناله مانندی را شنید: -صادق!! به طرف صدا چرخید. با دیدن سیاوش در آن حال به طرفش دوید و جلویش زانو زد: -یا جده سادات! سیاوش? چی شده? حالت خوبه? سیاوش با صورت ورم کرده و خونی، دستش را گرفته و به دیوار تکیه کرده بود. سید دست دراز کرد تا دستش را بگیرد که با فریاد خفیفی که سیاوش کشید رهایش کرد. به هر بدبختی بود کمکش کرد تا سوار ماشین شود، سریع رفت تا لباسش را بپوشد و سیاوش را به بیمارستان برساند... پ.ن: * آقای گیج :Monsieur confus ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردان بزرگ دو تاریخ تولد دارند... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨چرا بعضی از بدن‌ها در قبر سالم می‌ماند؟ 🍃بین روح و بدن علاقه است ، وخدا بخاطر پاک بودن آن روح ،اجازه می‌دهد که روح بدنش را سالم نگهدارد 👌 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نخونده امضا کرد😭😭😭😭 🇮🇷💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
23.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 اجرای فوق‌العاده سرود اربعین 🔻 اجرای سرود خلاقانه و بسیار هماهنگ نوجوانان با موضوع پیاده روی اربعین 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸 ﷽ 💠 تعبیر صدام به جوجه کلاغ‌هایی که باعث بی‌آبرویی او شدند! 🍃🌹🍃 🔸به مناسبت ۳۰ تیر، سالگرد شهادت | . . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃⚫️🍃⚫️🍃⚫️🍃
💠 هرچند نخواهند بگویند ولی تاریخ خواهد نوشت اعزام اولین قطار از ایران به سمت چین در دولت شهید رئیسی اتفاق افتاد تا به میرزا ملکم خان ها ثابت شود چرخ اقتصاد کشور در گروِ FATF و برجام نبود. . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃⚫️🍃⚫️🍃⚫️🍃
* 💞﷽💞 ‍ راحله پشت پنجره کلاس ایستاده بود و به حیاط خیره شده بود. داشت به تصمیمی که قرار بود امشب به پدرش بگوید فکر میکرد. دیروز استاد پارسا را ندیده بود. با خودش فکر میکرد شاید اگر یکبار دیگر اورا ببیند بهتر می تواند تصمیم بگیرد که ایا احساسی نسبت به او دارد یا نه. هرچه باشد هیچ وقت به چشم خواستگار او را ندیده بود. اما وقتی دیروز استاد نیامده بود، راحله فکر کرد شاید این نیامدن نشانه ای باشد. نشانه ای از اینکه او تصمیم درستی گرفته و حالا پشت پنجره، همان طور که منتظر سپیده بود داشت فکر میکرد که این برداشت او چقدر واقعی ست. در همین فکر ها بود که گوشی اش زنگ خورد. سپیده بود: -جانم سپیده? آها.. باشه، اومدم سپیده طبق معمول در سلف جا خوش کرده بود و ترجیح داده بود به جای پیاده روی اضافه از تکنولوژی روز استفاده کند. راحله گوشی را در جیبش گذاشت، کیفش را از روی صندلی برداشت و روی شانه اش انداخت و راه افتاد. از راهرو که بیرون آمد توجهش به نگهبان دم در جلب شد که با عجله به سمت در ورودی دانشکده میرفت. یکی دو تا از دانشجوها هم همین حرکت را کردند. نگاهش را سمت در برد تا ببیند چه خبر است. شناختش، خود استاد بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. انگار ته دلش دوست داشت آن برداشت هایش غلط باشد. اما لبخندش در کسری از ثانیه محو شد. نگاهش مات ماند روی پانسمان سر سیاوش و آن دست گچ گرفته آویزان به گردنش. ایستاد. چیزی در دلش فرو ریخت. دستش را روی قلبش گذاشت. قدمی به جلو برداشت اما متوقف شد. احساس کرد نمیتواند بایستد. خودش را به کنار درخت قطوری که کنار باغچه بود رساند و دستش را تکیه داد به تنه درخت. این چه حالت بود?این همه تپش قلب? این خالی شدن دل! برای چه? نگران سیاوش مجروح بود? اصلا چرا نگران بود? به حکم انسان دوستی? این نگرانی هم از جنس همان نگرانی هایی بود که سیاوش موقع ازدواج راحله داشت. به هر چیزی میشد ربطش داد الا نوع دوستی! اگر از سر نوع دوستی بود باید با دیدن دست شکسته هر ابوالبشری من جمله بقال سرکوچه شان هم به همین روز می افتاد، نه? شاید با دیدن هرکس دیگری در این وضع ناراحت میشد اما قطعا این حجم از نگرانی، تشویش و بالا و پایین شدن قلبش اتفاق نمی افتاد. خاصه آنکه دید جناب استاد سالم است، راه میرود و با نگهبان و دانشجوهای اطرافش بگو بخند میکند. بله، راحله امروز، به همان کشفی رسید که سیاوش آن روز در محضر کاشفش بود. این مرد برایش مهم بود. مهری داشت نسبت به این جوان درب و داغان شده! مهری خاموش که تا کنون خودش نیز متوجهش نشده بود... او همانجا ایستاده بود و داشت به اکتشافش ادامه میداد و سیاوش همراه با همراهانش به طرف در راهروی سالن ها حرکت کرد. غریزه ذاتی راحله زنگ خطر را زد. نباید سیاوش چیزی میفهمید. سعی کرد راست بایستد و بی تفاوت از کنارشان رد شود. فرصتی نبود. جمع به نزدیکی راحله رسیده بود. سر بلند کرد و یک آن نگاهش به سمت سیاوش چرخید. سیاوش هم اورا دیده بود. برای لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد. خدای من! چه بلایی سرش آمده بود. پای چشمش سیاه شده بود، کنار لبش ورم کرده بود و معلوم بود لبش پاره شده، کنار صورتش را بانداژ کرده بودند و دستش هم که از گردن آویزان بود. احساس کرد دلش فشرده شد. با خودش فکر کرد پس برای همین دیروز نیامده بود! خدا خدا میکرد چشمانش چیزی را لو ندهد. اما سیاوش دید، تمام چیزهایی که دلش را روشن میکرد. آن پریشانی و غم گوشه نگاه راحله امیدی را که لازم بود در قلبش روشن کرده بود. راحله سعی کرد خودش را نبازد. خیلی سریع سری به نشانه احترام تکان داد و دور شد. اصلا همین عجله او را لو میداد و سیاوش مالامال از شعف احساس کرد چقدر از آن دو غریبه که کتکش زده اند ممنون است. آمده بودند تا پایش را به داخل گلیمش برگردانند اما ناخواسته فرشی قرمز پهن کرده بودند به سمت آنچه میخواست و شاید به همین خاطر بود که احساس کرد دیگر هیچ دلخوری از آن دو نفر و آنکه آنها را فرستاده بود ندارد. تشخیص اینکه چه کسی آن دو قلچماق را برای حسابرسی فرستاده بود سخت نیست از این رو کشف آن را به عهده خواننده میگذاریم تا هوش خود را بسنجد. بله، اگر خدا بخواهد عدو سبب خیر خواهد شد... ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ : جواب نهایی راحله روی صندلی تاب حیاط نشسته بود. برگی را در دست گرفته بود و داشت به تمام اتفاقات این چند هفته اخیر فکر میکرد. لبخندی که روی لبش بود نشان میداد آنچه در ذهنش میگذشت برایش خوشایند است: چند روز از آن اتفاق کذایی گذشته بود که دوباره سیاوش را در حیاط پشتی دانشکده دیده بود. ظهر یک روز بهاری مثل امروز داشت برگ سبزی را در دستش می چرخاند و رگبرگ هایش را میشمرد که یکدفعه کسی جلویش ظاهر شد. سر بلند کرد. آن بانداژ بزرگ جایش را به چسب زخم کوچکی داده بود که کنار صورت سیاوش جاخوش کرده بود، ورم های صورتش خوابیده بود ولی دست شکسته همچنان از گردن صاحبش اویزان بود. راحله خواست بلند شود که سیاوش مانع شده بود و خودش کمی آنطرف تر، سر نیمکت نشسته بود و نگاهش را به روبرویش دوخته بود. چقدر خوب بود که کسی جز آن دو نفر آنجا نبود. راحله زیر چشمی نگاهی به سیاوش انداخت. کارهایی که تا به حال از او سر نزده بود. اما چه عیبی داشت? مگر نه اینکه سیاوش خواستگارش بود و او حق داشت دقیق نگاهش کند تا نظر بدهد? جناب داماد حواسش نبود، برای همین میتوانست هرچقدر دلش میخواهد نگاهش کند. چقدر احساسش تغیر کرده بود. خودش هم تعجب میکرد. حس میکرد این چهره آرامش بخش ترین تصویری ست که در تمام عمر دیده است. چهره پدر و مادرش را دوست داشت، آنها هم به او آرامش میدادند اما این آرامش جنسش فرق میکرد. زیبا بود? نه چندان. از موهای طلایی حلقه حلقه و چشمان جادویی و بینی کلاسیک آنچنانی که آدم را یاد سردیس های یونان و رم باستان می انداخت خبری نبود. البته شبیه گورگون* ها هم نبود. معمولی بود. شاید کمی بهتر از معمولی اما روح داشت. چشمانی جسور اما مودب، نگاهی عمیق، دهانی مصمم و در عین حال مهربان. بینی کشیده و لب هایی که حالتشان روحیه طنز صاحبشان را نشان میدادند. چشمان نسبتا درشت،درخشان و آبی تیره رنگش زیر آن ابروهای کشیده و تقریبا پهن، علو طبع صاحبشان را نشان میدادند. پیشانی بلند که میشد آثار ذکاوت را از آن خواند و پوستی سبزه اما نه چندان تیره صلابتی را که راحله همیشه دوست داشت برایش به ارمغان می آورد. راحله مبهوت محبتی بود که اکنون در دلش جوانه زده بود. آرامشی که هیچ وقت، حتی کنار نیما که محرمش بود حس نکرده بود، اما حالا اینجا، در کنار سیاوش انگار از تمام دنیا و ما فیها رها میشد. غرق در افکار خودش بود که سیاوش خیره به پروانه کوچکی که داشت بال میزد، پرسید: -خوبه? راحله از دنیای خیالاتش بیرون آمد، نگاهش را جمع کرد و پرسید: -چی? و سیاوش با همان لبخند طنز گونه همیشگی اش جواب داد: -قیافه م! قابل تحمله? راحله سرخ شد. گوش هایش داغ شد. اصلا فکرش را نمیکرد که سیاوش حواسش باشد و سیاوش در حالیکه نگاهش را به سمت راحله میچرخاند گفت: -همیشه یادتون باشه، مردها هرچقدرم که وانمود کنن که حواسشون نیست بازم همه چیز رو میپان... خصوصا در مورد آدم هایی که بهشون ... اما حرفش را نیمه گذاشت. گاهی دوست داشتن را نباید جار زد. بعضی وقتها نگفتن دوستت دارم بیشتر می چسبد. اگر موقع اش را بلد باشی. جای خالی آخر جمله میگذارد طرف مقابلت خودش آن را پر کند با کلماتی که یکی نیستند اما یک معنا دارند و همه شان شادی بخشند. سیاوش هم با همین نیت این شیطنت را کرد و وقتی لبخند راحله را دید فهمید که تیرش به هدف خورده. اما راحله سعی کرد زیادی هم به این عاشق جسور اجازه تاختن ندهد، خودش را جمع و جور کرد و خیلی کوتاه گفت: -کاری داشتین? سعی کرد تا جایی که میتواند خونسرد جلوه کند. سیاوش لبخندی زد به این سردی ساختگی: -می خواستم بدونم جوابتون چیه? دیدار دوباره ای هست یا ... این بار گذاشتن جای خالی از سر شیطنت نبود. اکراه داشت از تکمیل جمله ای که اخرش به جدایی میرسید. حتی تصورش هم سخت بود آن "نه" آخر. راحله جوابش منفی نبود. فهمیده بود سیاوش را دوست دارد هرچند حرف هایی مانده بود که باید زده میشد اما نمیخواست شأنش را پایین بیاورد. حتی در مقابل کسی که دوستش داشت: -فکر نمیکنم درست باشه که اینجوری جواب بدم. هرچی باشه هرچیزی رسم خودش رو داره سیاوش لبخندش کش آمد. فکر کرد چقدر خوب است این ناز کردن های محجوبانه. اصلا زن است و نازش. همین دست نیافتنی بودنش بود که خواستنی اش میکرد. جوابش منفی نبود. برای جواب منفی که به رسومات نیاز نبود. مثل همان بار اول نه را میکوبید تخت سینه اش و خلاص. جواب مثبت است که رعایت رسم و رسوم می خواهد. در حالیکه بلند میشد گفت: -پس من به پدر میگم تماس بگیرن. امشب.. راحله سربلند نکرد تنها لبخندی زد: -باشه - اگر امری نیست با اجازه من برم و با تایید و تعارف راحله رفت. رفت و بوی عطرش در مشام راحله ماند.. پ.ن: *گورگون: موجوداتی زشت در اساطیر یونان که هر کس به آن‌ها نگاه می‌کرد به سنگ تبدیل می‌شد. ...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 آیا خدا بخاطر بیرون بودن چهارتا تار مو زنها و دختران بی حجاب رو عذاب میکنه؟ حتما" بشنوید. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin