eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
953 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا کمک کنه همه چيز بر می گرده سرجاش. حرف بیخوديه اما سعی کن فقط با خيال راحت بخوابی. کارها رو واگذار کن به خدا. - من نمی خواستم با حرف هام شما رو اذيت کنم. - نه عزيز دلم. اصلاً مگه اهل حرف زدن هستی که ناراحت هم بکنی. من خدا خدا می کنم يه خورده حرف بزنی دلت سبک بشه. بلد نيستم مجنون بازی دربيارم، و الا الآن بايد پاشنه در خونه تون رو می کندم و می دزديدمت بريم يه جايی که دست اين بشر نامرد به روحت نرسه. - گيرم بشر نامرد رو درمان کردی شيطون نامرد رو چی؟ - بلا شدی بانو، حرف خودم رو پس خودم می دی؟ برو تو، سرماخوردی برو عزيزم. - باز علی آمار داد؟ - حسودی نکن. برادر مشترکه ديگه. به نفع هر دو مونه... فعلاً. و می روم داخل... مادر گل گاوزبان دم کرده، می خورم. می خواهم بخوابم اگر پيامک های مصطفی بگذارد... مجنون پريشان شبگرد شده... *** شب با افکار پريشان سر به زمين می گذارم. هيچ کس نميداند که روزش به سلامت شب می شود يا نه و شبش چگونه به سحر می رسد. نزديک ظهر گوشی ام را که روشن می کنم، سر و صدای رسيدن صدها پيام و تصوير بلند می شود. بی هيچ ذهنيتی می خوانم و می بينمشان. اما هر چه جلو می رود تپش قلب و لرزش بدنم بيشتر می شود. يک لحظه حس می کنم فلج شده ام، روحم، زندگی ام و آينده آرمانی م را نابود شده می بينم. به هم می ريزم و گوشی را می کوبم به ديوار. مادر سراسيمه در اتاقم را باز می کند. - شيرين اگر مصطفی رو می خواد ارزانی خودش. اين را در حالی می گويم که بغض چنگال هايش را در گلويم فروبرده و نفس کشيدن را برايم سخت کرده است. نگاه اشک آلودم را از گوشی ای که حالا پخش زمين شده، بر می دارم و به صورت سرخ و متعجب مادر می اندازم. چشمان پر سؤالش را بی پاسخ می گذارم و سرم را بر می گردانم رو به ديوار و لبم را گاز می گيرم که زار نزنم. خانه انگار برايم زندان شده است و گنجايش اين حجم بی تابی مرا ندارد. می خواهم از هر چه و هر که می بينم فرار کنم. با دست هايی لرزان از توی کمد لباس هايم را بر می دارم، به سختی می پوشم و در مقابل نگاه های پر اشک مادر و سؤال های پی در پی اش به کوچه می زنم و بی هدف شروع می کنم به دويدن و دور شدن... کاش می توانستم فرياد بزنم تا آرام شوم! لبم را به دندان می گيرم و بی اختيار گريه می کنم. به خيابان که می رسم، می مانم که چپ بروم يا راست. اصلاً چه اهميتی دارد؟ حالا که اين طور شکسته ام و نمی دانم چرا و چه کسی دارد زندگی ام را به هم می ريزد، ديگر مقصد برايم مهم نيست. سرم را پايين می اندازم تا رهگذران اشک هايم را نبينند. مردمِ شتاب زده اين پياده رو هرکدام مقصدی دارند و من اما با اين موشی که در بساطم افتاده و فضله هايش تمام زندگی ام را نجس کرده، بين خودم و ديگران در تلاطم و سرگردانی ام. حس بی پناهی را دارم که می خواهند او را با اعتراف به شکستش نابود کنند. به خودم که می آيم کنار درِ سبز امامزاده ايستاده ام. می دانم اولين جايی که دنبالم می آيند همين جا است. دست می گذارم به ديواری که با گرمای کم آفتاب، سرديش فرار کرده است، دستانم از بی حسی در می آيند. از کنار امامزاده می گذرم امروز اين بی هدف رفتن تقديرم شده است. نمی خواهم کسی پيدايم کند. می خواهم از همه فرار کنم و گم شوم تا شايد آرامش را پيدا کنم. آسايشم را هم بايد با بستن دهان همه مردم به دست بياورم. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
عاصی می شوم از اين همه فکر و خيال. اين واقعيت های تلخ کجا و خيال های پرآرزوی رنگی ام کجا؟ زمان را گم کرده ام و اين را وقتی می فهمم که پاهای خسته ام از رفتن می ايستند. سر و ته کوچه را گنگ نگاه می کنم. نمی توانم بفهمم که کجا هستم. اصلاً چقدر راه رفته ام؟ در کنار کوچه پشت درختچه ای می نشينم. تکيه می دهم به ديوار خانه ای که گل های زيبايش بيرون زده است. اين وقت سال، بهار نيامده، اينها چرا درآمده اند! دستم را بالا می برم و شاخه ای را پايين می کشم. بوی خاصی ندارد، اما زيباست. به جای آنکه آرامم کند اشکم را در می آورد. چرا ان قدر بی موقع؟ من زمان را گم کرده ام يا زمانه همه را گمراه می کند! به خودم نهيب می زنم: - گم شده ای می فهمی؟ تو را به خدا بفهم... من بايد برای پيدا شدن خودم چه غلطی بکنم؟ پلک های دردناکم را روی هم می گذارم تا کمی آرام بگيرد. کاش خانه شيرين را بلد بودم، آن وقت می رفتم مقابلش و دست مصطفی را در دستش می گذاشتم و می گفتم: - بيا اين مصطفی، فقط با آرامش من کاری نداشته باش. با تصور اين صحنه قلبم به تپش می افتد و بی اختيار سرم را تکان می دهم و بلند می گويم: - نه، نه چرا من تسليم شوم؟ می روم و می کوبم توی صورتش و می گويم اگر يک بار ديگه آمدی... احساس داغی در تنم می پيچد و به لرزه می افتم... سرم وزنه سنگين اوهام شده و من قهرمان سنگين وزنی های زندگی نيستم. يعنی کسی هست که بداند من الآن چه می خواهم؟ سر به ديوار تکيه می دهم و رو به آسمان نگاه می کنم. واقعا من الآن چه می خواهم؟ چرا اين همه دارايی می شود بلا و مثل امروز، به جان آتش می زند. بايد بيشتر فکر کنم. اصلاً مگر کسی در شرايط من فکرش هم کار می کند؟ دردی از قلبم پا می گيرد و در تمام بدنم دور می زند. - دلم فقط آرامش می خواهد. با مصطفی يا بی مصطفی فرقی ندارد. - يعنی بی مصطفی همان قدر آرامی که با مصطفی؟ - الآن اين غصه برای از دست دادن يک مرد خاصی است يا يک... دستانم را روی بازوانم می گذارم و خودم را در آغوش می گيرم. آرام آرام تکان می خورم. دنيا به دوَران می افتد، پلک بر هم می گذارم و همراهش می چرخم. تمام روزهای مدرسه رفتنم مقابل چشمانم به گردش در می آيند... شادی ها کمرنگ و غصه ها چه ماندگارند. گريه های بچه ها و ناآرامی هايشان. شکنجه های روانی، شکسته ای عاطفی شان، خيانت ها و دعواهايشان. من چه قدر خوشحال بودم که در بازی لذت - باخت، شرکت نمی کردم. خيلی می جنگيدم با خودم که بتوانم، جرئت مندانه عاقلانه زندگی کنم؛ اما حالا درمانده شده ام در همين وادی؛ يعنی من هم دارم مثل همان ها زندگی می کنم! هر دو مسير يکی است؟ حلال و حرامش يک زجر و يک رنج را نتيجه می دهد؟ - چه قياس مسخره ای می کنی. اشتباه خود فرد با شيطنت حسودان که يکی نيست. - اما رنج و سختی که برای هر دو هست. چه فرقی می کند؟ - تو چه طور روزهای تاريک و گناه آلود آن ها و روزهای روشن و نورانی خودت را نمی بينی؟ مگر مسير تو غلط بوده؟ آن ها دنبال هوس و لذتی بی مزد و بی عاقبت بودند. - واقعاً چرا بشر با خودش اين کار را می کند؟ سرما به تنم می پيچد؛ آن قدر که پوست بدنم جمع می شود. دنبال آفتاب، آسمان را می گردم. ابرها وقتی زياد می شوند، هم فضا را تاريک می کنند و هم گرما را می برند. هميشه هوای بارانی را دوست داشتم؛ اما الآن محتاج آفتابم. دستانم را محکم تر دور بدنم حلقه می کنم، شايد کمی گرم شوم. نگاهم را به اطراف می چرخانم. دنبال کسی می گردم... از تاريکی هوا می ترسم. احساس می کنم همين انسان هايی که ساکت از کنارم می گذرند، پای منفعتشان که برسد، دست به هر کاری می زنند. چه قدر به دستان پدر نيازمندم! در کنار تمام ترديدها و اما و اگرهايم، به خانه بر می گردم. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
غروب گذشته که پا به داخل خانه می گذارم. دلم هيچکس را نمی خواهد. در را که باز می کنم مادر را اول می بينم، بعد علی و مصطفی را. علی خيز بر می دارد سمتم که مصطفی دستش را می گيرد و مقابلش می ايستد. می خواهم از کنارش رد بشوم. بازويم را می گيرد و همراه خودش می برد. بی حالم و توانايی رويارويی ندارم. اول در خانه را باز می کند و بعد در ماشين را. دستم را فشار می دهد برای نشستن. نمی خواهم هيچ کجا با او بروم؛ اما از حال علی هم واهمه دارم. پناه مصطفی را بهتر می بينم. راه می افتيم. نمی پرسم کجا، چون ديگر هيچ چيز برايم اهميت ندارد. دنيا ارزانی آن هايی که پرستش خودشان را طالب اند و قلاده ای به گردنشان است و می کشدشان. من هيچ نمی خواهم. دنبال آزادی ام می گردم که با همه حرف ها و رفتارهای ديگران از بين می رود. شايد هم به دست خودم اسير شده ام. اسير افکار خودم، انسان است و زبان و افعالش. چرا من اينقدر ضعيف باشم که زود قلاده بر گردن شوم. دنبال رهايی خودم می گردم. رهايی... رهايی... از شهر خارج می شويم. خوابم می آيد. مصطفی حرفی نمی زند. چشمانم سنگين می شود و می خوابم. ماشين که می ايستد از خواب بيدار می شوم. تاريکی وهم انگيزی است. دقت که می کنم متوجه کوچه آشنايی می شوم که ماشين مقابل در خانه کاه گلی اش توقف کرده است. مصطفی در ساختمان را باز می کند و چراغ را روشن. از کجا خانه کودکی های مرا می شناسد؟ فقط خدا می دانست که چه قدر امروز تشنه گذشته آرامم شده بودم و از تمام گله گذاری هايم پشيمان بودم. سرم را روی داشبورد می گذارم. حس می کنم دنيا طالب وصيت پدربزرگ است: «از پدری فانی به تو فرزندی که آرزوی دراز داری...» هق هق گريه ام را نمی توانم خفه کنم. من فرزند انسانم، اسير روزگار، در تيررس رنج ها، همدم اندوه... در ماشين را باز می کند. خوشحالم و پشيمان. چرا به مصطفی پناه آوردم و در خانه نماندم. خم می شود و می گويد: -ليلاجان!... ليلی من!... خانمم! هوا سرده بيا پايين. بازويم را می گيرد. چاره ای ندارم، اينقدر همه چيز برايم گنگ شده که تنها می توانم تن به تقدير دهم. تمام مقاومتم را از دست داده ام، همراهش وارد اتاق می شوم. کرسی کنار اتاق توی چشم است. کاش آنها زنده بودند. - تازه زدمش به برق. برو زير لحافش کمکم گرم می شی. چادرم را از سرم بر می دارد. به چوب لباسی آويزانش می کند و بيرون می رود. ايستاده ام و دارم در و ديوار کاهگلی خاطراتم را مرور می کنم. دلم دستان حمايتی پدربزرگ را می خواهد و آغوش گرم مادربزرگم را. دوست دارم فرياد بزنم که من آمده ام. بايد بلند شويد. بر می گردد. وقتی می بيند که متحيّر وسط اتاق ايستاده ام، دستم را می گيرد و می برد سمت کرسی و می نشاندم. لحاف را تا روی بازوهايم می کشد. از سرمای لحاف لرزی به همه بدنم می نشيند. نگاهش می کنم. می دانم که اشک شوره شده و بر مژه ها و گونه هايم رد انداخته است. چشمانش را می بندد و نفس عميقی می کشد. صدای سوت کتری می آيد. انگار که در جزيره ای امن قدم گذاشته ام که اينطور آرام شده ام. گرم که می شوم تازه بدن درد و سردردم خودش را نشان می دهد. سينی به دست وارد اتاق می شود. بوی گل گاوزبان می پيچد. کنارم می نشيند و با قاشق نبات داخل ليوان را هم می زند. معده ام تازه يادش می افتد که چه روز بی آب و غذايی را پشت سر گذاشته است. ليوان را که دستم می دهد، حس کودکی را پيدا می کنم که مريضی ناتوانش کرده و بايد کسی او را تر و خشک کند تا دوباره سر پا شود. حرفی نمی زنم؛ نمی خواهم کلامم نيش شود و به جان کسی بنشيند. چه مقصر باشد، چه بی تقصير. مزمزه می کنم و می خورمش. چراغ برقی را راه می اندازد تا فضا کمی گرم شود و می رود. دراز می کشم و لحاف را تا روی سرم بالا می کشم و ديگر هيچ نمی فهمم. وقتی به خود می آيم، حس می کنم که چيزی روی صورتم کشيده می شود. دست مصطفی است که به قصد بيدار کردنم روی صورتم نشسته است. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
📌 عکس که به یادگار باقی ماند /مادری چشم به راه و پسری در راه شهادت 🔹️ عکس متعلق به آخرین اعزام پسرم بود موقع اعزام، عکاس از ایشان خواست تا از ماشین بیاید پایین، تا با من عکس بگیرد. ◇ انگار عکاس هم متوجه آسمانی شدن علی اکبر شده بودند. ◇ قبل جبهه هم کمتر خانه بود، راستش همیشه مسجد بود ،بگم شب و روز؛ بی راه نگفتم. ◇ آره فقط خدا خواست اینجوری تربیت بشود. ◇ موقع جبهه رفتنش به او گفتم هر جا میخواهی برو، خدا به همراهت. ◇ سه تا از بچه هایم را هم زمان به جبهه های حق علیه باطل فرستادم و افتخار میکنم، پسرهایم فدای علی اکبر امام حسین(ع). ◇ علی اکبر چند سالی مفقودالاثر بود بارون که می بارید، وقتی باد می وزید و صدایی می شنیدم می رفتم دم در، همیشه می ترسیدم بچه ام بیاد و پشت در بماند، خدا هیچ مادری رو چشم انتظار نگذارد. ◇ راوی: مادرشهید_علی_اکبر_احمدیان قائمشهر 🔹️ لحطه ای باشهدا راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کمک نظامی عراقی، به زائر سالخورده ایرانی در مرز ایران والعراق لایمکن الفراق... @Drsalaam 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
- ليلاجان! بلند شو چند لقمه غذا بخور. بعد بخواب... سير نيستم؛ اما خواب را ترجيح می دهم. - رفتم از همسايه سه تا تخم مرغ و نون گرفتم. چرا محبت می کند وقتی که می داند چه قدر در دلم او را محاکمه کرده ام؟! چه قدر شک و ترديد ريشه کرده است در ذهن و فکرم. لقمه می گيرد و هم زمانش قطره اشکم می چکد. نفس دردمندی می کشد. دوباره لقمه را جلو می آورد. - ليلی من! چند لقمه بخور. لجوجانه لقمه را نمی گيرم. سينی را کنار می زند و جلو می آيد. هر قطره اشکم که می خواهد بيفتد با دستش از مژه می گيرد. - ليلا از زندگيت می رم بيرون تا انقدر غصه نخوری. خدا شاهده فکر نمی کردم اينطور بشه! نفس عميقی می کشد، سرش را بالا می گيرد و آب دهانش را باصدا قورت می دهد: - من... من... اصلاً طاقت ناراحتی تو رو ندارم. اشکات برام از آتيش سوزاننده تره. ليلاجان... بغض صدايش نگاهم را بالا می آورد. صورتش خيس اشک است. از خودم بدم می آيد. چه کرده ام که مصطفی را شکسته؟ ذهنم دعوايم می کند: - من... من... که حرفی نزدم. - خب مصطفی هم مثل تو. - اما شيرين... - مرده شور شيرين را ببرند. مثل شيطون عمل می کنه. فقط همه چيز را به هم می ريزه. شيطون کی به نفع آدم عمل کرده؟ کی آرامش بخشيده؟ کی به وعده اش عمل کرده؟ کی حرف راست و مسير درست نشون داده؟ دوباره بلند می شود و می رود. وقتی می آيد تشتی دستش است و پارچ آبی. تشت را روی لحاف می گذارد و می گويد: - صورتت رو بشور، شايد حالت عوض بشه. قديم زن ها برای مردهايشان تشت می آوردند و آب روی دستشان می ريختند، حالا مصطفی چه نقشی ايفا می کند؟ مهم آرامشگری است. مرد خسته و درمانده را، زن با محبت و آب آرام می کرده و حالا که تو وامانده شدی، مصطفی آب و محبت تقديم می کند تا بتواند زندگی اش را نجات بدهد. دستانم را از زير لحاف بيرون می آورم و کاسه عطش می کنم. آب از زير انگشتانم توی تشت می ريزد و تمام می شود. دير بجنبی زندگی همين طور از دستت می رود. می بينی هيچ برايت نمانده است. مصطفی دوباره کاسه دستم را پر می کند. - عزيزم... صورتتو بشور. بذار آرام بشی. ليلاجان! صورتم را می شويم. از ترس اينکه مصطفی نشويد. چند بار آب می ريزد و صورتم را می شويم. حوله را می دهد دستم. محکم روی صورتم می کشم. دوست دارم پوست بيندازم و حالی ديگر پيدا کنم. دوباره ذهن خوانی ام شروع می شود. - کاش می توانستم خرابی ام را آباد کنم. - خرابی حالت، از درون ويرانته. دُرّی قيمتی داری از دست می دی که انقدر خرابی؟ - خوشی زندگی قيمتی نيست؟ - اونکه قيمت بردار نيست. مگر نشنيدی ارزش چند چيز را قبل از چند چيز بدان: سلامتی قبل از مريضی؛ خوشی قبل از گرفتاری... - من قدر ندانستم؟ - نه، خيلی غر می زدی، نقد می کردی، نمی ديدی خوبی هايی که داشتی. بد هم نيست. تلنگر نيازه. والا موج دنيا آدم رو با خودش می بره و غرق می کنه. - موج دنيا همه رو می بره يا من استثنام؟ - مطمئن باش هيچ آدمی نيست که سختی نداشته باشه. حتی اونايی که ظاهرشون نگاه های حسرت زده ديگران رو دنبال خودشون می کشن... - ليلاجان! خانمم! تازه متوجه موقعيتم می شوم. - فکر کنم از صبح چيزی نخوردی. بخور تا بتونی راحت بخوابی. چند لقمه از دستش می گيرم؛ اما ديگر نه معده ام می کشد نه ميلم. قبول می کند و سينی را بر می دارد. گمانم خودش هم مثل من، امروز چيزی نخورده باشد. اين را از لبان سفيد و رنگ زردش می فهمم. چه همسر پردردسری شده ام برايش. سينی را نگه می دارم. مکث می کند و نگاهش متعجبانه روی صورتم می چرخد. - شما هم بخور. لبخندی می زند. لقمه می پيچم و نمی گيرد. چشمم را بالا می آورم تا به چشمانش می رسد. مثل درياچه موج دارد و سرريز می شود. وای با مصطفی چه کردی؟ اگر علی بود مرا می کشت. پدر اسمم را از شناسنامه اش پاک می کرد؛ و مادر... دستم را می گيرد و لقمه را می گذارد دهانش. انگشتانم را می بوسد. رها نمی کند تا دوباره لقمه بگيرم. - من نمی تونم بخورم ليلاجان! معده ام آتشفشانه. شهر را دنبالت گشتم. تمام فکرم اين بود که با چه حال و روزی در به در شدی. سينی را بر می دارد و می رود. طول می کشد تا بيايد. خودش را آرام کرده است. مقنعه را از سرم بر می دارد. - سعی کن امشب را راحت بخوابی! صبح صحبت می کنيم. می خوابم. با صدای آرام قرآن خواندن مصطفی می خوابم. لَا يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَلَا تَأْثِيماً. إِلَّا قِيلاً سَلاَماً سَلاَماً... در آرزوی رويايی دنيايی که همه چيزش به سلامت و شادابی است و هيچ حرف مزخرفی در آن نيست، چشم بر هم می گذارم. من لذت آرامش را از خدا طلب دارم. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
مصطفی يا اصلاً نخوابيده يا نيمه شب پر گريه ای داشته است. اين را چشمان قرمزش فرياد می زند. نماز صبح که می خوانم انقدر امواج منفی افکار، اذيتم می کند که به حياط پناه می برم. صدای مرغ و خروس ها فضا را پر کرده است. تمام دنيای گذشته ام زنده می شود. روحم چنان به فشار می افتد که طاقت نمی آورم؛ يا بايد فرياد بزنم، يا فرار کنم. بر می گردم به اتاق پيش مصطفی. کنار سفره دنيا می نشينم. لقمه می گيرد برايم. نمی خورم تا بخورد. مثل ديوانه ها عمل می کنم. گاهی قهرم، گاهی عاشق. وقتی هست می خواهمش. وقتی نيست نمی توانم قضاوتش نکنم. چند لقمه ای می خورد و می خورم. سفره را جمع می کنم و می برم. کاش می گذاشت چند روزی اينجا تنها بمانم. مصطفی دو چای کمرنگ می ريزد و می آورد. کنار کرسی می نشينم و لحاف را روی پاهايم می کشم. با ليوان چايم مشغول می شوم. سکوت پر گفت و گو و منتظر را می شکند: - سه سال پيش بود که يه روز شيرين زنگ زد و گفت آش نذری پخته ن ، برم بگيرم. مکث می کند و کمی از چايش می خورد. - من يکی دو سال بود که کمتر خونه خاله مهين می رفتم و مراعات می کردم. چون حس می کردم رفتار های شيرين، خيلی خالی از حرف نيست. يه سری پيام ها و نوشته های مزخرف هم داده بود. دوباره مکث می کند. اينبار طعم تلخ دارد سکوتش. - چند باری هم بيرون با پسر های غريبه ديده بودمش. دلم نمی خواست که درگيرش بشم. صبر کردم تا پدر بيايند و بروند. پدر که آمد حالشون خوب نبود قرار شد خودم برم. خبر نداشتم که خاله رفته بيرون و کسی نيست. خدا می دونه که نمی دونستم شيرين تنهاست. سه باره مکث می کند. انگار دارند شکنجه اش می کنند. دستش را به صورتش می کشد. - زنگ که زدم تعارف کرد برم تو. من هم از همه جا بی خبر رفتم. وارد سالن که شدم ساکت بود. کمی شک کردم که شيرين اومد. سراغ خاله رو گرفتم. گفت الآن می آد. حالا صدايش تحليل می رود. نفسم بند آمده است. نمی خواهم بقيه اش را بشنوم. هر چه می کنم تار های صوتی ام تکان نمی خورند، يخ زده اند. سکوت بهترين حرف است. صورت مصطفی برافروخته و لب هايش خشک شده است. زبانی دور لبانش می چرخاند و آب دهانش را فرو می برد. _ برگشتم حرفی بزنم که مانتوش رو درآورد. من فقط بهِش پشت کردم. شروع کرد حرف زدن. از خواسته هايش، از محبتش. چرت و پرت می گفت. نفسم مکث می کند. - ليلا باور کن که حتی نگاهش هم نمی کردم. همون وقت ها نامه هم می داد که من نمی خواندم. چون می ديدم که از روی ضعف درونش اين کارها را می کنه صبر می کردم و به کسی نمی گفتم. بعداً مجبور شدم مادر رو در جريان بذارم که باهاش صحبت هم کرد؛ اما نتيجه اش شد لجبازی شيرين با خودش و زندگيش. چشمانم را از ماتی نجات می دهم و به صورت پر از اخمش می دوزم؛ يعنی بايد باور کنم يا دارد يک افسانه تعريف می کند. - فقط تهِ دلم از خدا می خواستم که نجاتم بده و از اين مخمصه رها بشم. می دونی ليلا نذر های عمری کردم. يک ساعت بال بال زدم. نمی گذاشت بروم. هر چی باهاش حرف نزدم، تلخی کردم، نگاهش نکردم، فرياد زدم، فايده نکرد. ديگه داشتم به اين فکر می کردم که پنجره رو بشکونم و خودم رو پرت کنم بيرون. دارد دق می کند، اما با حرارتش دارد يخ های وجودم را آب می کند. چه بساط غريبی در عالم به پا شده است. - ليلا من آدم خوبی نبودم. حالاشم نيستم؛ اما اهل اين حرمت شکنی ها هم نيستم. برای حريمی که خدا تعيين کرده احترام قائلم. به خدا گفتم حريم من رو خودت حفظ کن تا عمر دارم از حريم هات دفاع می کنم. نفسي ميکشد: - با وعده راضيش کردم. وعده اينکه فکر کنم تا هفته بعد. با حرف اينکه اگر می خواد من به قضيه ازدواجمون فکر کنم پس خودشو نفروشه به حروم. اومدم بيرون. يه راست رفتم ترمينال و با همون حالم رفتم پيش امام رضا(ع). اون عکس ها هم که نشونت داده کنار تختش من ايستادم برای همون روز کذاييه. خدا شاهده که من خطايی نکردم. فقط غفلت کردم. اينکه انقدر عکس داره از من، چون گوشی لعنتيش همش دستشه. توی هر مهمونی ای من رو زير نظر داره. توی عروسی ها حتی با يکی احوالپرسی کردم هم عکس گرفته. عکس هايی که ديروز ديدی خيلی هاش فوتوشاپه. حرف هايی که پريشب زد يا برات نوشته فقط تفکرات و خيالاتشه و الا من هيچ وقت، هيچ جا باهاش خلوت نکردم که بخوام باهاش اون حرف های... خدايا من از کجا بايد بفهمم مصطفی راست می گويد يا شيرين. عکس ها صادق اند يا حرف ها؟ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*بی تقواهای نامه سر گشاده نویس...* 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
10.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🎥 ناگفته‌های حادثه ۱۱ سپتامبر* ‌ *🔺 برخورد هواپیما‌ها به برج‌های تجارت جهانی و پنتاگون در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ معادلات بین‌المللی رو برای همیشه تغییر داد و بهونه‌ای برای حمله آمریکا به افغانستان و عراق شد.* *🔸 طبق ادعاها تو این حادثه دو برج ۱۱۰ طبقه‌ای در عرض ۱۰ ثانیه به دلیل برخورد هواپیما فروریختن اما آیا این تمام ماجرابود* 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
لحظاتی چند در محضر امام علی علیه السلام ، حکمت های نهج البلاغه( حکمت ۲۰۵) *گنجایش نامحدود ظرف علم*: وَ قَالَ ( علیه السلام ): کُلُّ وِعَاءٍ یَضِیقُ بِمَا جُعِلَ فِیهِ إِلَّا وِعَاءَ الْعِلْمِ فَإِنَّهُ یَتَّسِعُ بِهِ. هر ظرفی با ریختن چیزی در آن پر می شود جز ظرف دانش که هر چه در آن جای دهی، وسعتش بیشتر می شود. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*اربعین انسانساز است. حضورشهید حججی در پیاده روی اربعین حسینی* راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*این ابلیس مادر اول دستور داده کشورهاشون رو اشغال کردن. بعد منابع مردم رو غارت کردن. بعد والدین آنها رو برای بردگی بزور باکشتی به انگلستان آوردن؛ بعد وقتی کامل استعمار شدن؛ میاد با پولی که از خودشون دزدیده براشون با غرور کمک انساندوستانه میکنه. روباه پیر که میگن یعنی همین.* هنوز تاریخ فراموش نکرده که سال 1296 چند میلیون ایرانی بخاطر استعمار این کشور روباه صفت دچار قحطی و مرگ شدند روحش قرین عذاب باشه 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin