eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
939 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بازخوانی خاطره سخنگوی دولت سیزدهم از شهید رئیسی که امروز معنای آن بیشتر مشخص شد بهادری جهرمی: 🔹 امکان نداشت از آقای رئیسی بشنوید که فلان دستور از سوی رهبر انقلاب آمده است؛ لذا ما به صورت تحلیلی متوجه می‌شدیم که فلان موضوع، دستور حضرت آقا بوده است اما او تاکید داشت که هیچکس نباید متوجه این مساله شود؛ چرا که معتقد بود رهبری نباید برای ما هزینه شود بلکه ما باید خودمان را برای رهبری هزینه کنیم. 🔹 اما امروز در پایان جلسات بررسی صلاحیت وزرای پیشنهادی دولت چهاردهم، آقای پزشکیان در فرصت دفاع پایانی به طور بی‌سابقه‌ای از نام رهبرانقلاب برای تایید وزرا با بیان عبارات مختلفی از ایشان(!) هزینه کرد که مورد انتقاد تعدادی از نمایندگان انقلابی مجلس و فعالان فضای مجازی قرار گرفت. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا نور جنت الحسین بودندفعالیت امروز هدیه به روح شهدا 🍃 🕊️ شادی روحشان صلوات 🌹 راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ بعد از کلاس سری به شاهچراغ زد. دوست داشت گردنبندی برای سیاوس بخرد. حالا که سیاوش گردنبند طلایش را بخاطر راحله برداشته بود، دوست داشت جایگزینی برایش بگذارد. نگاهش را چرخاند روی گردنبند های چوبی... خوشش آمد اما پلاکش را چه میگذاشت? هیچ کدام به دلش ننشستند. عقیق سرخ مستطیل شکل و مسطحی را انتخاب کرد و داد تا چیزی را که دوست داششت رویش بنویسند. آیه ای که آن مرد غریبه برایش زمزمه کرده بود : "قل لن تصیبنا الا ما کتب الله لنا" همانجا نشست تا آماده شد. پلاک را به گردنبند چوبی وصل کرد. واقعا قشنگ شده بود. حتما به سیاوش می آمد. جلوی در هال که رسید دو جفت کفش زنانه و مردانه پشت در دید. مهمان داشتند? وارد هال که شد سرجایش میخکوب شد. کیفش از دستش سر خورد. اینها اینجا چه میکردند. با دیدن راحلخ بلند شدند. زنی که چشم هایش از گریه سرخ شده بود و مردی میان سال و سر افکنده. سلام آرامی کردند. میخواست بی توجه به آنها به سمت اتاق برود که مادرش نهی ش کرد: -راحله جان، بیا اینجا مادر این یعنی مهمان هرکه باشد حرمت دارد. آخ که این مراعات و صبوری مادر گاهی دیوانه اش میکرد. بی میل و رغبت برگشت به طرف جمع و کنار مادرش نشست. آنها هم نشستند. همه ساکت بودند. حاج رسول محسنی ، داشت به نیما فکر میکرد، به پسر نا خلفی که چطور آبروی چندین و چند ساله اش را به باد داده بود و حالا جلوی دخترکی چنین سرافکنده شده بود. کاش میتوانست بیخیال مهر پدری اش شود و بگذارد پسر همانجا در زندان بپوسد اما نمیشد. فرزندش بود و پاره ی تنش. به حرف آمد و صدایش سکوت را شکست: -میدونم که تو این وضعیت تحمل ما براتون سخته. هرچی بگین حق دارین ولی ... ولی چه باید می گفت? میگفت پسرم که مسبب همه بدبختی هایت شده را ببخش? پسری که سرت را شیزه مالیده بود و منافقانه جلو آمده بود? پسری که حالا شوهرت را روی تخت بیمارستان انداخته? میگفت من را ببخشی که ندانسته و ندیده، بعد از به هم خوردن مراسم لیچار بارت کرده ام? این حرفها گفتن داشت? سکوت کرد. حرفی نداشت. حاج یوسف که دید حرف زدن برای پدر نیما سخت شده خودش ماجرا را که قبل از آمده راحله شنیده بود شرح داد: -بابا جان، گویا پلیس نیمارو پیدا کرده راحله سر بلند کرد. این خبر کمی از آتش درونش را خنک میکرد. هرچند نمیتوانست از داغ حال سیاوش چیزی کم کند اما حداقلش این بود که چنین آدمی نمیتوانست دست در جیب کند و راه برود. پدر ادامه داد: -حالا پدر و مادرش اومدن اینجا که ... راحله آشفته شد. چشم چرخاند سمت والدین نیما. عصبانی بود. دوست داشت دهان باز کند و هرچه به دهانش میرسد بارشان کند. از وقتی پای این پسر به زندگی اش باز شده بود جز مصیبت چیزی به ارمغان نیاورده بود. هرچچند شاید اگر نیما نبود هیچ وقت به شیاوش نمی رسید اما حالا همین نیما سیاوشش را راهی بیمارستان کرده بود. سیاوشی که معلوم نبود میماند یا ... سیاوش! لحظه ای مکث کرد. اگر الان سیاوش روی تخت است تنها بخاطر نیماست? پس خودش چه? با خودش رو راست بود، اگر او زود قضاوت نکرده بود ، اگر حرف های سیاوش را شنیده بود، اگر کمی حوصله به خرج داده بود شاید الان خیلی چیز ها فرق میکرد. نباید اشتباهش را تکرار میکرد. نگاهی یه پدر و مادر نیما کرد. دلش سوخت. اینها که گناهی نداشتند. نباید دق دلی اش را سرشان خالی میکرد. پدر و مادر بودند و طبیعی که برای نجات فرزندشان تقلا کنند. چشم هایش را بست تا کمی آرام شود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد سنجیده حرف بزند: - بابت کارهایی که پسرتون با من کرد، میتونم از حق خودم بگذرم. اگ فقط جریان ازدواج بود برام اهمیتی نداشت امل حالا، بخاطر پسر شما ... هرچند شما از کارهاش خبر نداشتین ولی رفتارتون بعد از به هم خوردن مراسم واقعا آزار دهنده بود. هرچند شاید طبیعی بود. اگه بخاطر اون اتفاقات اینجایین، من بخشیدم اما بخاطر کاری که با سیاوش کرد هرگز کوتاه نمیام. اگر پسر شما آزاد بشه هیچ معلوم نیست که دوباره سر یکی دیگه ... پدر نیما وسط حرفش پرید: -نمیذارم دخترم.. خودم حواسم بهش هست ... راحله دستش را بالا آورد: - صبر کنین اقای محسنی، شما همه عمر کنارش بودین، اگر میتونستین مراقبش باشین الان وضع ما این نبود. چطوری میخواین مراقبش باشین? حبسش کنین? مگه بچه دو ساله ست? هرچند الان پسر شما متهم ردیف دومه و اون بدبختی که پشت فرمون بوده بیشتر پاش گیره، اما فکر میکنم چند سال زندان برای پسرتون واقعا لازمه نه آقای محسنی ، امکان نداره من رضایت بدم. این حرف اول و آخرمه..مطمئنم اگه پدر سیاوش هم اینجا بود نظرش همین بود. بلند شد، با اجازه ای گفت و رفت توی اتاقش... پدر و مادر راحله لبخندی زدند به این جواب عاقلانه و پدر و مادر نیما فکر کردند چه گوهری را از دست داده اند. ...
* 💞﷽💞 ‍ پدر سیاوش چند ساعتی بود که آمده بود خانه تا استراحت کند. راحله داشت آماده میشد تا برود پیش سیاوش. بند کفش هایش را بست، صورت مادرش را که داشت سفارشات لازم را میکرد بوسید و از خانه بیرون زد. توی اتوبوس که نشست، گردنبند سیاوش را از کیفش بیرون آورد. دویت داشت هرچه زودتر گردنبند را برایش ببرد و به گردنش بیندازد. بالاخره رسید. وارد راهرو که شد هیجانی را در بخش دید. دقیق شد. یکی دو تا از پرستارها به سمت اتاق سیا ش در رفت و آمد بودند. چقدر این صحنه برایش آشنا بود . خودش را به کنار دیوار رساند و به دیوار دست گرفت. با خودش گفت: - مادر که گفته بود خوابش خواب خوبی ست! پس چرا... کنار دیوار سر خورد روی زمین. فکر تکرار خوابش در واقعیت همه توانش را گرفت. چشمش به اتاق بود. فکر کرد الان است که تخت ملحفه پوش را بیرون بیاورند. یکی از پرستارها دیدش. رو کرد به سمت همکارش که پای تلفن بود: -خانم میرزایی! بیا، خانمش اینجاست به طرفش آمدند و کمکش کردند روی صندلی های استیل نقره ای رنگ بخش بنشیند. نگاهش خیره مانده بود به دیوار روبرویش. میترسید سر بچرخاند سمت اتاق. لب هایش لرزید: -اتفاقی ...افتاده? پرستار همان طور که دستش را پشت کمر راحله گذاشته بود گفت: -آره عزیزم، یه اتفاق خوب!! خدایا! یعنی پرستار هم مثل مادرش داشت دلداری اش میداد? اتفاق خوب? اتفاق خوب که این همه هیاهو نداشت پرستار منتظر نماند: -حال مریضتون بهتر شده... سطح هشیاریش بیشتر شده... البته هنوز پایدار نیست ولی خب امیدوار کننده هست. حالا دکتر میاد باهات حرف میزنه راحله باورش نمیشد، نمیدانست بخندد یا گریه کند. لب هایش خندان بود و چشم هایش گریان! -یعنی به هوش اومده? پرستار خندید: -نه عزیزم! هنوز تا بهوش اومدن خیلی مونده. ان شالله به هوش هم میاد...دعا کن... دکتر اومد، برو باهاش صحبت کن راحله خودش را به دکتر رساند و وقتی دکتر حرف های پرستار را تایید کرد انگار بال در آورده باشد. خودش را به اتاق رساند. کنار تخت ایستاده بود. با چشم های اشکبار به سیاوش خیره شده بود. به طرفش رفت. دست هایش را دور صورت سیاوش قاب کرد. سر خم کرد و گونه سیاوش را بوسید: -بر میگردم عزیز دلم باید به خانواده اش خبر میداد. تلفن را از کیفش در آورد، اما نه، باید حضوری میرفت. به سمت در رفت. میخواست از در خارج شود که دید هیکلی مردانه و درشت قاب در را پر کرده است. سر بلند کرد، سید صادق بود تعجب کرد. آخرین باری که سید را دیده بود بعد از عمل بود. چقدر آشفته بود، اما حالا، از آن آشفتگی خبری نبود. مثل قبل مرتب بود و سرحال. احساس کرد کمی از این رفیق بی معرفت دلخور است اما باز هم ترجیح داد زود قضاوت نکند. بعد یادش آمد به سیاوش، آمد دهان باز کند و بگوید سیاوش حالش بهتر شده اما قبل از اینکه حرفی بزند، سید نگاهش را چر خاند روی سیاوش: -میدونم! برای همین اومدم و رفت طرف چارت آویزان از تخت سیاوش. برش داشت و مشغول برگ زدن شد. از اتاق بیرون زد. قبل از اینکه از بخش بیرون برود، یادش آمد از پرستار تشکر نکرده است. برگشت سمت ایستگاه پرستاری. از همه تشکر کرد. یکی از پرستارها پرسید: - این آقا از آشناهاتون هستن? دکتر تدین رو میگم - بله، دوست شوهرمه! - واقعا? نمیدونستم راحله کمی فکر کرد: -شما بهشون گفتین که حال همسرم بهتر شده? - نه! ما هنوز به کسی خبر ندادیم. خانم میرزایی میخواستن بهتون زنگ بزنن که دیدیم اینجایین راحله موقع رد شدن، نگاهی از پنجره به داخل انداخت: - سید دست هایش را دور صورت سیاوش گرفته بود، پیشانی اش را به پیشانی سیاوش چسبانده بود، حس کرد شانه هایش میلرزد. چقدر کارهای این جناب دکتر عجیب و غریب بود. اما یک چیز واضح بود، اینکه سیاوش را خیلی دوست دارد. پس چرا تمام این روزها هیچ وقت سراغی ازش نگرفته بود? اما حالا وقت این حرفها نبود. باید میرفت و به خانواده خبر میداد... پ.ن: چارت: خلاصه ای از پرونده بیمار که معمولا در یک تخته شاسی فلزی در پایین تخت قرار دارد یا از لبه آن آویزان است ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🕊... در هر شرایطی نماز اول وقت ‼️ 🌷شادی روح جمیع شهدا صلوات ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَـجِّـلْ فَرَجَهُم راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥قبل خواب وضو میگیری‌ ؟ ☺️ 💥اتمام حجت رسول خدا ص حدیث تکان دهنده ⚡️ 🕊️شادی روح پداران و مادران عزیز آسمانی صلوات ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَـجِّـلْ فَرَجَهُم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 شهدا، تربیت شده دست شاه بودن. برشی از سخنرانی حجت الاسلام راجی به مناسبت ۳۱مرداد، روز جهانی . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد آوری با سلام، ادب، احترام و خدا قوت محضر مبارک شما مهدی یاور ارجمند دوم شهریور ماه سالروز شهادت چریک تنهای انقلاب، مرد اطلاعات و عملیات روحانی شهید سید علی اندرز گو را گرامی می داریم و عاقبت بخیری و فرجام نیکو را آرزومندیم به امید پیروزی حق بر باطل یازهرا سلام الله علیها 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ یک هفته دیگر هم گذشت. چون وضعیت سیاوش هنوز پایدار نشده بود دکتر توصیه کرده بود که چند روزی در بیمارستان بماند و پدر هم که دلهره پسرش را داشت بیشتر از دکتر مصر به این کار بود. حال سیاوش رو به بهبودی می رفت. برخلاف آن دوماه، این یک هفته سید تمام وقت در کنار سیاوش بود و فقط وقت هایی که راحله یا خانواده اش می آمدند تنهایش می گذاشت. روز های اول سیاوش گیج و منگ بود. در سکوت، به نقطه ای زل میزد و سعی میکرد تا چیزی ببیند ولی تلاشش بی فایده بود. هنوز حافظه اش به طور کامل برنگشته بود و بعضی از افراد را به یاد نداشت. روز اولی که چشم باز کرد و حرف زد سید کنارش بود: -اینجا کجاست? چرا تاریکه? سید روی صندلی تکان خورد: -اینجا بیمارستانه! -کی اینجاست? - منم سیاوش جان - شما? -خسته نباشی پسر! حالا دیگه پرفسور فتحی رو یادت نمیاد? سیاوش ساکت شد و در ذهنش به دنبال نشانه ای از این پروفسور فتحی گشت: -چیزی یادم نمیاد! سرم درد میکنه -کم کم یادت میاد... سر دردت هم بخاطر دارو هاست.. خوب میشه سیاوش که فکر میکرد پروفسور فتحی اسم واقعی همراهش باشد گفت: -حالا چرا توی تاریکی نشستیم پروفسور? چراغو روشن کن سید که هم خنده اش گرفته بود و هم این گیجی و کوری ناراحتش میکرد، لبخند تلخی زد، دستش را روی دست سیاوش گذاشت و گفت: -تو تصادف کردی سیا... تقریبا دو ماهی بیهوش بودی! بخاطر تصادف ممکنه یه مدت بیناییت مشکل داشته باشه سید دلش نیامد بگوید که نابینا شدی ولی سیاوش خودش این کار را کرد: -یعنی کور شدم? سید دید نمیتواند امید واهی بدهد: -هنوز معلوم نیست... شاید اره، شاید نه سیاوش کمی ساکت ماند بعد پرسید: -تو باید دوست من باشی که اینجوری صدام میزنی یا شاید برادرم!! -من دوستتم... ۱۵ ساله که رفیقتم سیاوش با اینکه نمیدید سر چرخاند سمت سید: - پس چرا چیزی یادم نمیاد! اسمت چیه? -صادق! الان چیا یادته? - تقریبا هیچی! فقط یادمه خوردم به یه چیزی و بعد توی سرم احساس درد داشتم... فقط همین سید فکر کرد برای امروز کافی ست: -خب، فعلا استراحت کن چند روزی به همین منوال گذشت. سیاوش کم حرف شده بود و بیشتر در خودش بود. همه می آمدند و می رفتند اما سیاوش واکنش چندانی نداشت. کم کم حافظه اش بهتر شد اما شوک حاصل از نابینایی برایش سنگین بود. دو شنبه عصر بود که راحله وارد اتاق شد. راحله وقتی دید سیاوش خوابیده، پایین تختش ایستاد، کمی نگاهش کرد. بعد رفت سمت پنجره، و به خیابان روبرویش خیره ماند. هنوز هوا خیلی سرد نشده بود. پنجره را باز کرد تا هوای اتاق عوض شود. باد ملایمی شروع به وزیدن کرد. یاد شعری افتاد که روز اول نامزدی شان سیاوش برایش خوانده بود. زیر لب زمزمه کرد: -باد بر میخیزد... باد وزیدن آغاز کرد داشت شعر را میخواند که یکدفعه صدای سیاوش را شنید که همراهش داشت شعر را میخواند. خودش ساکت ماند و سیاوش چند مصرعی را خواند. بعد ساکت شد و گفت: -این شعرو یادمه! راحله خندان کنار تخت امد، روی لبه تخت نشست: -حالا که یادته برام میخونی? سیاوش کمی مکث کرد و بعد شروع کرد به خواندن و راحله چشم دوخته بود به چشمان دریایی رنگ سیاوش که حالا باز بود اما ... چقدر خوشحال بود که سیاوش دوباره حرف میزد. نعمت هایی در زندگی هستند که برایمان روزمره شده اند. تا از دستشان ندهیم نمیفهمیم که با وجود بدیهی بودن چقدر بزرگند و مورد نیاز. راه رفتن، حرف زدن، دیدن... اموری که فکر میکنیم چون به راحتی از آنها استفاده میکنیم همیشگی اند و یا نیار به قدر دانی ندارند... و چه اشتباه بزرگی! کافی ست فرزندمان یک روز نتواند اسممان را صدا بزند یا مجبور باشیم چند هفته ای با عصا راه برویم! آن وقت است که میفهمیم نعمت های زندگیمان چنان بی شمارند که تک و توک نداشته هایمان اصلا به چشم نخواهند آمد. اتفاقی که این روزها واژگونه است و همه اندک چیزهای نداشته هایشان را میبینند نه نعمت های بی شمار را... وقتی شعر تمام شد، سیاوش کمی سرش را خم کرد تا بهتر بشنود: -هنوز اینجایی? راحله دستان سیاوش را در دست گرفت اما چیزی نگفت. - چرا چیزی نمیگی? - چی دوست داری بشنوی? سیاوش کمی فکر کرد: -من بعضی چیزارو یادم نمیاد. چرا اینجام? راحله لبخندی زد: -از اول اولش بگم? - اگه جالبه آره! و راحله شروع کرد به گفتن داستان برای سیاوش. از اول اولش !! وقتی قصه کوتاه آشنایی و زندگیشان تمام شد سیاوش گفت: - و حالا تو میخوای با یه مرد کور زندگی کنی? ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ حس بدی داشت. مرد کور! اصلا دوست نداشت این کلمات را از دهان سیاوش بشنود! ذهنش را آشفته میکرد: - اگه بگم بله، فکر میکنی از روی ترحمه؟ سیاوش کمی فکر کرد: -اینطور که تو میگی من تو رو خیلی دوست داشتم، تو چی؟ منو همونقدر دوست داشتی؟ اشکی از چشمان راحله روی دست سیاوش افتاد. سیاوش سر چرخاند سمت راحله، دستش را بالا برد و سعی کرد صورت راحله را پیدا کند. راحله دست سیاوش را گرفت و کنار صورت خودش گذاشت. سیاوش با شست ش گونه راحله را نوازش کرد: -این اشکا یعنی دوستم داشتی? راحله دست سیاوش را گرفت، کف دستش را بوسید و گفت: -دوست داشتم؟ تو همه ی دنیای منی سیاوش و برای اولین بار سیاوش لبخندی زد. دست انداخت دور شانه راحله و به سمت خودش کشیدش. سرش را روی سینه اش گذاشت و دستش را دورش گرفت. همانطور که نگاهش به دیوار روبرو خیره بود گفت: -یه مرد کور، که جلوی پای خودش رو هم نمیتونه ببینه چطوری میتونه دنیای کسی باشه؟! با این حرف هق هق راحله بیشتر شد. جوری که لباس ابی رنگ سیاوش خیس شد. چه بلایی سر سیاوش آمده بود؟ مردی که روزی کوهی از غرور و اعتماد به نفس بود حالا، خودش را حتی لایق مهر همسرش هم نمیدید!! با خودش فکر کرد الان هرچقدر بگوید سیاوش باور نخواهد کرد. ترجیح داد سکوت کند. دلش برای این آغوش گرم و مردانه تنگ شده بود. دست هایش را حلقه کرد دور سیاوش، چقدر به این ارامش نیاز داشت ... سیاوش با خودش فکر کرد این دوماه چقدر این دختر اذیت شده است. چقدر سخت بوده است و این یک هفته ای که به هوش آمده بود، اینقدر در شوک بود که با کسی درست و حسابی حرف نزده بود. از خودش بدش آمد. این دختر همه فکر و ذکرش او بود و سیاوش بی توجه به دلهره ها و ترس های این مدتش، فقط به خودش فکر کرده بود. چقدر بی فکر! دست دیگرش را دور راحله گرفت، سرچرخاند و صورتش را روی سر راحله گذاشت. گوشی راحله زنگ خورد، وقتی حواب تلفن را داد از ایستگاه پرستاری صدایش کردند. راحله، همان طور که از در بیرون میرفت، کمی مکث کرد و گفت: -پرسیدی تو با این وضعیت چطوری میتونی دنیای من باشی? بهتره بذاریم زمان جواب این سوال رو برای هردومون روشن کنه....من میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم بالاخره سیاوش مرخص شد و بعد از تقریبا دو ماه به خانه برگشت. هنوز نمیتوانست درست راه برود و به عصا نیاز داشت. وقتی به خانه رسید مادر اسفند برایش دود کرده بود و پدرش گوسفندی را از خوشحالی سلامتی اش، جلویش سر برید. سیاوش با کمک عصا های زیر بغلش و سید وارد خانه شد. با هزار سلام و صلوات، به اتاق راحله رسید و روی تخت نشست. بعد از اینکه همه از اتاق بیرون رفتند و زن و شوهر را تنها گذاشتند، سیاوش چوب های زیر بغلش را کناری گذاشت و کش و قوسی آمد: -آخخخ، بدنم خشک شده راحله چادرش را به جوب لباسی آویزان کرد و سر به سر سیاوش گذاشت: - منم اگه دو ماه تمام میخوابیدم بدنم خشک میشد سیاوش خندید و راحله با کیف نگاهش کرد. چقدر دلش برای این خنده ها و آن دندان های ردیف تنگ شده بود. اشک شوق در چشم هایش حلقه زد. با همان مانتو شلوار کنار سیاوش نشست: -نمیدونی چقد از اینکه اینجایی خوشحالم! تمام این مدت به این فکر میکردم که یعنی میشه یه بار دیگه من وسیاوش اینجوری کنار هم بشینیم و حرف بزنیم؟ سیاوش با چشم هایی که نمیدید به صورت راحله زل زد: -بخاطر من خیلی اذیت شدی! جبران میکنم - این چه حرفیه سیاوش، تو بخاطر من اینجوری شدی، من باید جبران کنم و سیاوش که حالا همان سیاوش سابق شده بود، شوخی اش گل کرد: -اصن چطوره دو تامون برای هم جبران کنیم راحله خنده اش گرفت و سیاوش ادامه داد: -خب حالا برای اولین جبران، برو ماشین بیار که این زلف های تا به تا رو بتراشیم. یه ساعت دیگه آبجی ها زنگ میزنن، منو اینجوری ببینن فک میکنن تو موهامو کندی سوده و سارا، خواهر های سیاوش که ایران نبودند، هر از گاهی تماس تصویری داشتند و با راحله و سیاوش حرف میزدند. این مدت پدر سعی کرده بود یک جوری رفتار کند تا بویی نبرند و وقتی سیاوش به هوش آمده بود جریان را گفته بود و در این یک هفته، یکی دوبار زنگ زده بودند و حالا که سیاوش مرخص شده بود میخواستند تماس بگیرند و حالی بپرسند... ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin