فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🔥حالوهوای گلزار شهدای کرمان، در فاصلۀ ۳ روز مانده به سالگرد شهادت #سردار سلیمانی
🤲ان شاء الله سالگرد شهادتش رو با شخم زدن قاتلینش یعنی اسرائیل و آمریکا، جشن بگیریم
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
🟢 امیرالمومنین امام علی
علیه السلام :
هر کس بعد از نماز صبح ۱۱ مرتبه سوره توحید را قبل از طلوع آفتاب بخواند آن روز مرتکب گناه نمیشود حتی اگر شیطان به سوی او طمع کند.
ثواب الأعمال و عقاب الاعمال.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو چشماش پیروزی موج میزنه....
شمام میبینید😍
*۴۵ هزار نفر در #غزه در ۱۵ ماه اخیر #شهید شدهاند....
اما در این مدت بیش از ۸۵ هزار #نوزاد به دنیا آمده اند.*
و اینطوریه که #مقاومت همچنان زنده اس....
جهاد #فرزندآوری رو باید از زنان غزه آموخت
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
https://negarestock.ir/search?subject=9
بیش از ۵۰۰ کار گرافیکی و هنری به مناسبت شهادت حاج قاسم سلیمانی 👆
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_یک
"زهرا"
_سلام صبح بخیر.
مامان با خوشحالی بوسم کرد و گفت:سلام به روی نشسته ات خانم.خوبی؟
از محبت و شادی بیش از حد مامان کپ کردم.نمیدونم چیشده که اول صبحی اینهمه خوشحاله.دلش خوشه ها.
_ممنون.
رفتم سمت دستشویی و دست و صورتمو شستم.
تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:آی زهرا خانم ببین گریه های شبونه ات چه بلایی سر چشمات آورده.خدا میبخشت یعنی که به شوهر خواهرت چشم داری؟یعنی خدا از این گناهم گذشت میکنه یا مجازاتم میکنه؟
بازم اشک به چشمام هجوم آورد اما مشت آبی به صورتم زدم تا التهابم کم بشه.
زهرا قوی باش تو هیچوقت به این عشق نافرجامت نمیرسی.
کارن و لیدا باهم خوشبختن،خوشبختیشون رو خراب نکن.
با حوله صورتمو خشک کردم و رفتم بیرون.
هوا داشت سرد میشد و من اصلا دوست نداشتم این هوای دلگیر وگرفته زمستون رومامان صبحانه مفصلی آماده کرده بود و عطا هم مشغول خوردن صبحانه بود.
دستاموزدم زیر بغلم و نشستم سر میز.
_مامان خبریه؟چیشده اینهمه سفره چیدین و خوشحالین؟
مامان اومد کنارم و همونطور که برام لقمه میگرفت گفت:آره خبریه.
_خب بگین منم بفهمم.حق خوشحالی ندارم؟
با ذوق گفت:داری خاله میشی دخترم.وای خدایا باورم نمیشه.
حرف مامان آب سردی بود که انگار روی سرم ریختن.
بچه لیدا و کارن..نفسم حبس شد تو سینه ام و خشکم زد به میز.
مامان داشت حرف میزد اونم باشوق و ذوق اما من هیچی نمیفهمیدم.
فقط یک سوال مدام تو ذهنم چرخ میزد.
من چجوری به بچه خواهرم بگم عاشق باباشم؟
با بهت از سر میز بلندشدم و رفتم سمت اتاقم.نمیخواستم به این فکر کنم که مامانم چه فکری میکنه وقتی این حالمو میبینه چون تو فکرم دیگه جایی برای این موضوع نبود.
بیشتر از یک ماه بود که کارن فکرمو مشغول خودش کرده بود.
خودمو نشونش نمیدادم و ازش دوری میکردم به هوای اینکه بهتر میشه و فراموشش میکنم اما بدترشد که بهتر نشه.
روز به روز پررنگ تر میشد جلو چشمام و منم نمیفهمیدم چطوری اینهمه شیفته یک پسر خارجی کافر بی دین شدم؟
من..زهرا..دختر مومن و نمازخون فامیل..به اصطلاح بقیه امل..عاشق مردی شدم که از دین و ایمان هیچی سرش نمیشه و تو زندگیش هزار تا کثافت کاری کرده و حالا شده شوهرخواهرمن.
اون روز خودمو تو اتاق حبس کردم و بازم به درگاه خدا التماس کردم که این حس لعنتیو از سرم بیرون کنه.
ازش خواستم خودش مراقب زندگی خواهرم باشه و بچه قشنگش سالم به دنیا بیاد.
دعاکردم هیچوقت ناامیدم نکنه و دست رد به سینه ام نزنه.
واقعا نمیدونستم چیکارکنم!نمیتونستم به کسی اعتماد کنم و حرف دلمو باهاش بزنم برای همین دردودلامو پای سجاده هرشب به خدا میگفتم.
زهرایی که تاحالا هیچ پسری براش جذابیت نداشت حالا یک پسر بی بندوبار بدجور دلشو برده بود.
نه بخاطر خوشگلیش،نه بخاطر خوشتیپیش،بلکه بخاطر رفتار سنگین و قلب مغرورش.
کارن فرداشب مهمونی گرفته بود بخاطر باردار بودن لیدا.
میدونستم دعوتیم اما بازم تصمیم گرفتم نرم.هرچند لیدا ناراحت میشد اما رفتن من مصادف میشد با دلتنگی زیاد و تازه شدن عشق نهفته ام.
خودمو با مجله و کتاب سرگرم میکردم تا کمتر بهش فکر کنم.
صبح که کلاس داشتم کارن به گوشیم زنگ زد.
اول خواستم جواب ندم اما بی احترامی دونستم این کارمو.
پس جواب دادم اما خیلی سرد و سنگین حرف زدم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_دو
_بله؟
_سلام.خوبی؟
_سلام ممنون.
_منم خوبم..
خندم گرفت.همیشه سعی داشت شوخی کنه اما با جدیت. همینش جذاب بود.
_امرتون؟
_امرم اینه که شما امشب حتما تشریف میارین.
_خوشم نمیاد از زور گویی.
_همینه که هست. ازپنهون شدن خوشم نمیاد امشب حتما میای زهرا.
لحن صداش،تن صداش،زیر و بم صداش..همه چیش داشت پشت تلفن دیوونه ام میکرد.
باز به خودم نهیب زدم:خفه شو دل وامونده
—سعی میکنم.
_سعی نمیخوام ازت گفتم حتما میای شما هم میگی چشم.
بی اختیار گفتم:چشم.
لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:منتظرتم..خدانگهدار
گوشیو قطع کردم اما ذهنم پر شد از کارن و صداش و دیدنش.
من ازخدام بود برم ببینمش اما میترسیدم.
از این عشق لعنتی میترسیدم.
از اینکه عاشق تربشم میترسیدم.
از اینکه بخوام تو چشمای جذابش نگاه کنم میترسیدم.
از اینکه خدا مجازاتم کنه و نبخشم،میترسیدم.
ازاینکه بعد اینهمه نماز خوندن و بندگی کردن،خلاف بندگی رو به جا بیارم و خیانت کنم،میترسیدم.
کلاسم که تموم شد تا خونه پیاده رفتم و فکر کردم با خودم.
رسیدم به خونه و ناهارو با خانواده خوردم.بعد مامان گفت نخوابم و لباسامو آماده کنم برای شب.
اول حمام رفتم و بعدم لباسامو حاضر کردم.
یک مانتو شلوار شیری رنگ و روسری ساتن بلند که رنگش نسکافه ای بود و به تیپم میومد.
موهامو با سشوار خشک کردم و برای آتنا پیام گذاشتم.
"چیشد بالاخره؟این علیرضای بدبختو بخشیدی؟"
جوابش فوری اومد.
"دارم روش فکر میکنم.انقدر هوای این پسرو نداشته باش.دوست منیا"
ازلجبازیش خنده ام گرفت.فوری براش نوشتم
"دوست تو ام اما طرف حقو دارم. بابا طفلی گناه که نکرده اینجوری عذابش میدی.یه اشتباهی کرده حالا هم پشیمونه."
میدونستم الان طومار مینویسه برای همین دیر رفتم سراغ گوشیم.
موهامو شونه کردم و بالای سرم با کش بستم بعدم بافتمشون تا دورم نریزه اذیتم کنه.
رفتم سمت گوشی.بعله خانم طومار نوشته بود.
"بابا بخدا آبروم جلو دخترخاله هام رفت.اومده به من میگه خانم تپلی من بیا کارت دارم.بابا نمیفهمه این دختر خاله های من حرف درمیارن راه به راه مسخرم میکنن.تازه بعدشم که فهمیده ناراحت شدم اومده جلو اونا با کلی آبرو ریزی داد زده که خانم منه به شماها چه مربوطه و از این حرفا.بخدا دیگه نمیتونم تو روهی هیچکدومشون نگاه کنم. اصلا با من قطع ارتباط کردن. همشم بخاطر کارای بی فکر علیرضاست."
ای جونم تپلیمون حرص میخوره جذاب تر میشه.
با لبخند براش نوشتم.
"تپلک من انقدر حرص نخور شیرت خشک میشه. یعنی دخترخاله هات از شوهرت مهم ترن برات!؟بابا اون طفلی داره جون میکنه خوشحالت کنه و باهاش آشتی کنی. ول کن دو دقیفه حرفای صدمن یک غاز مردمو. شوهرت واجب تره اونو راضی نگه دار. یک عمرمیخوای با علیرضا زندگی کنی نه سوسن و یاسمن و چمدونم صغرا و کبرا. دل اونو به دست بیار خواهرجان. حالا از من گفتن بود."
هعی دخترخوب تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره.
همه رو نصیحت میکنی به زندگی خوب اونوقت زندگی خودت بازار شامه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
♦️نامه شهید ذبیح الله عالی به کارگزینی سپاه برای کم کردن حقوقش!
بسمه تعالی
اینجانب دارای چهارهكتار زمین زراعتی آبی و خشكه میباشم وحقوق من زیاد میباشد
لذا درخواست مینمایم كه در اسرع وقت ازحقوق ماهیانه من حدود دو هزارتومان كسر نمائید
خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد.
ذبیح الله عالی
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙خیلی باید بگذره تا بفهمی هیچ چیزی ارزش جر و بحث کردن با همسرت رو نداره ...👌
#خانواده
در کلیپ حرفی و صدایی از آدم ها نبود ولی تصاویر خوب صدایی داشتند!!
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_سه
خبر حاملگی محدثه مثل بمب تو فامیل ترکیده بود و همه مهمونی دعوتی رو رفتیم.
وقتی کارن رو دیدم بااشتیاق نگاهش کردم و سلام کردم.
_سلام خانم خانما.خوبی؟چه عجب شما رو دیدیم.
باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:ممنون.مبارک باشه
با یک حالت غمگینی گفت:ممنون.
محدثه اومد و سریع خودشو انداخت تو بغلم.
_وای آجی چه خوب که اومدی بازم از این کارا بکن.باخودم گفتم این دختره محاله بیاد مثل هربار میخواد خودشو لوس کنه.
نیم نگاهی از پشت شونه های محدثه به کارن انداختم و گفتم:مجبور شدم.
کارن با یک حالت خاصی نگاهم میکرد.
منم نگاهمو ازش دزدیدم و دیگه تا آخرشب یک لحظه هم نگاهش نکردم چون به حسی که داشتم مطمئن بودم و نمیخواستم باعث جدایی این دو نفر بشم.
حالا هم که داشتم خاله میشدم به جای خوشحالی،ناراحت بودم.
نمیدونستم چجوری قراره به ته برسونم این زندگی رو که با یک عشق نافرجام داره دیوونم میکنه؟!
نشستم کناری و با خودم و دنیای خودم تنهاشدم.
اما مگه میذاشتن دو دقیقه تنهابمونم؟
آناهید که بعد مدتها اومده بود تو جمع ما،نشست کنارم و شروع کرد به سوال و جواب و حرفای بی ربط.
منم یکم باهاش حرف زدم اما بعدش حوصله ام سررفت و با اجازه ازش دور شدم.
صدای موسیقی رو اعصابم بود.
اینا که میدونستن من اهل موسیقی نیستم چرا منو آورده بودن؟
میخواستن عذابم بدن؟
جدا شدن از جمع هم زشت بود مگرنه میرفتم تو اتاق.
هرکاریم کردم نشد جلو گوشامو بگیرم تا گوش ندم.
آخر سرهم رفتم تو حیاط.
هوا خیلی سرد بود اما شروع کردم به قدم زدن و حرف زدن با خالق محبوبم.
چادر رنگیم تو باد میرقصید و دستام یخ کرده بود.
_تو این هوا اینجا چیکار میکنی دختر؟
برگشتم سمت صدا و به چهره متعجب کارن پاسخ دادم:نمیخوام صدای اون موسیقی به گوشم بخوره.
_وا یعنی چی؟نکنه اینم حرامه؟
طلبکارانه نگاهش کردم که گفت:باشه باشه حرامه فهمیدم. حالا قطعش میکنم بیا تو.
کمی این پا و اون پا کردم که گفت:بیا دیگه منتظرم.
رفتم سمتش و با هم رفتیم تو.
کارن رفت و صدای اون موسیقی مزخرف رو قطع کرد.
همه معترض شدن اما کار خودشو کرد گفت:خب بشینین با هم حرف بزنین دیگه برای موسیقی نیاوردمتون اینجا که.
خلاصه یکم حرف زدیم تا اینکه شام رو از بیرون آوردن و همه باهم خوردیم.
محدثه از همین اول ناز میکرد و هی میگفت اینو نمیخوام چاق میشم،اینو نمیخوام برای بچه بده..
کلافه شدم هوف.فقط زود دوست داشتم برم خونه.
نگاه کردن به صورت کارن هم برام سخت و دشوار بود.
برای همین اصرار کردم و زود رفتیم خونه.
موقع رفتن کارن بهم گفت:دیگه خودتو پنهون نکن ازم ماه شب چهارده.
سریع دور شدم و سوار ماشین شدم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_چهار
چند روز گذشت و منم درگیر درسام بودم که محدثه اومد خونمون و به هوای دردودل اومد پیشم تو اتاق.
_چیشده آجی؟
بغض کرده بود.
این حالتشو خوب میشناختم.
یکی ناراحتش کرده بود و اونم نتونسته بود حرفی بزنه.
_محدثه؟خوبی؟
اشکهاش آروم آروم سرازیر شدند.
_چه خوبی خواهر من؟این زندگی نکبتی چیه که من دارم؟از اولشم میدونستم اشتباه کردم که ازدواج کردم.
میدونستم بچه دار شدنمم اشتباهه اما مامان نذاشت بندازمش.
_بندازی؟این چه حرفیه محدثه؟میدونی این کار گناهه؟
_گناه چیه بابا؟من خیلی تو زندگیم ثواب و کار خوب انجام دادم که گناه نکنم؟
_خیلی خب درست و اروم بگو چیشده که انقدر بهم ریختی؟
دستاشو گرفتم و محدثه هم گفت:آجی کارن عوض شده.
دیگه اون مرد همیشگی نیست.
چند مدتیه بهم بی توجه شده. اونم درست تو زمان بارداریم که باید خیلی بهم توجه بشه.
زهرا کارن ازم دوری میکنه.
شبا دیر میاد خونه و دور ازم میخوابه. صبحا هم بدون خبر میره.
همش شرکته اما میدونم دروغ میگه ساعت کاریش تا عصره.
خونه هم که میاد پای میز کارشه و منو آدم حساب نمیکنه.
چند باری دیدم که باخودش حرف میزنه و هی میگه چه اشتباهی کردم!این زندگی مال من نیست!
زهرا دارم دیوونه میشم. بخدا تو این شرایط بدترین کار بی توجهی شوهره.
فکر میکردم بچه بیاد زندگی شیرین تر میشه اما تلخ تر شد.
اشک هاش رو پاک کردم و سعی کردم آرومش کنم.
_آبجی گلم اینهمه خودتو اذیت نکن تروخدا.
اون بچه تو شکمت مادر میخواد. با این اذیت کردنا میخوای سالم به دنیا بیاد؟
_نیاد به درک میزارمش پرورشگاه راحت میشم.
_محدثه زبونتو گاز بگیر. ببین اصلا میتونی اینکارو بکنی بعد انقدر راحت به زبون بیار.
تو مادری مگه میتونی ناخوشی جگر گوشتو ببینی؟
کارن هم یک اشتباهی کرده حالا خودش متوجه میشه.
همیشه احتمالای خوب بده. شاید کار داره و یک مشکلی تو کارش پیش اومده که انقدر پریشونه.
مطمئن باش اون الان از تو داغون تره.
همونطور که تو الان بهش احتیاج داری اون صدبرابر به تو و آرامشت احتیاج داره.
برو پیشش،باهاش حرف بزن،ببین مشکلش چیه!؟
شاید اونموقع به تو هم توجه کرد.
خیلی شیرین و با ارامش توقعاتو بهش بگو.
بگو من تو این زمان دوست دارم بیشتر کنارم باشی،درکم کنی و بهم توجه کنی.
بهش بگو نی نیمون دوست داره باباجونش کنارش باشه و به مامانش توجه کنه.
باور کن جواب میده آجی.
اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
_ممنون که مثل همیشه آرومم کردی زهراجان. باشه انجام میدم امیدوارم این اوضاع درست بشه.
با خنده و خوش رویی بدرقه اش کردم.
محدثه الان تو وضعیت بدی بود باید درک میشد.
باید با کارن حرف بزنم.
نباید بزارم خواهرمو اینطوری عذاب بده.
فوری بهش زنگ زدم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 از روز چهارشنبه، استفاده از شبکههای اجتماعی برای کودکان زیر ۱۴ سال در ایالت فلوریدا ممنوع میشود.
فیلترینگ در مهد آزادی!
اونوقت شما بیا سکوهای اونها رو بدون در و پیکر (بدن فیلتر و کیلویی) برای مردمت بازکن!
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #استاد_شجاعی
🌛در شب آرزوها، اگر صادقانه یک اکسیر را بخواهید و دریافت کنید؛
بقیهی مسیر خود را بسمت سعادت هموار کردهاید!
#لیلة_الرغائب
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
.
⭕️ میگم بهتر نیست اون ایرانی های بی رگ و ریشه ای که مسیحی هم نیستند و برای خرید عروسک و استند بابانوئل و درخت کریسمس کلی هزینه میکنند ، اون پول رو به یک بچه کار یا زباله جمع کن بدهند ؟!
یا فقط با غذای نذری محرم مشکل دارند ؟!
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
۳۱۲+۱
شاید آقا فقط منتظر توست!!!
#سلام_امام_زمانم🌱
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
⚠️98 میلیون نصب جاسوس افزار واتساپ در یک هفته بعد از رفع فیلترینگ در دو مارکت ایرانی
🙄آمار جمعیت ایران85میلیون> آمارنصب98میلیون🤔
🙄کجای کار میلنگه!
⚠️به قاتل شهید هنیه سلام کنید
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🔶دفتر رهبر انقلاب: پنجشنبه ۱۳ دی، اول ماه رجب خواهد بود.
ضمن عرض تبریک ولادت با سعادت امام محمد باقر علیه السلام
و پنجمین سالگرد شهادت اسطوره ایران ،حاج قاسم سلیمانی عزیز و همرزمان گرامش
♦️روزه در ماه رجب بهویژه روزه گرفتن در روز اول این ماه، دارای فضیلت و ثواب بزرگی است و در روایات اسلامی بسیار توصیه شده است. برخی از فضایل روزه اول ماه رجب عبارتند از:
1. بخشش گناهان:
- پیامبر اکرم صلیالله علیه وآله میفرمایند:
"هر کس یک روز از ماه رجب را روزه بدارد، خداوند او را از آتش جهنم دور میکند و او را به بهشت وارد میسازد."
- منبع: بحارالانوار، ج۹۷، ص۴۹.
2. استجابت دعاها:
روزهداری در روز اول ماه رجب موجب استجابت دعاها و برآورده شدن حاجات میشود. همچنین، در این روز خداوند به دعاها و طلبهای بندگانش توجه ویژهای دارد.
3. پاک شدن از گناهان گذشته:
- در برخی روایات آمده است که روزهداری در روز اول ماه رجب میتواند موجب پاک شدن از گناهان گذشته شود و فرد را به قرب الهی نزدیکتر کند.
4. افزایش ثواب و پاداش:
- امام صادق علیه السلام میفرمایند:
"روزهداری در ماه رجب، بهویژه در روز اول آن، ثواب بسیار زیادی دارد و خداوند به بندهای که در این ماه روزهداری کند، پاداشی بزرگ میدهد.
"
- منبع: ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ص۶۰.
🌺🌺🌺
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام معظم رهبری: باید ورود به شهر رجب را تبریک عرض کنیم به همدیگر!
🌼 اسعدالله ایّامکم 🌼
سلام عليكم
حلول ماه رجب و میلاد امام محمدباقر(علیه السلام) 🥀شکافنده علوم و گشاینده دروازه های دانش بر شما و خانواده محترم مبارك باد. پنجشنبه است یادی کنیم از درگذشتگان،پدران و مادران ، بد وارث و بی وارث ،کسانی که حقی به گردن ما داشته و دارند، شهدا ، حاج قاسم ،علما ،همه ارادتمندان به اهلبیت با ذکر صلوات
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_چهار(۲)
"لیدا"
چند روزی رفتار کارن بهترشد اما باز انگار گند اخلاقیاشو از سر گرفت و شروع کرد به بی توجهی.
منم حالت تهوع داشتم و مدام عق میزدم اما کارن اندک توجهی نمیکرد.
اعصابم حسابی خورد شده بود و چاره ای جز مقابله به مثل نداشتم.
منم باهاش سرد شدم و دیگه آدم حسابش نکردم.
زن و شوهر مثل دوتا غریبه یا همخونه زندگی میکردیم.
صبحانه و ناهار که تنها یک چیزی درست میکردم میخوردم اما شام با کارن میخوردم اونم به زور.
از زندگیم هیچ لذتی نمیبردم همشم تقصیر کارن و رفتار مسخره اش بود.
دلم میخواست این بچه لااقل به دنیا بیاد که دلم خوش باشه.
شاید یکم رفتار کارن عوض بشه.
دیگه با زهرا حرفی نزدم چون میدونستم این خوب شدنای گه گاهی کارن،تقصیر زهراست.
ماه های اول بارداریم خیلی سخت بود برام.
مامان هرروز میومد بهم سر میزد اما من کمبود توجه شوهرمو داشتم.
زهرا هم یک روز یک بار بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید.
همه هوامو داشتن جز شوهرم.
ماه های آخر بارداریم بود که مراقبتای کارن با توصیه های مامانم،بیشتر شد.
از سرکار که میومد کلی خرید میکرد و بهم میرسید اما میدونستم همه اش از زور و اصراره.
دلم میخواست تموم بشه و بچه به دنیا بیاد.
میدونستم دختره..کلی براش خرید کرده بودم و واسه اومدنش بی تاب بودم.
همدمم شده بود بچه تو شکمم.شبا تا باهاش حرف نمیزدم،خوابم نمیبرد.
یک روز زهرا بهم زنگ زد.
_بله؟
_سلام خواهری. خوبی؟
_سلام ممنون تو خوبی؟چه خبرا؟
_خوبم ممنون عزیزم. خبریم نیست سلامتی.شما چه خبر؟کارن چطوره؟عشق خاله چطوره؟
خندیدم و دستمو کشیدم رو شکمم.
_خوبن.نمیای اینجا دلمون تنگ شده؟
_آجی بخدا درس دارم.وقت کردم حتما میام.دل منم تنگ شده. کارن چیکار میکنه؟
_هیچی از سرکار میاد شام میخوریم میخوابه.
حس کردم آه کشید و ساکت شد.
میدونست خواهرش تو زندگی انگار هیچ خیری ندیده از شوهرش.
_عصر بیام دنبالت میای بریم خرید؟میخوام برا عشق خاله چیزی بخرم.
خندیدم و دلم آروم گرفت.
_آره آبجی بیا.با ماشین بابا میای؟
_آره عزیزم.پس ساعت۵آماده باش میام دنبالت.
_باشه حتما.فعلا خدافظ.
خداحافظی که کردم به شکمم دست کشیدم و گفتم:دیدی مامان جون چه خاله ات دوست داره؟با هم بریم کلی خوش بگذرونیم برات لباس خوشگل بگیرم.قربونت بشم مامان جونم.
اصلا غصه نخوری دخترگلم،دخترنازم،نازگل مامان،عشق مامان..
تا عصر که کارن اومد خودمو با آرایش و لاک سرگرمکردم.
کارن که نشست خستگیش در بره،نشستم کنارش و گفتم:زهرا قراره عصر بیاد دنبالم بریم خرید. تو خونه میمونی؟
با بی حالی و کسلی جوابمو داد:برو،مواظب خودتون باشین.
بدون حرفی رفتم تو اتاق و حاضر شدم.
زهرا زود اومد دنبالم و باهم رفتیم پاساژ مرکز شهر و کلی لباس و عروسکای خوشگل خریدیم.
آخرشبم منو گذاشت خونه و خودش رفت.روزای آخر بارداریم به سختی و زور گذشت.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_پنج
"کارن"
روزای آخر بارداری لیدا بود که یک روز،یکهو دردش گرفت.
رنگش سفید شده بود و از درد به خودش میپیچید.
اولین کاری که به ذهنم رسید اینکه زنگ بزنم به زن دایی بعدشم لیدا رو بغل کنم و ببرمش تو ماشین برسونمش بیمارستان.
از درد عرق کرده بود و فقط ناله میزد. هی میگفت:کارن زود باش دارم میمیرم..تروخدا زود برو.
با بالاترین سرعت رانندگی میکردم و حواسم به هیچی نبود.
الان فقط سلامتی دخترم برام مهم بود.
رسیدیم به بیمارستان که دیدم دیگه صدای لیدا درنمیاد.
بیهوش شده بود.
ترسیدم و سریع بغلش کردم بردمش تو ساختمون بیمارستان.
_دکتررررر بیاین زنم حامله است. تروخدا به دادم برسین.
تا پرستارا برانکارد رو آوردن،زن دایی و زهرا هم رسیدن.
لیدا رو بردن اتاق عمل و بهمون گفتن دعاکنین حالش خوب نیست.
زندایی با گریه و شیون نشست رو صندلی و زهرا هم آرومش میکرد.
واقعا کلافه شده بودم. کاش کاری از دستم برمیومد.
زهرا شروع کرد به ذکر گفتن و دعاخوندن.
زندایی هم فقط میگفت خدایا دخترمو نجات بده.
دعایی بلد نبودم اما فقط امیدوار بودم که جفتشون سالم از در بیان بیرون.
هرچند دلم اصلا روشن مبود وهمش شور میزد.
هی قدممیزدم و به زهرا نگاه میکردم.
همیشه خواستنی و معصوم بود.
نیم ساعتی گذشت که در اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون.
اومد سمتم و با قیافه درهم گفت:شما پدر بچه این؟
_ب..بله چیشده اقای دکتر؟
زندایی و زهرا هم دویدن جلو.
_چیشده دکتر بگو به ما..دخترم حالش خوبه؟
دکتر به غم نگاهم کرد و گفت:متاسفانه همسرتون فوت کردن اما بچه سالمه. ما نهایت تلاشمون رو کردیم اما کاری از دستمون برنیومد.
زندایی افتاد رو دست زهرا و منم دستمو کشیدم رو پیشونیم.
اصلا باورم نمیشد.
یعنی لیدا رفته بود؟مرده بود؟
با قدم های بلند از بیمارستان بیرون رفتم و تو محوطه بیمارستان فقط قدم زدم و فکرای درهم کردم.
چرا لیدا؟مگه چیکار کرده بود؟اصلا باورم نمیشد که لیدا دیگه نیست.
من درحقش بدی کردم..خیلی بد شوهری بودم براش.
کاش برگردی و جبران کنم برات.
واقعا حس بدی داشتم. حالا باید چجوری بدیاموجبران کنم؟چیکار کنم بدون لیدا؟
چطوری بچمو بزرگ کنم؟
بدون مادر نمیتونم بزرگش کنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫اولین گزارش تصویری از پایگاه سری پهپادهای پیشرفته ارتش جمهوری اسلامی ایران
🔹این پایگاه پهپادی در عمق چند صد متری سطح زمین واقع شده است.
یونس شادلو خبرنگار صداوسیما گزارش میدهد.
♻️
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 اشکهای حاجقاسم در تودیع فرماندهی سپاه کرمان
🔰سردار شهید حاج قاسم سلیمانی خاطرات زیادی در دوران فرماندهی سپاه کرمان به یاد داشت که در زمان تودیع خود از این سمت آنها را بر زبان آورد.
🔰اشکها و نگرانیهای حاج قاسم در روز تودیع از فرماندهی سپاه کرمان و معرفی به عنوان فرمانده نیروی قدس را میبینید.
♻️#انتشارش_با_شما👇🏻
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin