eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
939 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 قسمت(۸۰). یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش امیرم قبول کرد یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی موهامو پوشوندم میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن بعضی ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن ..دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم - طاهره خانم طا هره خانم: جانم - سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر ، چه خونهایی که ریخته نشد،این چادر ارثیه حضرت زهراست باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی (حرفاش خیلی قشنگ بود ،خیلی ذهنمو مشغول کرده بود من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم ) سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق نشده بودم شبی که امیر میخواست بره هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو امیر که رفت ،رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم ، یاد حرف طاهره خانم افتادم ، چه خون ها که ریخته نشد بابت این چادر آماده شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت ،ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش میکنه ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ببینید‌|نوآوری شاخصه مدیریت جهادی 💠در پی بی آبی در خوزستان، گاومیش های روستاییان در معرض تلف شدن قرار گرفتند. و اینجا بود که جهادی ها به فکر افتادند و... ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
تجربه مرگ!! بعد از مرگ چه اتفاقی می افتد؟ به کجا منتقل می شویم؟ و ده ها سوال و جواب دیگر! مرور و تبیین کتاب توسط استاد حجت الاسلام بسیار جذاب و تکان دهنده ۳۹ جلسه سخنرانی(صوتی) ان شاء الله با جلسات روشنگرانه استاد امینی خواه از امشب حوالی ساعت 22 با شما هستیم. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
📗📗 کتاب آن سوی مرگ نوشته جمال صادقی کوششی کم‌سابقه از به تصویر کشیدن عالم پس از مرگ است که توسط نشر معارف منتشر شده است. این کتاب دربردارندۀ سه خاطره دربارۀ تجربۀ مرگ و حاصل مصاحبه رو در رو نویسنده با افرادی است که حیات پس از مرگ را تجربه کرده، به برزخ رفته و برگشته اند. جمال صادقی در این باره می نویسد : "خیلی از خاطرات، سوای جنبه‌های شخصی، شباهت زيادی با خاطرات ديگران داشت. اشخاصی که قصه مرگشان را تعريف کردند به سه دسته تقسیم می‌شوند: گروهی پس از خارج شدن از جسم خود، در تمام مدت، داخل بیمارستان مانده‌اند، برخی فراتر از محیط بیمارستان، بین مردم شهر شناور شده‌اند، دسته سوم به جهانی ورای جهان زمینی کوچ کرده‌اند. من از میان تمامی خاطرات، سه خاطره را برگزيده‌ام و در کتاب آورده‌ام." همان گونه که نویسنده در مقدمه کتاب بیان کرده بدلیل نوع محتوای این کتاب ممکن است مطالعه بخش‌هایی از آن برای بیماران قلبی و روان‌های آسیب‌پذیر مناسب نباشد. " آنسوی مرگ" به اعتقاد کارشناسان هم از لحاظ ادبیات و هم از لحاظ محتوایی موفق بوده و آنچه که در این کتاب آمده با آموزه‌های دینی و آیات و روایات ما تطابق قابل قبولی دارد. مطالعه این کتاب میتواند آغاز تحولات فکری و عملی و شروع دوره ای جدید در زندگی افراد مختلف باشد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
marg01.mp3
10.11M
١ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 قسمت(۸۱). من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر رفت و آمد ماشینا وسط جاده صدامو نشنید گوشیمو درآوردم و بهش زنگ‌زدم آخرای بوق بود که جواب داد امیر: جانم سارا جان - امیر جان میشه این ور خیابونو نگاه کنی ( امیر روشو سمت من کرد) امیر : وایی که چقدر ماه شدی با چادر صبر کن الان میام پیشت گوشیو قطع کردم داشتم به اومدنش نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت زد به امیر - یا حسین 😭 نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم به امیر ،همه از هیئت اومدن بیرون یکی زنگ زد به آمبولانس ،صورت امیر پر خون بود جیغ میزدمو تکونش میدادم - امییییر بیدار شو😭 امیر چشماتو باز کن منو ببین واییی خدااایاااا ساحره منو بغل کرد و میگفت آروم باش امبولانس اومد و سوار ماشین شدیم توی راه دستای امیرو گرفتم و میبوسیدم امیر من چشماتو باز کن ،امیر سارا میمیره بدون تو امییییر ? رسیدیم بیمارستان بردنش اتاق عمل واااییی خدااا باز بیمارستان باز انتظار پشت در نشستمو فقط گریه میکردم بابا رضا و مریم و بابا ،مامان امیر هم اومدن ،ناهید جون هی میزد تو سرو صورتش و میگفت واااییی پسرم مریم جونم اومد پیش من: چی شده سارا ،چه اتفاقی افتاده ؟ (نگاهی به چادر سرم کردم هنوز سرم بود ) مریم و بغل کردم گریه میکردم : همش تقصیر من بود😭 ای کاش نمیرفتم هیئت 😭 ای کاش صداش نمیزدم 😭 وایییی خدااا دارم دیونه میشم ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 قسمت(۸۲). بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون رفتم سمتش اقای دکتر چی شده ؟ حالش خوبه؟ دکتر: ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما - یا فاطمه زهرا 😭 اینقدر خودمو زدم و جیغ کشیدم که از هوش رفتم چشمامو باز کردم دیدم سرم به دستم زدن ،مریم جونم کنارم رو صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند - مریم جون مریم: خدا رو شکر که بهوش اومدی - میشه به پرستار بگین بیاد این سرمو از دستم دربیاره مریم: سارا جان تو اصلا حالت خوب نیست ،صبر کن سرمت که تموم شد خودم میگم بیان دربیارن - تو رو خدا بگین بیان در بیارن میخوام برم پیش امیر 😭 ( اینقدر گریه و داد و جیغ کشیدم که پرستاد اومد سرمو کشید ازدستم بیرون) پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو ناهید جون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو ،اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل بلاخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم ،یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم ...😭😭😭 رفتم بالا سر امیر سرمو گذاشتم روی قلبش امیرم، عشقه زندگی من قلبت واسه من بزنه هاااا نمیخوای چشماتو باز کنی ؟😢 پاشو ببین چادرمو ،تو که خوب منو ندیدی باچادر ،پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده ،مگه منتظر محرم نبودی؟😭 فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچه هاا کمشون کنیم،امیر جان سارا چشماتو باز کن ،امیر بدون تو من میمیرم ،😭 دستاشو گرفتمو میبوسیدم ،خدایا به من رحم کن😭،خدایا به دل پر دردم رحم کن ،امیرو برگردون😭 ( پرستار اومد و منو از اتاق بیرون برد) حالم اصلا خوب نبود صدای اذان و شنیدم وضو گرفتم رفتم نماز خونه اولین بار بود میخواستم نماز بخونم ،یادم می‌اومد بچه بودم همش کنار بابا نماز میخوندم نمیدونم از کی دیگه نخوندم و از خدا دور شدم ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
marg02.mp3
9.95M
٢ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ قسمت (۸۳). نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم « معبود من ،میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم ،میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم ،ولی تو که بزرگی ،تو که رحیمی ،تو منو ببخش ،خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن😢» فردا دکتر گفت، که امیر خدارو رو شکر سطح هوشیاریش خوب شده ولی نمیدونه چرا هنوز چشماشو باز نکرده پرستارا گفته بودن که فقط یه نفر میتونه بمونه منم گفتم که خودم میمونم دوستای امیرم همه اومده بودن بیمارستان و من از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنن 😔 از تو بیمارستان صدای دسته ها و زنجیر زدناشونو میشنیدم ،شب تاسوعا بود بابام با مریم جون برام غذا آورده بودن مریم : سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن - نه مریم جون هستم خودم بابا رضا: سارا بابا بیا بریم خونه یه کم استراحت کن باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان من خودم میارمت با اصرار بابا قبول کردم به بابا رضا گفتم که منو ببره خونه خودمون رسیدیم خونه بابا رضا: سارا جان من میرم بیمارستان هر موقع خواستی بیای بگو بیام دنبالت - چشم بابا جون در خونه رو باز کردم بوی امیر کل خونه رو پر کرده بود نشستم یه گوشه چشمم به عبای قهوه ای امیر افتاد ( هر موقع امیر میخواست نماز بخونه این عبا رو میزاشت رو دوشش😔) رفتم عبا رو برداشتم ،همون بوی اول دیدارمونو داشت ،عبا رو گذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن ، ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان ،نمیتونستم به بابا زنگ بزنم میدونستم نمیاد چادرمو برداشتم و سرم کردم که برم سر کوچه ماشین بگیرم خیابونا شلوغ بود ،دسته پشت دسته رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد رفتم داخل هیئت ،ساحره منو دید اومد سمتم(بغلم کرد) ساحره: سارا جان خوبی؟ امیر بهتر شد؟ ( نگاهش کردمو اشک از چشمام سرازیر میشد) انشاءالله که میشه ساحره منو برد سمت زنونه همه جا شلوغ بود منم رفتم یه گوشه نشستم مداح شروع کرد به روضه عباس خوندن پشت سرم یه پارچه بزرگ سیاه بود که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا سرمو گذاشتم زیر پارچه سیاه شروع کردم به گریه کردن صدای گریه همه بلند شده بود انگار همه ی این آدمها خواسته ای دارن از صاحب امشب منم شروع کردم به زمزمه کردن« یا حضرت عباس ، امشب شب توعه، تو ناامید شدی از بردن مشک به خیمه هاا 😭،تو از رقیه و علی اصغر شرمنده شدی ،تو از رباب شرمنده شدی ،تو رو به نا امیدیت قسم منو نا امید نکن،تو رو به مادرت زهرا قسم نا امیدم نکن 😭، از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم ساحره: کجا میخوای بری سارا - میخوام برم بیمارستان محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچه های پرورشگاه شما هم همراه مابیاین میرسونیمتون ساحره: اره راست میگه اول میریم پرورشگاه بعد میریم بیمارستان منم قبول کردمو همراهشون رفتم به پرورشگاه رسیدیم ساحره: سارا جان تو ،تو ماشین بشین ما میریم غذا رو میدیم و میایم - باشه صدای بچه ها رو از پشت در میشنیدم ،صدای خنده ها و جیغ هاشون از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه حیاط پر بود از بچه های قد و نیم قد ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 قسمت (۸۴). رفتم داخل سالن واییی خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن😔 یه کم که جلو تر رفتم دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست رفتم داخل کنار تختشون وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد ،این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندگی قبول کنیم دیدم ساحره اومد داخل ساحره: تو اینجاییی کل کوچه و ساختمونو گشتم بیا بریم توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم یا حسین ع و یا ابوالفضل ع بود چشمم به پرچما دوخته شده بود که گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ، - جانم بابا بابا رضا : کجایی سارا جان ،هر چی زنگ در و میزنم جواب نمیدی - خونه نیستم بابا ،یه سر رفته بودم هیئت الانم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان چیزی شده؟ بابا رضا: امیر به هوش اومده ،اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی ( زبونم بند اومده بود،چی شنیده بودم، یا ابولفضل 😭) ساحره: چی شده سارا ،اتفاقی افتاده ،با تو ام دختر - امیییر😭😭😭 ساحره : امیر چی؟ - به هوش اومده😭😭 ساحره: واااایییی خدایا شکرت محسنم از خوشحالی از چشماش اشک می‌اومد و با آستين پیراهنش اشکشو پاک میکرد رسیدیم بیمارستان تن تن از پله ها رفتیم بالا مریم جون تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد: واییی سارا امیر به هوش اومده😭 رفتم از پشت شیشه نگاه کردم دیدم دکترو پراستارا دورشو گرفتن فقط هی میگفتم یا ابوالفضل ،و راه میرفتم دکتر اومد بیرون - چی شده آقای دکتر دکتر: خدا رو شکر هوشیاریشون بر گشته فردا انتقالشون میدیم بخش از خوشحالی فقط گریه میکردم وضو گرفتم رفتم سمت نماز خونه دو رکعت نماز و سجده شکر به جا آوردم و شکر میکردم از خدایی که امیر به من برگردوند 😭 بعد چند روز امیر و مرخص کردن ،و رفتیم خونه ناهید جون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیرو ببریم خونه شون ولی من دوست داشتم بریم خونه خودمون یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو آماده کردم - برادر کاظمی ، بیدار شین دیر میشه هااا امیر : خواهر سارا نمیشه یه کم دیر تر بریم - نه خیر ، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم امیر: چشم خواهر الان میام صبحانه مونو خوردیم،آماده شدیم منم چادرمو سرم کردم - بریم من آماده ام امیر اومد کنارمو نگاهمون به هم گره خورد امیر : چقدر خوشگل شدی سارای من -خدا رو شکر که این چشمارو دوباره میبینم سرمو گذاشتم روی قلبش،همیشه بزن ،برای من برای زندگیمون 😍 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند دقیقه خلوت کنیم با خودمون... :) ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*دوستان عزیز فعال در فضای مجازی توصیه میکنم هم به خودم و همه شما خوبان که این هشدار استاد فاطمی نیا را خیلی جدی بگیرید.این خطر بزرگ در کمین همه ماست* ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin