eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
951 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
تایپوگرافی "عباس" (علیه السلام) السلام علَیکَ یا بابَ الحَوائِج🌱🏴 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ فیلم لحظه ی گلوله خوردن شهید مصطفی صدر زاده گفته بود : روز تاسوعا شهید میشوم مادرش هم اتفاقا او را تاسوعا نذر علمدار کرده بود این همان لحظه است، همان روز... 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💠رمان رَوَد 💠 قسمت به قلم خانم فاطمه امیری زاده🌸 _وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! _آره! مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود. _سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. _نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جایش بلند شد،... دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. _جدی یعنی برم؟! مهلا خانم اخمی کرد. _لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت.... زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت... در را باز که کرد... همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد.... عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. _سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! _سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! _خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. _خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. _واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! _چی گفت؟! _کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به رویش زدو بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!! غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید: _نام ونام خانوادگی؟! _مهیا رضایی! محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. _سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! _سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! _شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! _بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد. _حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. _نامرد گفتی نمیام که!! _قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم او را درآغوش گرفت. _ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت. _برو اونور پرو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: _آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. _الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. _اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: _امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. _شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. لیست را برداشت. _من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود... ادامه دارد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
به قلم خانم فاطمه امیری زاده ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟! ـــ آره مامان! با دخترها و آقا محسن میریم معراج شهدا... ـــ بسلامتی قبول باشه! دعامون کنید. ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟! ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند. ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم. ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده. ـــ چشم! از پله ها پایین آمد. در را باز کرد. دخترها دم در بودند. ـــ سلام! همه جواب سلامش را دادند. مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد. ـــ بریم دیگه؟! مریم به او اخمی کرد. ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم... سارا، ایشی گفت! ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟! مریم خندید. ـــ دیوونه تو و سارا و... چشمکی به او زد. ـــ نرجس جونت با شهاب میاید! این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با آمدن اسم شهاب، اخم هایش در هم جمع شد. شهاب و نرجس آمدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آرام سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش را داد. مهیا اخم هایش را جمع کرد. و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرد!! همه سوار شدند. مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود. حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد. ـــ خانم محترم بیاید دیگه! و با اخم سوار ماشین شد. مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را می کند. سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت. مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت. نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد. دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند... چشمانش را محکم روی هم بست. ـــ حالت خوبه مهیا؟! مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد. ـــ خوبم! سرش را بلند کرد، با اخم شهاب در آینه مواجه شد. مجبور شد سرش را پایین بیندازد. موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد. با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستانش مشت شد.رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد. ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت. و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد. سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند. سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت. مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کر د، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد. به محض رسیدن مهیا پیدا شد. سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت: ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود. نرجش حالت متعجب به خود گرفت: 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
17.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نذر عباس.... راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
41.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آفرین به این مداح قابل توجه مداحین عزیز گوش کنید و یاد بگیرید مداح بودن رو ولایی بودن رو حسینی بودن رو 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام حضرت عباس در اروپا 🔹در سال ۱۶۲۰میلادی برخی از مؤمنین مقداری از خاک مزار حضرت عباس را برای تبرّک و طلب شفا به آلبانی بردند و... ✅ 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
18.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 روضه خوانی مادر شهید مدافع حرم مجید قربان خانی در بهشت زهرا (سلام الله علیها) 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا مرگِ منو بده یا مرگِ اون مأمور رو که نذری مو از دستم گرفت 😭😭😭 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓داعشی به تمسخر میگه: وین عباس ؟ ❓عباس کجاست ؟ ❗جوابشم همون لحظه میگیره! ‼️‏حالا تو برو برقص فیلم بگیر جفتک بنداز!! ✔️دیر و زود داره، اما پاسخ قطعی‌ست 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر دم از باغ اصلاح طلبان آمریکایی، بری می رسد تازه تر از تازه تری میرسد ... حالا اگر کسی در مواجهه با افکار و عقاید اینا و‌امثال اینا، اهل دقت و بصیرت نباشه، ایمان و باورش به شدت آسیب می بینه ... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
13.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الان کمر من شکست💔 راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْن وَ عَلی عَلَیِ بْن الْحُسَین وَ عَلی اَوْلادِ الْحْسَیْن وَ عَلی اَصحابِ الْحُسَین🖤 🌱 حضرت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ☘️كُلُّ عَيْنٍ بَاكِيَةٌ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ إِلاَّ عَيْنٌ بَكَتْ عَلَى مُصَابِ اَلْحُسَيْنِ فَإِنَّهَا ضٰاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ بِنَعِيمِ اَلْجَنَّةِ 🍀فاطمه جان! روز قیامت هر چشمی گریان است، مگر چشمی که در مصیبت و عزای حسین گریسته باشد، که آن چشم در قیامت خندان است و به نعمتهای بهشتی مژده داده می شود. 📚بحار الانوار، ج 44، ص .293 🥀 سلام و عرض ادب 🥀 فرا رسیدن عاشورای حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام را به محضر حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و شما دوستان عزیز و بزرگوار تسلیت عرض می نمایم🥀 🥀 ‌💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز اسارت بی‌بی را به غیرت مندان تسليت عرض میکنیم... خداراشکر مدافعان حرم بودند تا نگذارند دوباره عمه جان به اسارت برود.... 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق یعنی یک خمینی سادگی🖤 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
✍🏽خاطره‌ای از شادروان دکتر عبدالحسین زرین‌کوب در ارتباط با امام حسین (ع)و روز عاشورا 🌷🌷🌷 🔹روز عاشورا بود و در مراسمی بهمین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم ، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی، نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و عکسم را روی آن زده بودن انداختم و وارد مسجد شده و در گوشه ای نشستم. 🔹دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی ام می گشتم .. موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند ، برای همین نمی خواستم، فعلا کسی متوجه حضورم بشود، هرچه بیشتر فکر می کردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم ، ذهنم واقعا مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته افکارم را پاره کرد : 🔹ببخشید شما استاد زرین کوب هستید ؟ 🔹گفتم : استاد که چه عرض کنم، ولی زرین کوب هستم 🔹خوشحال شد، شروع کرد به شرح این که چقدر دوست داشته، بنده را از نزدیک ببیند، همین طور که صحبت میکرد، دقیق نگاهش می کردم، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد ؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد ؟ 🔹پیرمردی روستایی با چهره ای چین خورده و آفتاب سوخته، متین و سنگین، اما باوقار 🔹می گفت مکتب رفته و عم جزء خوانده و در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه و چه زیبا غزل حافظ را میخواند 🔹پرسیدم : حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید ؟ 🔹گفت : سؤالی داشتم و سپس پرسید : شما به فال حافظ اعتقاد دارید ؟ 🔹گفتم : خب بله ، صددرصد ... گفت : ولی من اعتقاد ندارم ! 🔹پرسیدم : من چه کاری میتونم انجام بدم ؟ از من چه خدمتی بر میاد ؟ 💥( عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت می بردم ) 🔹گفت : خیلی دوست دارم معتقد شوم، یک زحمتی برای من می کشید ؟ 🔹گفتم : اگر از دستم بر بیاد، حتما ، چرا که نه 🔹گفت : یک فال برام بگیر 🔹گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم نیست 🔹بلافاصله دیوانی کوچک از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت : بفرما 🔹مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم، نیت کنید 🔹فاتحه ای زیر لب خواند و گفت : برای خودم نمیخوام، میخوام ببینم حافظ در مورد امروز ( روز عاشورا ) چی می گه ؟؟ 🔹برای لحظه ای کپ کردم و مردد در گرفتن فال 🔹حافظ ...عاشورا ، اگه جواب نداد چی ؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چی ؟ 🔹با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید که به طور ویژه به این موضوعات پرداخته باشد 🔹متوجه تردیدم شد، گفت : چی شد استاد ؟ گفتم : هیچی، الان 🔹چشمان را بستم و فاتحه ای قرائت و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحه ای را باز کردم : 💥زان یار دلنوازم شکریست با شکایت 💥گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت 💥بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم 💥یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت 💥رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس 💥گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت 💥در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا 💥سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت 💥چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی 💥جانا روا نباشد خونریز را حمایت 💥در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود 💥از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت 💥از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود 💥زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت 💥ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم 💥یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت 💥این راه را نهایت صورت کجا توان بست 💥کش صد هزار منزل بیش است در بدایت 💥هر چند بردی آبم روی از درت نتابم 💥جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت 💥عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ 💥قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت 🔹خدای من این غزل موضوعش امام حسین و وقایع روز و شب یازدهم نیست، پس چیست ؟ سالها خود را حافظ پژوه می دانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکرده بودم، این غزل ویژه برا همین مناسبت سروده شده ! 🔹بیت اولش را خواندم از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه کردن با من کرد و از حفظ با من همخوانی و گریه میکرد، طوری که تمام بدنش میلرزید انگار روضه می خواندم و او هم پای روضه ی من بود . 🔹متوجه شدم عده ای دارند مارا تماشا میکنند که مجری برنامه به عنوان سخنران من را فرا خواند و عذرخواه که متوجه حضورم نشده ، حالا دیگر میدانستم سخنان خود را چگونه آغاز کنم . 🔹بلند شدم، دستم را گرفت و می خواست ببوسد که مانع شدم، خم شدم، دستش را به نشانه ادب بوسیدم . 🔹گفت معتقد شدم، معتقد بووودم، ایمان پیدا کردم استاد، گریه امانش نمی داد ! 🔹آن روز من روضه خوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه من گریه کردند که پای هیچ روضه ای به قول خودشان گریه نکرده بودند . 🔹پیشنهاد میکنم هر وقت حال خوشی داشتید، این غزل را بخوانید. 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅حسینی که بر دشمنانش گریست ، فرقه گرا نبود 🔹حسین علیه السلام نقطه شروع است 🔹حسین راه و مسیر است 🔹حسین پیروزی است 🔹پیروزی خون بر شمشیر 🔹حسین ، روح است 🔹بدون حسین اسلام به ما نمی رسید 🔹خون حسین همه این نقطه شروع و حرکت عظیم جهادی در طول تاریخ . در طول 1400 سال است 🔹این اعتماد ، بوی خوش، عطر این شهادت ، شهادت امام حسین ، فرزندان و یارانش و اسارت اهل بیتش این نقطه آغاری برای تمام آزادگان جهان و ماست 🔹حسین علیه السلام و شهادتش الگوی بزرگی برای ماست 🔹افتخار می کنیم که از پیروان حسینیم 🔹 افتخار می کنیم که از دوستداران حسینیم 🔹حسینی که بردشمنانش گریست و فرقه گرا نبود 🔹خواستار اصلاح در امت پدر بزرگش رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم بود. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احکام کاشت ناخن و ابرو و مژه و.... 💅 نه وضو قبوله نه نماز نه غسل و ... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که... ـــ لطفا تو یکی چیزی نگو! سارا هم پیاده شد. مریم کنار سارا ایستاد. ـــ سارا؛ مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل... سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت. ــــ از خان داداشت بپرس! مریم متوجه قضیه شد. برادرش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند... مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت. نگاهی به اطراف انداخت. مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب... کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت. آوای اذان از بلندگو به صدا در آمد. مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد. گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود. نمازش را خو اند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد. چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست. با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد. به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند. ـــ چیزی شده؟! همه به طرفش برگشتند. مریم خداروشکری گفت. ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم. ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم. سارا خندید. ـــ دیدید گفتم همین دور و براست! شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد. ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در نیارید.. محسن با تشر گفت: ــــ شهاب!!! مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند. ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب آمد. ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن... روبه محسن گفت. ـــ بریم محسن! به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود. مریم و محسن در ماشین نشستند. ـــ ببخشید مزاحم شدم! مریم لبخندی زد. ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون. مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند. مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت. ماشین حرکت کرد. همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد... و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک روی گونه اش را پاک می کرد... ــــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن را قطع کرد. در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت: ـــ مامان! ـــ جانم؟! ـــ مریم داره میاد خونمون... ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم! در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش را مرتب کرد. دستی روی روتختیش کشید. کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت. همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد. مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد. او را در آغوش گرفت. ـــ سلام بر دوست بی معرفت ما... مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش گرفت. مهلا خانم به آشپزخانه رفت. ـــ بیا بریم تو اتاقم. به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند. مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد. ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟! 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد. ـــ اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم. مریم اخمی کرد و گفت: ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی! ـــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم. مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت. ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟! تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد. مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت. ـــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند. ـــ خیلی ممنون مری جون! ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!! مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت. ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟! ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا... مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت. ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو... من از راز دل دوتاتون خبر دارم. مهیا، سریع رسش را بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد. ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم! ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه. ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن. مریم دستش را بالا آورد. ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!! ـــ مریم! ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو! ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین... واسه همین سردرگمم... ـــ خواستگار؟! ـــ آره! ـــ قضیه جدیه؟! ـــ یه جورایی! مریم باورش نمی شد. او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست. مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت. در را با کلید باز کرد. وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند. ـــ سلام مامان! ـــ سالم عزیزم! مهیا چطور بود؟! ـــ خوب بود! سلام رسوند! به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد. ـــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!! ـــ خودت دلیلشو میدونی! شهاب عصبی خندید. ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره! مریم عصبی برگشت. ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود. ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟! ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من... صدایش رفته رفته بالاتر می رفت. ـــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!! شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!! ـــ مریم... لطفا! ـــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!! نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو... الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه! مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت... صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !! "قضیه جدیه" !! نمی توانست همانجا مباند. کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت. ـــسلام محسن! بیا پایگاه! شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد. ـــ جانم مامان؟! شهین خانوم روی صندلی نشست. ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟! مریم لبخندی زد. ـــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو 29سالگی! اونم 25سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه که هم رو میخواند. ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد. مریم چادرش را آویزون کرد. ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم! ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟! ـــ آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه... شهین خانوم لبخندی زد. ـــ هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه. شهاب عصبی دستی در موهایش کشید. ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟! ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه... میگم صبر کن... این جوری میکنی! پس چی بگم! ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم! ــــ شهاب جان! این امر خیره! هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی. شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست. ـــ برام یه استخاره بگیر ! محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد. ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد. صدای تلفن کلافه اش کرده بود. کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد. ـــ جانم مامان؟! ـــ بابا... چقدر عجله داری؟! 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
13.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیالتان راحت! حساب شمر را رسیدیم!! 📺 تیزر فرهنگی «مرثیه ناتمام» روایتی عجیب از در راه ماندن شمر... 🔰 تهیه شده در مرکز هنری رسانه ای نهضت و باشگاه فیلم سوره 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴لحظات آخر قبل از شهادت شهید مصطفی صدر زاده در روز ... "تو زندگیم لحظه از این قشنگتر ندیدم" این شهدا چی دیدن که اینجور لحظات آخر رو زیبا توصیف می‌کنند... راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨پلیس رفته صادقی رو دستگیر کنه. اندازه یه آرایشگاه زنانه لاک و کرم و لوازم آرایش داره. اینا شدن راه ضالین گمراهان امروز 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹هنر سفالگری مینیاتوری 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💠 روایتی تکان دهنده در مورد زنانی که در برابر نامحرمان خودنمائی می کنند 🔰رسول خدا صلی الله علیه و آله: « ... لَيْلَةَ أُسْرِيَ بِي إِلَى اَلسَّمَاءِ رَأَيْتُ نِسَاءً مِنْ أُمَّتِي فِي عَذَابٍ شَدِيدٍ فَأَنْكَرْتُ شَأْنَهُنَّ فَبَكَيْتُ لِمَا رَأَيْتُ مِنْ شِدَّةِ عَذَابِهِنَّ ... وَ رَأَيْتُ اِمْرَأَةً تَأْكُلُ لَحْمَ جَسَدِهَا وَ اَلنَّارُ تُوقَدُ مِنْ تَحْتِهَا رَأْسِهَا ... وَ أَمَّا اَلَّتِي كَانَتْ تَأْكُلُ لَحْمَ جَسَدِهَا فَإِنَّهَا كَانَتْ تُزَيِّنُ بَدَنَهَا لِلنَّاسِ ... » (عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج۲، ص۱۰، بخشی از حدیث معراج) ... شبى كه مرا به آسمان بردند (يعنى معراج) زنانى از امّتم را در عذابى شديد نگريستم، و آن وضع براى من سخت گران آمد، و گريه‌ام از جهت عذاب سخت آنان است كه به چشم خويش وضعشان را ديدم ... و [زن] ديگرى را ديدم كه گوشت بدن خويش را ميخورد و در زير او شعله ميكشيد،... امّا آن زنى كه گوشت بدن خويش را مى‌خورد آن بود كه خود را براى عرضه به نامحرمان مى‌كرد ... (ترجمه مستفید و غفاری، ج1، ص665) 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin