eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
938 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥 🔅دعوت وحدت بین شیعه و سنی توسط کسی که ۲۰ جلد کتاب در دفاع از حقانیت امیرالمؤمنین علیه السلام نوشته! ✅بمناسبت هفته وحدت 🔰 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥داستانی عالی و پیشنهادی عالی‌تر برای حجاب قانون مبارزه با پوشش پر خطر 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 مریم به همراه مادرم به خونه‌ی گلی رفته بود. محمدرضا رو هم شیر داده و خوابونده بودم. شنل موهر و پشمی مادرم رو رو شونه‌م انداختم و به حیاط رفتم. سوز سرد پاییزی به صورتم خورد و سردم شد شنل رو محمکم تر دور خودم پیچیدم و به سمت حوض کنار باغچه رفتم و روی لبه‌ی سیمانیش، زیر نور آفتاب نشستم . فکرم مشغول بود و دنبال راه چاره‌یی بودم. یا باید طلاق می‌گرفتم و یا باید می‌موندم که در اون‌صورت باید مجبورش می‌کردم تا شرایطم رو بپذیره. ولی چه شرط و شروطی؟ ذهنم درگیر بررسی راههای پیش رو بود که با صداش از جا پریدم. _ چرا اینجا نشستی؟ تو همینجوری هم بنیه نداری. پاشو سرما می‌خوری. رو برگردوندم و سریع روی پاهام ایستادم و گفتم: _ سلام دایی! شما کی اومدی من نفهمیدم. - اون لاکردار، کاری باهات کرده که اگه لشکر اسکندر هم می‌ریختن اینجا، صدای فکر و خیالت نمی‌ذاشت بفهمی که دور و برت چه خبره. سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. _ حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ تا کی می‌خوای اینجور بمونی؟ کی بر می‌گردی سر خونه زندگیت؟ _ من... من دیگه بر نمی‌گردم سر اون زندگی. بچه هام رو ازش می‌گیرم و خودم بزرگشون می‌کنم. چنان تند و سریع گردنش افرا شد و تیز به سمتم ‌نگاه کرد که تموم وجودم لرزید. _ نشنیدم، چی گفتی؟ صداش مثل همیشه بلند و با جذبه بود و شونه هام از ترس پرید و سر جام خشکم زد. آروم و با لکنت گفتم: _ من... من طلاق نمی‌خوام. ولی... اونجا هم بر نمی‌گردم. خونه‌ی جدا می‌گیرم و بچه هام رو بزرگ می‌کنم. اون هم بره پی زندگیش. پوزخندی زد و گفت: _ آها! اون وقت از عایداتِ کارخونه‌ی بابات در میاری و خرج خودت و بچه‌هات می‌کنی، آره؟ بفهم! تو یه زن تنهایی که هیچ کاری ازش بر نمیاد و دستش به هیچ دستاویزی بند نیست. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 _ خدا بزرگه، اینجور نمی‌مونه یه کاری دست و پا می‌کنم، اونقدر دست و پا شکسته نیستم که لنگ خرج شکمم بمونم، بابا و داداشهام هم هستن. دوباره پوزخند صداداری زد و گفت: _ اوهوم! تو پشتت به داداشهات گرمه؟ اونهام تهِ تهش شش ماه، نَه، یکسال پشتت می‌مونن بعدش چی؟ ها؟ که البته اون هم بعید می‌دونم مگه این که محمد پشتت بمونه اون دوتا بی‌غیرت که باید با یخ و ترشی آوردشون دیدن مامان و‌ بابات چه برسه به تو! شاخ غول رو شکستن با این عروس آوردنشون... لااله الا الله. باز گریه‌م گرفته بود و خدا خدا می‌کردم مادرم از راه برسه. _ نمی‌تونم دایی! شما جای من نیستی که بفهمی من دارم چی ‌می‌کشم. من دیگه پام رو اونجا نمی‌گذارم. اگه می‌گم طلاق نمی‌خوام، فقط واسه‌ی اینه که اسم اون کنار اسمم باشه و توی آبادی حرفی از دهن کسی درنیاد و بیشتر از این به هم نریزم ولی اینکه دوباره برم تو اون خونه و همون معصوم قبلی بشم. نه، نمی‌تونم. _ حرفش رو هم نزن! تو برمی‌گردی توی همون خونه. دیروز پدر شوهرت توی مسجد جلوی من رو گرفته که حاشا به غیرتت! تو برای همه مادری به خواهرزاده‌ت رسید دایه شدی؟ کل روستا رو سر تو قسم می‌خورن، حرف اول و آخر همه رو تو می‌زنی. پس چرا به خواهرزاده‌ی خودت رسید پا پس کشیدی؟ چرا نمیری باهاش حرف بزنی که پاش رو کرده توی یه کفش و برنمی‌گرده سر خونه زندگیش. می‌دونستم که حاج بابا اینقدر به من و خواسته‌م احترام می‌گذاره که نمی‌ره پیش دایی و این حرفها به خاطر اینه که عماد ازش خواهش کرده. _ من نمی‌رم، شما هم نمی‌تونی مجبورم کنی برگردم. من به بابام پناه آوردم، هر موقع خسته شد و بیرونم کرد یه فکری می‌کنم. _ ای دختره‌ی خیره‌سر لجباز، مگه دست خودته؟ من می‌گم برمی‌گردی تو هم می‌گی چشم، این که تویی بابات هم غلط بکنه حرف رو حرف من بیاره. عاجز شده بودم و آروم اشک می‌ریختم‌. - گریه و اشک و ناله‌ی تو به درد اون بابای ساده‌ت می‌خوره که چشمش تو دهن توئه ببینه تو چی می‌گی. من گول این ننه ‌غریبم ‌بازیهای تو رو نمی‌خورم. زبونش تلخ بود و گزنده و من خوب می‌شناختمش. یکی به نعل می‌زد و یکی به میخ! شنیده بودم که همون روزهای اول به خونه‌ی حاج بابا رفته و برای عماد و خونواده‌ش حسابی گرد و خاک کرده بود. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 عشق واقعی در میدان عمل 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
تغافل در تربیت یعنی چه؟!🪴 ⬅️یعنی شما آگاهی دارید؛ ولی از روی مصلحت، خودتون رو غافل و بی‌خبر نشون میدین! ❇️در بسیاری از خطاهای بچه‌ها اولویت با تغافل است. بعضاً حتی نیاز نیست به موضوع به صورت مستقیم اشاره کنیم، چرا که قبح آن خطا برایمان شکسته می‌شود! ❇️گاهی باید به وجدان بچه‌ها تلنگر زد و تذکر داد اما کاملاً نامحسوس، بدون اشاره مستقیم و با ذکر یک خاطره! نه با داد و فریاد ... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🖼 | وحدت شیعه و سنی از دیدگاه امام خمینی (ره) 🗒 ورق بزنید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨خصوصیات در کلام امام علی علیه السلام. بدانید و روشنگری کنید. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin