eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
955 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
92 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم. روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش گرم بشه خیلی سخت بود انقدر سخت که حس میکردم کمرم زیر بار این سختی له میشه زینب تو بغل محمد اروم شده بود و گریه نمیکرد رفتم داخل آشپزخونه و یه سینی برداشتم دستام میلرزید سینی رو روی کانتر گذاشتم یه کاسه ی سفید برداشتم و توش آب ریختم یه قرآن با ده تومن پول داخل سینی گذاشتم. محمد نشسته بود روی مبل و با زینب بازی میکرد. رو به روشون نشستم محمد دستشو گذاشت رو لب زینب که زینب خندید مشغول تماشاشون بودم که زینب با خنده گفت:بَ بَ تغییر چهره ی محمد منو سر ذوق اورد محمد:ای جونمممم فدات بشه بابا الهی بمیره بابا برات الهی شیرین زبونِ من مشغول حرف زدن بود که تلفنش زنگ خورد گوشیشو جواب داد:سلام محمد:جانم؟کجایی؟دم در؟ محمد:چشم چشم اومدم! یاعلی! با زنگ تلفنش غصه ام بیشتر شد . فاطمه:اومدن دنبالت؟ محمد:اره بچه رو داد به من پوتینش رو که پوشید با یه دستش بچه و با دست دیگش ساکشو گرفت یه چادر گل گلی انداختم سرم و سینی رو برداشتم باهم رفتیم داخل اسانسور یه بار دیگه سفارشاتش رو گفت! تو اینه با زینب بازی میکرد که رسیدیم. از اسانسور خارج شدیم. با اشک دور سرش صدقه چرخوندم رفتیم دم در واسش قران گرفتم که سه بار از زیرش رد شد. بچه رو ازش گرفتم چون بند پوتینش رو با عجله بسته بود باز شده بود نشست تا بندشو محکم کنه قبل اینکه بلند بشه خم شدم و روی شونش رو بوسیدم. با لبخند برگشت سمتم زینب و نزدیک صورت محمد گرفتم و گفتم:زینبِ مامانی بابا رو بوس کن! زینب لبشو چسبوند به صورت محمد که محمد زینب رو بوسید و گفت:مواظب خودت و مامان باش زینب کوچولوی بابا. بعدشم رو به من لبخند زد و خداحافظی کرد فاطمه:هر جا تونستی زنگ بزن منو از حالت با خبر کن به خدا نگران میشم دیگه سفارش نکنما تو رو خدا زنگ بزن وگرنه من میمیرم محمد زنگ بزنیا خواهش میکنم ازت. محمد:چشم خانومم چشم چرا خودتو اذیت میکنی؟چشم گفتم که هر جا تونستم باهاتون تماس میگیرم خوبه؟ فاطمه:بله. فقط مواظب باش اسیر نشی الکی هم خودتو پرت نکن جلو تانکُ تیرُ ترقه تو رو خدا مواظب خودت باش محمدم. محمد:خدا نکنه چشم چشم امر دیگه ای؟ فاطمه:نه فقط خدا به همرات جانِ دلم... محمد:ممنوم بابت همه ی خوبی هات خداحافظ فاطمه:خداحافظ... روزای نبودش به سختی میگذشت شاید هم اصلا نمیگذشت انگار روزا همینجوری کش میومد و تمومی نداشت به امید یک ساعت خواب با آرامش سرم رو بالش میزاشتم اما جز ترس و وحشت هیچ چیزی نصیبم نمیشد دقیقا ۱۴ روز و ۹ ساعت از رفتنش میگذشت و تو این مدت فقط ۸ بار تونستم صداش رو بشنوم بیشتر از همیشه دلتنگش بودم بی قراری های زینب هم هر لحظه کلافه ترم میکرد انقدر استرس داشتم که حس میکردم هرآن امکان داره قلبم از دهنم بزنه بیرون. ساعت حدودا پنج بود نگاه کردن به درُ دیوار های اتاق آزار دهنده بود بعد از اینکه لباسای زینب رو براش پوشوندمو دورش پتو پیچیدم گذاشتمش داخل کالسکه. جلوی آینه ی دم در روسری و چادرم رو چک کردم و کفشمو پوشیدم در رو باز کردمو از خونه رفتم بیرون با اینکه هنوز پاییز بود اما هوا فقط یکم سرد شده بود و سوز داشت. قدم های بلند بر میداشتم و کالسکه رو به سمت جلو هول میدادم میخواستم برم خرید کنم بلکه دلم باز شه فروشگاه بزرگ با خونه ی مامان اینا فاصله ی خیلی کمی داشت کالسکه رو هول دادم داخل و بین طبقه ی خوراکی ها ایستادم وقتی دیدم خلوته کالسکه رو همونجا گذاشتم تا برم و یه سبد بردارم. زینب تازه شیر خورده بود و خوابش برده بود اگه بیدار میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و جیغ زدن. رفتم سمت پیشخوان و یه سبد برداشتم فاصله پیشخوان تا طبقه ی خوراکیا خیلی زیاد بود با چشمام قفسه ها رو زیر و رو میکردم تا چیزایی که میخوام رو پیدا کنم به طبقه ی خوراکیا که نزدیک شدم باشنیدن صدای گریه ی بچه انگار یه سطل آب یخ روم ریختن قدمامو تند کردم تا بهش برسم ولی جای قبلی نبود. بلند گفتم:عجب غلطی کردم اومدم بیرون محکم زدم تو سرم دنبال صدای بچه دوییدم تو یه ردیف دیگه بود یه مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی کنار کالسکه پشت به من ایستاده بود تو کالسکه رو نگاه کردم بچه نبود میخواستم بشینمو زار زار گریه کنم که مردی که پشت به من ایستاده بود برگشت با دیدنش سر جام خشکم زد. انگار مصطفی هم انتظار دیدن منو نداشت چون با دیدن من خیلی جا خورد این رو از از تغیر ناگهانی چهرش میشد فهمید. نگاهم به زینب افتاد که تو بغل مصطفی ساکت چشماشو بسته بود. با دیدن مصطفی شوک عجیبی بهم وارد شده بود. بچه رو ازش گرفتمو گذاشتم داخل کالسکه که گفت:خیلی گریه میکرد دلم نیومد بزارم برم گفتم بایستم تا مامان باباش بیان نمیدونستم شمایید وگرنه... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور http://eitaa.com/rahSalehin
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم یه جمله ی درست بگم:لطف کردین ممنون. با اینکه سعی کرده بودم خودم رو کنترل کنم بی اختیار گفتم:عمو و زن عمو خوبن؟حالشون خوبه؟ مصطفی که راهش رو کج کرده بود بره ایستادو سرش رو تکون داد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:سلام دارن خدمتتون. دسته ی کالسکه رو گرفتم تا برم نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بعد از این همه مدت! تو این شرایط! شاید اگه میفهمید محمد نیست دوباره قصد میکرد اذیتم کنه. مصطفی:با تعریف هایی که عمو ازش کرده بود دلم میخواست ببینمش ولی خب حالا که دقت میکنم میبینم خیلی بامزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم. گیج سرم رو تکون دادم که به زینب اشاره کرد سعی کردم به زور لبخند بزنم که بهش برنخوره ولی انگار زیاد موفق هم نبودم میخواستم بپرسم اینجا چیکار میکنه که بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت:تو راه گشنم شد گفتم یه چیزی بخرم بخورم به زور دهنم که از تعجب باز شده بود رو بستمو گفتم:اهان من دیگه باید برم دیرم شده. ببخشید! سلام برسونید به عمو اینا خدانگهدار. اینو گفتمو راهم رو کج کردم و رفتم سمت در به فروشنده که با تعجب به من نگاه میکرد توجهی نکردمو ازدر خارج شدم. ماشین مصطفی اون طرف خیابون پارک شده بود و یه خانوم جلوش نشسته بود. چند ثانیه خیره ایستادم و بعد حرکت کردم سمت خونه. ذهنم بشدت درگیر شده بود چرا باید بعد از این همه مدت اینجا میدیدمش؟ازدواج کرده؟ولی چقدر پخته تر از قبل شده مثل همیشه جذاب بود داشتم فکر میکردم باید کامل راجع بهش ازبابا بپرسم کل راه فکرم درگیر مصطفی بود ‌وقتی رسیدم خونه مامان هم تازه اومده بود بچه رو دادم دستش و ماجرا رو براش تعریف کردم و سعی کردم زیر زبونش رو بکشم. تازه داشت نم پس میداد که زینب دوباره صداش دراومد بغلش کردمو رفتم بالا داخل اتاق خواب با اینکه حوصله نداشتم ولی سعی میکردم تو رفتارم با زینب کم نزارم. یکم باهاش بازی کردم بعد از اینکه حسابی خسته شد جاشو عوض کردم بهش شیر دادم و روی پام خوابوندمش. زینب تب و لرز کرده بود با ریحانه بردیمش بیمارستان تو راه خونه بودیم امروز بیست وسومین روزی بود که محمد رو ندیده بودم دلم واسه دیدنش پر میزد حداقل دلم به شنیدن صداش گرم بود که اونم تقریبا سه روزی میشد که ازش محروم بودم دلم مثل سیرُ سرکه میجوشید. خیلی استرس داشتم. انگار تو دلم رخت میشستن. گوشیمو تو دستم گرفته بودمو هر آن منتظر یه تماس بودم. عصبی تر و بی حوصله تر از همیشه شده بودم. ریحانه و شمیم و نرگس و بقیه هم هرکاری میکردن که حالُ هوامو تغییر بدن فایده ای نداشت خیلی دلم میخواست از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که براش میافته خبردار بشم به محض رسیدن به خونه از ریحانه خداحافظی کردمو رفتم بالا. به بچه دارو دادمو خوابوندمش. تلویزیون رو روشن کردمو روی مبل نشستم. همه ی توجهم رو به اخبار داده بودم که تلفنم زنگ خورد با عجله رفتم سمتش و به صفحه اش نگاه کردم. ریحانه بود با دیدن اسمش پوفی کشیدمو رد تماس دادم که  وقتی محمد  زنگ میزنه تلفن اشغال نباشه خواستم گوشی رو پرت کنم روی مبل که دوباره زنگ خورد ولی این بار ریحانه نبود قسمت اتصال رو لمس کردم. سکوت کردم تا مطمئن بشم که خودشه که دوباره صدای نفساشو بشنومو جونِ تازه بگیرم که دوباره بتونم قیافش رو موقع حرف زدنش تصور کنمو هزار بار واسش بمیرم. نفسمو تو سینم حبس کردم که مانع شنیدن صداش نشه. با صدای سلامش دلم ریخت انقدر دلتنگش بودم که با شنیدن صداش بغضم شکست و اشکم در اومد. سعی کردم خودمو کنترل کنم گفتم:سلام عزیز دلم خیلی منتظرِ تماسِت بودم محمد:خوبی فاطمه جانم؟ فاطمه:الان که صداتو شنیدم عالی ام محمد:قربونت برم چه خبرا؟چیکارا میکنی؟زینبِ بابا چطوره؟ فاطمه:خوبیم همه دعاگویِ شما زینب هم خوبه خدارو شکر. محمد:کجاس؟خوابه؟ فاطمه:اره تازه خوابوندمش خودت خوبی؟کجایی؟ محمد:منم خوبم؟یه جایی نشستم اَندَر فکر تو فاطمه:به به محمد:راستی فاطمه؟ فاطمه:جانم؟ محمد:امروز رفتیم زیارت جات خالی صداش قطع و وصل شد فاطمه:چی؟نشنیدم محمد:میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش فاطمه:آهان فهمیدم. قربون تو بشم من چه خبر ازاونجا؟ محمد:هیچی والا خبرا دست شماست فاطمه:اخه الان خبر خودتی... خندید که به شوخی گفتم فاطمه:شهید که نشدی...؟ لحن صحبتش تغییر کرد محمد:شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما... از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم:هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه!!! گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد فاطمه:به عکسات که نِگا میکنم دلم میریزه!! محمد:اینجوری که از پا میافتی... فاطمه:ولی آخه من دوستت دارم محمد دوستت دارم... محمد:موضوع همینه دیگه عزیزم باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. http://eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دریای معرفت. وصیتنامه مولا علی علیه السلام •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
پیامبـر اکرم (ص): 🔹اگر بنده ارزش ماه رمضان را بداند، آرزو مى‌کند که سراسر سال رمضان باشد... ‌‌ 📚 بحار الأنوار ۹۶/۳۴۶/۱۲ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بیان عظمت مولا علی علیه السلام. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
📸 اشک‌های آیت‌الله جوادی آملی در فراق همسرش. شب گذشته همسر ایشان دار فانی را وداع گفتند. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود. فاطمه:محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه محمد برگرد زودتر زینب خیلی دلتنگی میکنه قَسَمِت میدم زود برگرد محمد:چشم عزیزم اروم باش قول میدم زودتر برگردم. فاطمه:قول میدی؟ محمد:اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم نگران نباش. میدونستم داره سر به سرم میزاره برای همین چیزی نگفتم محمد:میتونی زینب و بیدار کنی؟ فاطمه:نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه محمد:خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم دلم واسش یه ذره شده. فاطمه:واسه من چی؟ محمد:شما دل ما رو بردی خیالت راحت؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته خیلی وقته که رفته! فاطمه:محمد خیلی عاشقتم! صداشو خیلی اروم کرد و گفت:من بیشتر فاطمه:چیکار میکنی؟ محمد:نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم. فاطمه:چقدر قشنگ محمد:راستی ریحانه خوبه؟ فاطمه:اره خوبه دلش واست خیلی تنگ شده همچنین مامان بابا محمد:به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا حلالیت بگیر ازشون فاطمه:آهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبُ شاهد قرار دادی؟ محمد:اره اره خیالت راحت فاطمه:خیلی خب حالا دیگه حلالت کردم میتونی با خیال راحت شهید بشی. با صدای بلند زد زیر خنده!! فاطمه:شام خوردی؟ محمد:نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم. فاطمه:آهان چه سرباز وظیفه شناسی هستی محمد:بله دیگه. میخواستم بهش بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم. رفتم تو اتاقش و بچه رو بغل کردم. محمد:زینب بیدار شد؟ فاطمه:اره انقدر لجباز شده که نگو. محمد:دختر باباست دیگه میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه. خندیدمو گفتم:بله شما راست میگی. محمد:اره فاطمه:راستی محمد برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی محمد:چشم فاطمه:قربون چشمات خیلی مراقب خودت باش محمد:چشم فاطمه:چشمت بی بلا تونستی بازم زنگ بزن نگران میشم محمد:چشم امر دیگه ای ندارین بانو؟ فاطمه:نه عزیزم برو شامتو بخور محمد:چشم فاطمه:اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم محمد:مواظب خودتون باشین به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم اگه کاری نداری خداحافظ. فاطمه:خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش محمد:چشم خداحافظ فاطمه:خداحافظ و صدای بوق قطع تماس... زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت. از خود اذان صبح تا الان یک دم گریه کرد. زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه. رفتمو از داخل یخچال شربت اَستامینوفِن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهنِ زینب. این مدل گریه اش بی سابقه بود هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود هم تازه حمومش کرده بودم. عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه. مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد ‌ در رو براش باز کردم تا بیاد بالا. سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر بشم. کیف زینب رو جمع کردمو شیرخشک و پوشک و دو دست لباس انداختم توش چادر خودمم سرم کردمو رفتم پایین. بعد از قفل کردن در سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون. تمام مدت زینب بغل ریحانه بود ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود از اینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده. داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردمو رفتیم بالا. لباسامون رو که عوض کردیم شوینده ها رو در اوردمو مشغول شدم. سقف ها رو گردگیری کردمو جارو برقی کشیدم. فرش هارو تمیز کردیم. بخار شوی رو در اوردمو مبل ها و پرده ها رو بخارشوی کشیدم. زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود. هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد. رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم. ریحانه:دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه فاطمه:قربونت نوش جان میگم ریحانه ریحانه:جان؟ فاطمه:اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم یادته؟ خندید و گفت:تو پارک دیگه؟اره چطور؟ فاطمه:اومد خونه چیزی نگفت؟ ریحانه:نه چیزی که نگفت ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافتش حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی چندین بار تعریف کرد و خندیدیم تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت. خندیدمو چیزی نگفتم. ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود از خستگی نای پلک زدن نداشتم با این وجود دوتا هم
به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود. نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود یه حس دیگه ای داشتم با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادمو گفتم:میگم ریحانه ریحانه:جان؟ فاطمه:امروزچندمه؟ ریحانه:بیست و سوم فاطمه:عه؟ ریحانه:اره چطور؟ فاطمه:ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه. ریحانه:ای بابا اسیر میشی که! فاطمه:اره به خدا خسته شدیم. ریحانه:چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی! فاطمه:اوووووف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه. ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه منم رفتمو روی تخت دراز کشیدم. تا روی تخت دراز کشیدم سِیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد دوباره دلم پر از آشوب شده بود. تاچشمامو میبستم صحنه های بد جلوی چشام نقش میبست از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود یه ایت الکرسی و سه تا توحید خوندم ولی کفایت نکرد. خوابم نمیبرد!! رفتم وضو گرفتمو دو رکعت نماز شب خوندم. بعد ازنماز دعای توسل و زیارت عاشورا خوندم. حالم بهتر شده بود حالا آروم تر بودم. از روی اپن یه قرص پِراپِرانول برداشتمو گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم. دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد. با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم یازده و ربع بود. به زور به خودم تکونی دادمو رفتم سمت تلفن. فاطمه:الو بابا:سلام بابا خوبی؟صُبحِت بخیر. فاطمه:خوبم بابا جون صبحِ شمام بخیر. بابا:کجایی عزیزم؟ فاطمه:خونه خودم. بابا:چرا نمیای اینجا؟ فاطمه:چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه. بابا:اهان خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا. فاطمه:الان؟ بابا:اره هرچی زودتر بهتر. فاطمه:چَشم. بابا:قربونت خداحافظ. فاطمه:خداحافظ. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالیَن ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم خودمم رفتم تا میز رو بچینم کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه. هنوزخوابالود بودم نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من. فاطمه:بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم ریحانه:چیکار؟ فاطمه:نمیدونم نگفت. ریحانه:وا!! فاطمه:اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟ ریحانه:نمیدونم. فاطمه:پس زودتر بخور بریم ببینیم چی شده. ریحانه:باشه ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه. فاطمه:چرا؟ ریحانه:یه سری کار دارم راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟ فاطمه:مدارک چی؟ ریحانه:مدارک پزشکی قلبش و اینا دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم! فاطمه:عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده‌. ریحانه:عهه زبونتو گاز بگیر خدا نکنه لازم بشه دردش داداشمو کشت این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟ فاطمه:به من که راجع به درداش چیزی نمیگه ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله. ریحانه:اها پس خدارو شکر! فاطمه:میگم ریحانه؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟ ریحانه:هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدشم که مامان اونجوری شد تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر والا منم دقیق نمیدونم چیزی‌. اون موقع بچه بودم فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه بیچاره داداشم. فاطمه:اره خیلی اذیت میشد اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز...وقتی بهش گفتم نمیبخشمت و به حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی...خوب یادم نمیاد ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی ولی حس عجیبی بهش داشتم...! ریحانه:محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد. فاطمه:اره حضرت زهرا رو خیلی دوست دارم همیشه حس میکنم محمدُ از اون دارم. ریحانه:گفته بود بهت هر شب نماز استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟ فاطمه:آره! با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون.
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16509064.jpg
12.14M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
*😱امام زمان قلابی زندانی شد. البته چند تا امام زمان قلابی هم توی زندان داریم.* *🔹 فردی که چند روز پیش در هیبت یک روحانی ادعای امام زمان بودن کرده بود، طلبه نیست.* *👈🏻 تصویر واقعی این شخص را در عکس فوق ببینید.* *🔹 تهیه لباس روحانیت کار سختی نیست و با اینکه امکان خطا برای هرکسی و در هر لباسی وجود دارد، اما در این اوضاع وانفسا که هر کس به دنبال آن است تا در فضاهایی مانند اینستاگرام خودنمایی کند، هر عمامه به‌سری را نمیتوان طلبه یا آخوند دانست.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
💠بچه ها نمی بینند شما چه می‌گویید آنها می بینند شما چه می کنید.. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🟣تصاویر منتشر نشده بازدید حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از بقایای سربازان آمریکا در طبس چند روز پس از واقعه طبس، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای امام جمعه تهران و نماینده امام خمینی (ره) در وزارت دفاع به همراه آیت‌الله هاشمی رفسنجانی و شهید چمران از محل این اتفاق بازدید کردند. تصاویر این بازدید تاریخی برای اولین بار از مجموعه آرشیو خبرگزاری جمهوری اسلامی و به مناسب سالروز این واقعه منتشر می‎شود. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
*این بار مثل آدم آمدند سر میز مذاکره.* مذاکرات ایران و عربستان در بغداد به گفته مقامات عراقی حاضر در این مذاکرات مثبت بوده و قرار است دور بعدی از حالت امنیتی خارج و به سمت و سوی دیپلماتیک برود. سعودی‌ها در این نشست بسیار نرم‌تر شده بودند و البته آرام‌تر و شاید هم کمی عاقل‌تر! شاید دلایش متعدد باشد اما بالاخره فهمیدند که آنچه به عنوان شرط و شروط از ایران می‌خواهند غیرقابل انجام است. مثلا مشروط کردن ارتباط با ایران با مجبور کردن انصارلله به پذیرش خواسته‌های آن‌ها! یا دخالت نکردن در لبنان و سوریه و حتی عراق! زمان زیادی صرف شد تا آن‌ها متوجه شوند که ایران رفتاری محترمانه و برابر با متحدانش دارد و هیچوقت با آن‌ها آمرانه صحبت نمی‌کند و این فهم باعث گشایش بزرگ در مذاکرات شد. از سوی دیگر حمله روسیه به اوکراین نقش پررنگی در تغییر سنگین در رفتار و دیپلماسی سعودی‌ها داشت چرا که آن‌ها وقتی رفتار امریکا با اوکراینِ سفیدپوستِ همسایه روسیه با رئیس‌جمهوری یهودی را دیدند، فهمیدند که امریکا برای آل سعود کلوخ هم در جنگ با ایران پرتاب نخواهد کرد و به همین دلیل مثل آدم سر میز مذاکره آمده و خیلی از مسائل را پذیرفتند اما جرات اعتراف به آن را ندارند. 🔮🔮🔮 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
ریحانه:اگه شهید بشه چی؟ سکوت کردمو چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدُ از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم‌ ولی واقعا میتونستم؟من از به زبون اوردنش هم میترسیدم. حالم دوباره بد شده بود. ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد. منم وسایل زینب رو جمع کردمو ریختم تو کیفش داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد فاطمه:چیشد؟کی بود؟ ریحانه:بابات فاطمه:چی میگه؟ ریحانه:انگار حالش خوب نبود یه جوری بود گفت چرا نمیاین؟ فاطمه:چرا نمیایم؟ ریحانه:آره! فاطمه:یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟ ریحانه:آره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم! فاطمه:وا چرا انقدر عجیب شده؟ ریحانه:نمیدونم بیا بریم ببینیم چیکارمون دارن تا نیومدن ما رو با چک و لقد ببرن! فاطمه:یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده! ریحانه:اره بریم. یه مانتوی سبز یشمی برداشتمو با شلوار تنگ مشکی پوشیدم ‌به خودم عطر زدمو چادرمو سرم کردم کیف زینب رو برداشتمو با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین هوا بارون عجیبی گرفته بود با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود‌ ریحانه بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود. با عجله روندم تا خونه ی بابا. با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود. استرس عجیبی گرفته بودم یعنی بابا چیکارمون داشت؟ فاطمه:ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟ ریحانه:نه ولی انگار عصبی بود! فاطمه:وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! ریحانه:اره منم استرس گرفتم! فاطمه:این ماشینا چرا کنار نمیرن ! اه اه اه ! دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم به محض باز شدن راه پامو روی پدال فشردمو ماشین با سرعت از جاش کنده شد انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که آیت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم‌ نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم. ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم. همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم در خونه پارک شده بودند. ‌ راه لعنتی کش اومده بود هر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم زیر بارون خیس خیس شده بودم خودمو رسوندم دم در خونه کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود هیچ اختیاری رو خودم نداشتم‌ اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونمو بریدن. نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم. در خونه رو با دستم هول دادمو رفتم تو. یه عده آدم که لباس پاسداری تنشون بود روی مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن بین جمعیت دنبال اشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد! فاطمه:محمدم کجاست؟ دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم. افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم. صدای شکستن همه وجودمو شنیدم نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا... چشامو بستمو به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین توان بلند کردن خودمو از روی زمین نداشتم چادرمو کشیدم رو سرمو با تمام وجودم زار زدم. نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم زمان واسه من متوقف شده بود‌ همه چی از این بُعد ثابت بود و تکراری همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود من همه ی وجودمو از دست داده بودم روحمو از دست دادم همه ی زندگیمو از دست دادم من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم من دو دستی همه ی وجودمو هدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بار آسمون داره واسه کی ناله میکنه؟ واسه تنهایی من یا پرکشیدن محمدم! دلم خون بود وحالم بدتر از همیشه این درد واسم مرگ بود یه مرگِ تدریجی ! محسن و علی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن ریحانه داد میزد و گریه میکرد بابا اوضاعش از همیشه بدتر بود مردی که حتی تو عذای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید! مامان یه جمله های زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
روح الله شمیم ونرگس همه اطراف من پرسه میزدن و یه چیزایی میگفتن ولی من هیچی نمیفهمیدم گوشم هیچ صدایی رو نمیشنید چشمام هیچکس رو نمیدید. ساکی که براش بسته بودمو جلوم گذاشتن دلم میخواست جای همه ی نبودناش بغلش کنم بوش کنم زیپ ساک رو باز کردم همه چی مرتب تر از اولش بود چشام به لباساش که افتاد دیگه طاقت تموم شد! فاطمه:آقامحمد خودت کجایی لباساتو واسم اوردن؟لباسات هنوز بوی عطرتو میده محمد زندگیمو با خودت بردی! لباسشو به صورتم چسبوندمو گریه کردم تو دلم جنگ شده بود انقدر که گریه کرده بودم دیگه چشام جایی رو نمیدید لباسشو بوسیدمو گذاشتمش سر جاش پوتینشو از تو ساک برداشتم. دستمو به کفشش کشیدمو بعد با دوتا دستام خاکشو روی صورتم کشیدم. همه ی سلولام دلتنگیشو فریاد میکشید از هق هق به سرفه افتاده بودم نفسام دیگه یکی در میون بالا میومد حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه از اتفاقای عجیب زندگیم بهت زده بودم همه چی خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاده بود سریع عاشقش شدم عجیب عاشقم شد عجیب ازدواج کردیمو زود از پیشم رفت. فاطمه:محمد قرار نبود تنها بری بی معرفت! چیکار کنم حالا بدون تو؟ حواسم به کسی نبود ولی صدای گریشونو میشنیدم هر بار که یه چیزی میگفتم گریه ی جمع شدت میگرفت بی توجه سرمو روی ساکش گذاشتم. رهام نمیکردن هر دفعه یکی میومد بازومو میگرفت انقدر جیغ زده بودم خسته شدم با خودم فکر کردم تمام تلاشم تو این مدت برای عادت به نبودن محمد فقط تظاهر بود فاطمه بدون محمدش نمیتونست وزن سَرَم رو هم نمیتونستم تحمل کنم. همش خنده هاش به یادم میومد شوخی هاش صداش چشماش... داشتم دیوونه میشدم این اتفاق هم ‌نمیتونسم باور کنم مثل خیلی از اتفاق های دیگه که باورش برام سخت بود. هی خودمو گول میزدم که محمد حالش خوبه قراره بیاد اینا یه خوابه شوخیه ولی تا نگاهم به چشمای اطرافیانم میافتاد میفهمیدم که این یه واقعیته کشنده است. (شما که عزیزِ دلِ ماییُ لوسِ من... رنجورِ عشق به نشود جز به بوی یار... خیلی دوستت دارم...) فاطمه:محمد دلم واسه صدات تنگ شده تو رو خدا بیا بگو همه ی اینا یه شوخی بی مزه است محمد تو رو جونِ زینبت من دیگه نمیتونم محمد تو که میتونه فاطمه بدون تو نمیتونه تو که بی رحم نبودی. بابا و دایی طاهر زیر بغلمو گرفتند و بلندم کردند. قوت نداشتم حتی رو پاهام بایستم کمرم شکسته بود همه ی جونم از بدنم رفته بود. بردنم توی اتاق خودم پشت سرم چند نفر دیگه هم اومدن داخل. زینب تو اتاق رو پای سارا بود. سارا هم مثل بقیه گریه میکرد دیدن این چشمای گریون حالمو بد میکرد دلم میخواست یکی گریه نکنه تا بگم فهمیدم که میخواستین باهام شوخی کنین بگین محمدم بیاد دیگه نمیتونم... با دیدن من پاشد و بغلم کرد و تو بغلم گریه کرد. انگار از من زودتر باخبر شده بودن لابد من اخرین نفر بودم روی تخت نشستمو چادرمو روی سرم کشیدم. خاطره هاش ولم نمیکرد من این مدت رو چطوری باید فراموش میکردم؟اصلا میشد فراموش کرد؟ همه وجودم همه ی عمر و زندگیمو با خودش برد! کاش بیدار میشدم میدیدم همه ی اینا یه خوابه کاش بیدار میشدمو مثل همیشه وقتی برمیگشتم محمد رو کنار خودم میدیدم کاش هنوز داشتمش کاش بود و مثل همیشه وقتی گریه میکردم اشکامو پاک میکرد و میگفت خیلییی لوسی! کاش همه چی یه جور دیگه بود ‌کاش محمد نمیرفت... +تا فردا ان شالله میرسه پیکرش! _اطلاع رسانی کردین؟ +بله ان شالله انجام میشه! _پس زودتر بگید همه چیو اماده کنن! +ان شالله بچه ها تو تدارک هستند نگران نباشید خیالتون راحت! _حواستون باشه هیچی کم نباشه! +چشم فقط وداع تو مصلی هست دیگه؟ _بله! +شهید رو خونشون نمیبرین؟ _فعلا قطعی نشده. خانومشو بفرستین وصیتنامشو بیاره! +خانومش؟... _جز اون ک کسی نمیدونه کجاست! +چشم. صداهاشون تو سرم اکو میشد اطرافم یکم خلوت تر شده بود زینب رو که اوردن سمتم با دیدنم وحشت کرد و شروع کرد به جیغ زدن چشمام به اون که میافتاد دلم میخواست بمیرم. بیچاره داداش علی از وقتی که فهمیده بود اشک چشماش خشک نشده بود کنار من نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد اشک چشمای منم تمومی نداشت. قلبم داشت از جاش کنده میشد نمیدونستم باید چیکار کنم دلم میخواست فقط ببینمش کم کم داشتم این اتفاق رو هم باور میکردم چون میدونستم محمدِ من آدمی نیست که اینهمه بیقراریه من رو ببینه و برنگرده. محمد رسیده بود به چیزی که آرزوش رو داشت. بابا و سارا زیر بغلامو گرفته بودن به هیچ وجه نمیتونستم رو پاهای خودم بایستم. همش با خودم میگفتم محمد چجوری دلش اومد منو بزاره بره؟ نزدیک هواپیمایی میشدیم که گفته بودن ۱۰ دقیقه ی پیش نشسته هواپیمایی که دلبرم باهاش اومده هواپیمایی که دلبرمو واسم اورده. به هواپیما نزدیک تر شدیم. یه سری با لباس نظامی به صف ایستاده بودن... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16509063.jpg
10.84M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*در داخل فلسطین دیگر کار از سنگ گذشته و در کنار استفاده از موشک توسط جبهه های مقاومت علیه اسرائیل؛ مردم هم با بلوک و بتن به سربازان اسرائیلی حمله میکنند.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*با اینکه دشمن تمام سر زمینش را اشغال کرده ولی شجاعانه ایستاده و از وطنش دفاع میکند؛ بر عکس برخی سیاسیون و سلبریتی های ما که یا بدشمن نامه می نویسند که بیاید کشور را اشغال کند یا پیشنهاد تحریم فلج کننده به دشمن میدهند.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀 🔺پاسخ دندان شکن خانم دکتر معصومی به صحبت های تفرقه افکن و ارتداد آمیز فائزه هاشمی... *بازم مرحبا به غیرت دینی این خانم. مثل اینکه برخی حضرات خوابند. و منتظرند تا قرآن هم توسط این طائفه منحوس به آتش کشیده بشه.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔰اینو بفرستین برا او کسانیکه میگن مردم ایران از دین زده شدن❗ *📸 تصویری از بزرگترین اجتماع شب قدر میلیونی در جهان اسلام و در طول تاریخ بشر در حرم مطهر رضوی.* (تصویر رو نزدیک کنید.تمام صحن های حرم تکمیله) بقیه ی نقاط کشور پیشکش....😊 از مسجد مقدس جمکران... حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها ... حرم شاه چراغ علیه السلام..از حرم امام خمینی رحمةالله عليه..از شاه عبدالعظیم حسنی عليه السلام...و دیگر امازاده ها و مصلی هاو اماکن مقدسه دیگر ..... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*وقتی بزرگان در برابر سالها توهین و تهمت فرزند شرور هاشمی به مقدسات؛ سکوت اختیار میکنند؛ نتیجه اش عکس العمل مردم کوچه و بازار برای بیدار کردن بزرگان جهت عکس العمل مناسب است. و ریشه تمام این انفعالها از بی بصیرتی است.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون و بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجر هاییه که سر من اوردی! در هواپیما باز شد هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود دستمو از تو دست بابا و سارا در اوردم دقیقا روبه روی تابوت بودیم از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی ارزوهام پرپر شد همه دنیا به چشمام سیاه شد سیاه تر از همیشه. به احترام حضور محمدم سجده کردم روی زمین. لرزش بدنم به وضوح احساس میشد. از روی زمین بلندم کردن. به قولم عمل کرده بودم روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود. محمد رو همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه. از خودم خسته بودم از اشکام خسته بودم از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم دلم میخواست باهاش حرف بزنم قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم. ادمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سرم بود. زیر لب گفتم:خدایا خودمو به خودت میسپرم. به من صبر بده. دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلومو ببینم‌ انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش. کارشون که تموم شد گذاشتنش تو امبولانس قرار بود ببرنش قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن. میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینمو ببوسمش... میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟ اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم. دنیا برام کما بود. کنار تابوتش نشستم.‌‌‌‌‌‌وقتی سر تابوت رو برداشتن جلو دهنمو گرفتم که صدای جیغمو نامحرم نشنوه یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه... منی که تو عمرم تو تشییع جنازه هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟ به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کئلنا عَباسَک یا زینب بهش بسته بودن. دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم کنار گوشش گفتم:تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک. آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه محمد تو رو خدا چشماتو باز کن ببینم چشماتو دلم واسشون تنگ شده. آقا محمدم موهات چرا پریشونه؟ آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟ محمد تو رو خدا پاشو ببینم قد و بالاتو تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نَفَسَم رفت. محمد زینبت بی قراری میکنه. محمد زیر چشمات کبوده نکنه پهلوتم شکسته؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه. ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای. مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم. سلام منم به خانم برسون. مرتضی دوستت دارم! دستمو گذاشتم رو مژه هاش مثل همیشه بلند خوشگل و پرپشت تو این حالتم چشاش دلبری میکرد‌‌‌ چه رازی داشت تو چشماش؟ فاطمه:خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه... آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟ لابد چشمات امام حسینو دیده ‌اره؟ دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم. کل چادرم از اشک چشمام خیس بود. ابروهاشو با انگشت شستم مرتب کردم. انقدر اطرافم رو شلوغ میکردن که کلافه شده بودم آخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم هر کی بالا سرش جیغ میکشید. بابا خم شد و پیشونیشو بوسید به موهاش دست کشید و زد به صورتش. مامان ریحانه علی و محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش.‌‌ خواستم بگم زِینَبَمَم بیارن باباشو ببینه که چشمم افتاد به محسن که با گریه پای محمد رو بوسید و گفت:داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون. نمیدونستم اصلا زینب دست کیه اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن؟ به صورت محمد زل زدم با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود. خم شدم چشماش و روی ابروهاشو بوسیدم. تو دهنش پنبه گذاشته بودن. ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش بشم که مرگشو نبینم ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و... از گریه به سرفه افتاده بودم. هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن. خیلی دلم براش تنگ شده بود حق داشتم که بعد از اینهمه وقت سیر نگاهش کنم ولی نمیزاشتن... دستمو گذاشتم رو محسانش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم:به آرزوت رسیدی محمدم خلاصه خیلی عاشقتم. وقتی برگشتم دیدم زینب رو آوردن! پارچه ی سبز کنار صورت محمد رو کشیدن به صورتش دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش! زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش اروم شده بود...
به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد فقط خیره به محمد نگاه میکرد. دستشو چند بار زد به صورت محمد و خندید و گفت:بَ بَ میخواست بیدارش کنه ولی نمیدونست که باباش برای همیشه خوابیده. زینب رو از محسن گرفتم و گذاشتمش تو بغلم تا بهتر باباشو ببینه. سعی کردم پاهاشو تو بغلم جمع کنم. صورتشو به صورت محمد چسبوندم. بچه رو ازم گرفتند و گفتن میخوان محمد رو ببرن برای تشییع و تدفین. روی صورتش دست کشیدم و برای اخرین بار گفتم:شهادتت مبارک محمدم پیش خدا مارو فراموش نکن!! به زور ازم جداش کردن. نبودش به اندازه ی جدا شدن یه عضو از بدن درد داشت. حس میکردم با رفتنش همچیزم رفت... "فصل دوم" دیگه نتونستم ادامه بدم به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود کتاب رو بستمو روی میز رهاش کردم. فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم. به ساعت نگاه کردم شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم. از اتاق بیرون رفتم مامان تو آشپزخونه بود سلام کردمو کنارش ایستادم. زینب:صبح بخیر کی بیدار شدین؟ فاطمه:همین الان چشات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟ چشمو ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم. چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد فاطمه:چرا حاضر نشدی؟ زینب:میشم بابا زوده حالا! فاطمه:خودت میری یا برسونمت؟ زینب:وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟دارم میرم دانشگاه!تو منو ببری چیه؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم که فرشته میاد دنبالم!!! فاطمه:آهان!! زینب:خب حالا من برم دستشویی بعدش حاضر بشم. فاطمه:برو زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری زینب:چشم. بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم تو اینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختمو سرمو به حالت تاسف تکون دادم. کمدمو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم. مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد فرشته بود جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم. یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم. به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتمو سرم کردم. کیف و موبایلم رو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون. مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برا خودش لقمه میگرفت چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتمو یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد از مامان خداحافظی کردمو رفتم دم در. از تو جا کفشی کفشمو برداشتمو گفتم:راستی امروز کجایی؟ فاطمه:یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم. زینب:اهان باشه. اومد برام قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم. کفشمو پوشیدمو دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم. دَرِ ماشین فرشته رو باز کردمو نشستم زینب:سلام عشقم خوبی؟ فرشته:سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟ زینب:فدات صبح شما بخیر فرشته:صبح شمام بخیر زینب:عمو زنعمو خوبن؟محمدحسین خوبه؟ محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود. فرشته:خوبن همه سلام دارن چه خبرا؟ زینب:خبر خیر سلامتی فرشته:زنعموحالش خوبه؟ زینب:خوبه خداروشکر فرشته:خداروشکر. خب بگو روز اول دانشگات چه حسی داری؟ زینب:واقعا بگم؟کاملا بی حسم!! فرشته:وا چرا بی ذوق؟! زینب:آخه واقعا حسی ندارم فرشته:خیلی عجیبی زینب:اوهوم همه میگن. تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه از ماشین پیاده شدم تا فرشته ماشین رو پارک کنه. منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس. از روی کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسمو پیدا کردم. کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم اخرش بود و من ورودی جدید بودم. از هم جدا شدیم و رفتیم توی کلاس. تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود. ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد. به خودم لعنت فرستادم که این تایم مضخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد. هندزفریمو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم توی گوشم و یه اهنگ بی کلام پخش کردم. کیفمو گذاشتم روی میز و سرمو روش گذاشتم. چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن. هندزفریمو از تو گوشم در اوردم و جمعش کردم. دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس. توی دخترا دنبال اشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن. باهاشون سلام علیک کردمو به حرفاشون گوش دادم. بیشترشون همدیگرو میشناختن. گوشیمو در اوردمو مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد تو دستش یه کیف بزرگ طراحی مهندسی بود. با دیدنش خندم گرفته بود ولی سعی کردم لبخندمو کنترل کنم. بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی عمومی. البته
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_16509062.jpg
11.25M
سیر نمایشگاهی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝علت گریه های اموات در شب جمعه ماه مبارک رمضان .... 🎤 آیت الله مجتهدی تهرانی(رحمت الله علیه) 👈🏻 انتشار اینگونه مطالب از بهترین و پرثواب ترین صدقات برای اموات محسوب میشود. 🤲 اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا ولا تکلنا الی انفسنا طَرفةَ عينا ابداً.
سلام کرد و به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست. بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن درِ گوشِ هم نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن. با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتمو توجهم رو به گوشیم دادم که درِ کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد. به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم. تقریبا پنجاه و خورده ای ساله به نظر میرسید با موهای مشکی که بینش چند تا تار سفید پیدا میشد محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سلام کرد و روی صندلی نشست. به لیست توی دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناتش رو توضیح داد. به نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد. بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم. لیست رو دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن. به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم. "ابتکار محمد حسام" اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد. دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد! استاد:محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟ محمد حسام:سلام استاد استاد:سلام محمد حسام:هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم. واسه امتحانِ ترم هم نرسیدم سر جلسه. استاد خندید و گفت:تموم کردی کار مُستَنَدِتو؟ محمد حسام:نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا بشه استاد:خیلی خوب ان شالله. استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت:ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟ محمد حسام لبخند زد و گفت:بله درسته استاد:چیشد تمومش کردی؟ محمد حسام:این یکیو دیگه بله استاد استاد:عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟ محمد حسام:اصلش باهامه استاد:دیگه بهتر ببینمش. از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت:بیارش بده به من. از جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذ ها رو روی میزش گذاشت. استاد چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد. پسر جذاب و خوبی به نظر میرسید حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهید هم کار کرده بود چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیزاره قطعا ادم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم. استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت:احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده! و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت:این یعنی هنر ! تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابا بودم که با صدای استاد به خودم اومدم. استاد:چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟ محمد حسام:شهید محمد دهقان فرد استاد:به به استاد:خب چیشد که این شهید رو انتخاب کردی واسه کشیدن؟ محمد حسام:اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم تو یه کلمه میتونم بگم"ناحله" استاد بهتون پیشنهاد میکنم اگه این کتاب رو نخوندید حتما مطالعه کنید زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مَجذوبِشون شدم شماهم میشید. تو کلاس سَرُ صدا شد. یک سری میخندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن. قلبم انقدر خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید که هر آن ممکن بود از دهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی از خودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکار چشم دوخته بودم. چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزند شهیدم وای خدایا! ابتکار وسایلش رو از روی میز استاد جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش رو توی کیفش گذاشت. دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی! تو وجود این پسر هم رخنه کرده بود. دلم میخواست داد بزنمو بگم بابا بهت افتخار میکنم ولی... تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم به خودم اومدم. استاد:"دهقان فرد زینب" دستمو بالا گرفتم. همه با تعجب برگشتن سمت من و زوتر از همه محمد حسام با حیرت چشم دوخت به من! استاد عینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد استاد:تشابه اسمیه یا نسبت فامیلی؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم که استاد گفت:هوم؟ به بچه های کلاس نگاه کردم که همه در گوش هم یه چیزی میگفتن. دوباره نگاه ها بهم عوض شده بود. نگاهای پر از تحقیر نگاهای سرزنش امیز نگاه هایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن. جنس این نگاها رو خوب میشناختم. به محمد حسام نگاه کردم که با تعجب منتظر جواب من بود دلم گرم تر شده بود سرم روتکون دادم و گفتم:بله! صداهای کلاس بالا رفت استاد چندبار زد روی میز که همه دوباره ساکت شدن استاد:چه نسبتی داری؟ زینب:فرزند شهیدم. یه بار دیگه صداها رفت بالا. از هر جایی یکی یه تیکه
لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش باز مونده بود بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند روی لبش بود نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود خیلی سخت!نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شد و استاد از کلاس بیرون رفت چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن و کلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن. دلم نمیخواست از جام پاشم سرم خیلی درد میکرد از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود. خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتمو چشمامو بستم. با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردمو سرم رو بالا گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم بهش خیره شدم ک گفت:با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین! با اینکه سوختم چیزی نگفتم دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی توی ذهنش بشینه سکوت کردم که ادامه داد:واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو؟ انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم! میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت:کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن! از روی صندلی بلند شدم و گفتم:ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتیتون رو ارتقا بدید! از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود ولی به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود همون چیزی که ترسشو داشتم سرم اومد چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن. با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردمو ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم. نیمکت خالی پیدا کردمو نشستم روش هندزفری رو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود. باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم به دانشجوهایی که توی حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار ! چشم ازش برداشتمو ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت! هندزفری رو از توی گوشم در اوردمو گفتم:بله؟متوجه نشدم؟ با لبخند گفت:گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟ از روی نیمکت پاشدمو خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بفرمایید؟امرتون؟ محمد حسام:راستش یخورده مفصله... اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم:متاسفم من باید برم با اجازه! اینو گفتمو از کنارش رد شدم. پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود ! رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت:کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم؟ زینب:حیاط بودم. فرشته:مگه قرار نبود تو کلاس بمونی تا بیام پیشت؟ زینب:یادم رفت ببخشید! فرشته:چیزی شده؟کلاس چطور بود؟ زینب:بد نبود میگم فرشته امروز بازم کلاس داری؟ فرشته:نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور؟ زینب:من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟ فرشته:نه کاری ندارم ولی میبرمت. زینب:نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس! فرشته:میرسم ولی قبلش تو رو میبرم میرسونم بعد بر میگردم حالا هم پاشو بریم! تعارف رو گذاشتم کنار و همراهش به سمت حیاط راه افتادم. فاطمه:واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟ زینب:اخه مامان... فاطمه:زینب چند بار بهت گفتم نزار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟ زینب:مامان اولین روز دانشگاه بهم کوفت شد چیکارش میکردَ... نزاشت ادامه بدم و خودش گفت:مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟مگه اولین بارته که بهت توهین میکنن؟مگه اولین باره که این طعنه ها رو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ما قرارمون این بود باهم و در کنار هم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم! زینب:اخه... فاطمه:اخه بی اخه قرارمون این بود یا نبود؟ زینب:چرا ولی... فاطمه:ولی نداره دیگه میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود! زینب:این یکیو دیگه عمرا من غرورمو خورد نمیکنم! فاطمه:خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!متاسفم برات! زینب:مامان!!!! فاطمه:مامان بی مامان تا وقتی که ازشون عذر خواهی نکردی منو صدا نمیکنی نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفه ی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مُهر میزنی‌ بزار با کارت بهشون بفهمونی که بزرگتر از این