14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*به سخنان مهم و بصیرتی این رزمنده ارتشی سرهنگ اهوازی حتما گوش کنید.*
طریقه شهادت شهید حججی...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
کبوترانمهاجر.mp3
3.63M
🕊️ #کبوتران_مهاجر
🎧 بخش معرفی شهدا در برنامه مهربان باشیم راديو معارف
⏯️ این قسمت: فرمانده شهید غلامحسین افشردی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_پنجاه_ونهم
" فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی خوبی خوشی و شادی سیر شدم.واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره.خیلی وزن کم کرده بودمو زیر چشام گود افتاده بود.اصرار میکردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمیکردم.یکم که دور زدیم خسته شدمو بهشون گفتم برگردیم.دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم.رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم.چون هرچی که بلد بودمو یادم میرفت.
کارت ورود به جلسه،سنجاق قفلی؛کارت ملی؛شناسنامه و چندتا مدادو پاکن برداشتمو گذاشتم رو میز.پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم.خوابیدم رو تختم.هرچقدر پهلو عوض کردمو آیت الکرسیو حمدو توحید خوندم فایده ای نداشت.بدترین شب زندگیم بود
انگار یکی داشت مچالم میکرد.سرمو با دستام فشردم.دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم
هرکاری کردم بخوابم نتونستم.انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندمو دعا کردم لباسام رو از تو کمد برداشتم طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه.رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم.مامان واسم عدسی درست کرده بود.حس کردم انرژی گرفتم.مامانو بابا هم حاضر شدنو با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.حس میکردم نفسام منظم نیست.واقعا هم نبود.ترسو اضطرابو بغض وجودمو گرفته بود.پشت سر هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه. بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید.بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت.پیاده شدم.برام آرزوی موفقیت کردنو رفتم داخل.جو واقعا استرس زا بود.مادرو پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشمم میخوردن.کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام.شماره صندلیمو با هر زوری که شد پیدا کردمو نشستم
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام.
نفهمیدم چقدر گذشت که.دفترچه سوالای عمومی رو پخش کردن.یه خورده گذشت.یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم.بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم.خم شدمو دفترچه رو از رو زمین برداشتم.نگاه به ساعت انداختمو وقتم رو کنترل کردم.یه آیت الکرسی خوندمو شروع کردم.اضطرابم کمتر شده بود. خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدمو ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش.یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم.دفترچه رو از ما گرفتنو دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن.
یه زمان کوچولو دادن برای تنفس.دوباره تنظیم وقت کردم.تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم.خیلی از سوالا رو شک داشتم.استرسم دوباره برگشتو دستام میلرزید.به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم.داشتم سکته میکردم از ترسو اضطراب.در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن.نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام.
با بهت سرمو آوردم بالا.آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم مشغولش شدم که چهره جدیو اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت:وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه.سرگیجه گرفته بودم.
دستم رو روی صندلی ها گرفتمو رفتم بیرون
مامانو بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم.بدوناینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.نشستیم تو ماشین بی اراده گریم گرفت نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت؟
فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم میلرزه همینجور بی صدا اشکمیریختم رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدمو رفتم تو اتاقم پتومو پیچیدم دور خودم دندونام بهم میخورد حس میکردم دارم میسوزم ولی نمیدونستم چرا سردمه چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم تار میدیدم یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردمو باز کردم به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرمو چرخوندم دیگه چشمام تار نمیدید یه سرم بالای سرم دیدم وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم یه پرستاری اومد تواتاقو با سرنگ یه مایعی رو تو سرمم خالی کرد.
چشمای بازم رو که دید گفت:چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون.
نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_شصتم
همون موقع مامان اومد تو اتاقو بغلم کرد.با چشم های پر از اضطراب گفت:خوبی مامان؟اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی.
بابا همپشت سرش اومد تو و گفت:دختر لوسمون چطوره؟
با تعجب نگاهشون میکردمو حرفی واسه زدن نداشتم.مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن؟تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا...
چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداختو باعث میشد حالم بدتر شه.
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم.
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت:از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت.
دهنم خشک شده بود به سختی گفتم:ریحانه؟
مامان:اره ریحانه
فاطمه:عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه. راستی ساعت چنده؟
مامان:هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب.
تعجب نکردم،انتظارشو داشتم.واقعا خودمو نابود کرده بودم.خداروشکر که تموم شد.دیگه مهم نیست چی میشه.من تلاشم رو کرده بودم.چقدر خوشحال بودم که پدرو مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سرو صداها این اجازه رو بهم نمیداد.تختم بالاتر اومد.چشامو باز کردمو مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود.اومد طرفمو بالشت زیر سرمو هم درست کردو گفت:اونجوری گردنت درد میگرفت.
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیمو به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارمو بیخیال شه بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد لبخندرو لبش غلیظ تر شدو نگاهشو رو کل اجزای صورتم چرخوند.با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد.اخم کردم تا شاید از روبه بره.که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهمو چرخوندم.با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست.وقتی که جلو تر اومد.متوجه شدم کسی همراهشه.تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.اینجا چیکار میکرد؟یعنی واسه من اومده بود؟مگه میشه؟خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت و بعد رفت طرف پدرو مادرم
ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسیدو گفت:دق کردم از دست تو دختر.سکته ام دادی از صبح.چرا این ریختیی شدیی آخه؟چیکار کردی با خودت؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت:ریحانه جان!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کردو گفت:ای وای ببخشید سلام خوبین؟
مشغول صبحت شدنو من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم.با یه نایلون که تو دستاش بود.اومد سمتم.سرش پایین بود.شالم رو،رو سرم درست کردمو همه ی موهامو ریختم تو.با صدای آرومی گفت:سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم.اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمدو میبلعید.محمد بهش نگاه کرد.از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم.زیر چشمی نگاهش میکردم.
ریحانه اومد کنارم دوباره.یه صندلی آورد نزدیکو نشست روش.دستمو گرفت.تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفتو رفت طرف در.
به ریحانه هم گفت:پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن.در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم.الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد با آب و تاب گفت:راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردمو با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت که ادامه داد:خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری.
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود ادامه داد:واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد.خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم.
دستمو فشردو گفت:تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه!
حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته دنیا دور سرم چرخید دعا کنم؟چه دعایی؟از خدا چی بخوام؟ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم؟نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش رو عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم)هی تو ذهنم تکرار میشد.
ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت:فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
12.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های تکان دهنده حاج مهدی رسولی
#جهاد_تبیین
فرزندآوری
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تلنگر
جالب و قابل تامل و عبرت انگیز.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتار وحشیانه پلیس آمریکایی
با یک زن ( کردستانی )
قابل توجه غرب گرایان و طرفداران سینه چاک آمریکا بشر دوست منادی مدینه فاضله.
اگر مدافعان حرم نبودند، از این صحنه ها بیشتر می دیدیم ...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
*آدم واقعا" غصه می خوره این جوانی که از کودکی بوسیله صدا و سیمای جمهوری اسلامی، اسم و رسمی پیدا کرده، امروز مروج فرهنگ غرب برای جوانان مملکت شده است.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#هرهفته_یک_کتاب
سیر مطالعاتی آسان به مشکل با رویکرد کتابی موضوعی
دانلود کتاب فلسفه اخلاق اثر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌺پیشاپیش میلاد امیرالمؤمنین علی علیه السلام مبارک🌺🌺
🌺مادرم از مهر علی شیر داد
بر دهنم نام پیمبر نهاد
به به از این مرحمت مادری
حیدری ام حیدری ام یاعلی🌺
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی علی علیه السلام با نوای دلنشین شهید دستغیب
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
20220131PakhshMaaref070000Ringtone.mp3
2.45M
🕊️ #کبوتران_مهاجر
🎧 بخش معرفی شهدا در برنامه مهربان باشیم راديو معارف
⏯️ این قسمت: شهید مصطفی عارفی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin