* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت62
✍ #میم_مشکات
سیاوش اخم هایش را در هم کشید:
-ااه!
بله، طبق معمول جناب نیما بود. بعد از کلاس از دانشکده آن طرفی آمده بود تا منتظر نامزدشان بمانند. کم کم دانشجوها از در سالن کلاس بیرون آمدند.
چند دانشجوی دختر خنده کنان وارد حیاط شدند و سیاوش ناخودآگاه سرش را به طرف نیما چرخاند تا واکنشش را ببیند. درست همانطور که انتظار داشت. نیما با نگاه های معنی دار و چشمانی که وقاحت از آنها میریخت تک تک قدم های آنها را دنبال میکرد. سیاوش اخم هایش در هم رفت و مشتش گره شد.زیر لب غر زد:
-اقلا اون ریش هارو بتراش..اون تسبیح رو بنداز دور...عوضی
سیاوش آدم مذهبی به آن معنا نبود اما به اصول اخلاقی پایبند بود و خب، هرچند دین فقط اخلاق نیست اما بخش اعظم باور ها و اعتقادات مذهبی، برای رشد باور های اخلاقی است و کسی که اخلاق گرا باشد نقاط مشترک زیادی با دین داری خواهد داشت.
در همین اثنا، خانم شکیبا را دید که از در سالن بیرون آمد. شاید برای اولین بار بود که اینطور در حرکات این دختر دقیق میشد. نوع راه رفتن، حرف زدن و متانت این دختر ناخواسته احترام برانگیز بود. و شاید بهتر است بگوییم همان حس و باوری را که راحله، آن روز معذرت خواهی بعد از دیدن استاد پارسا از پشت پنجره پیدا کرده بود امروز سیاوش تجربه میکرد. آن روز اگر حیای راحله باعث شده بود که نگاه از استاد برگیرد امروز، احترامی که سیاوش برای حریم چنین دختری قائل بود باعث شد تا نگاهش را خیره نکند تا مبادا حتی در خلوت گستاخی کرده باشد. چرا که شکستن حرمت کسی که تمام تلاشش را برای حفظ حریم خود میکند عین ناجوانمردی ست.
باید گفت راحله خوب قضاوتی در مورد استادش کرده بود: " با اصالت"
راحله از دوستانش خداحافظی کرد و با روی باز سراغ همسرش رفت و در کنارش نشست. بعد از کمی احوالپرسی، تلفن نیما زنگ زد، نیما چیزی به راحله گفت و راحله هم با لبخند پاسخش را داد و بعد نیما از فضای لابی دور شد.
سیاوش نگاهش بین این دو نفر در تبادل بود. گاهی نیما، گاهی شکیبا...
حرکات نیما برایش تازگی نداشت. میدانست چنین رفتارها و خنده هایی چه معنایی دارد برای همین سعی میکرد به او توجهی نکند چون میترسید از فرط عصبانیت یکدفعه بلند شود و برود یقه پسرک را بگیرد و تا جایی که میتوانست کتکش بزند...
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه لاتی که از شهدا جلو زد 😔
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
📃 #اینفوگرا | لیست آهنگ پیشواز بیانات مقام معظم رهبری درمورد انتخابات (همراه اول و ایرانسل)
🔺 نسخه استوری؛ مناسب جهت استفاده شخصی و انتشار حداکثری در فضای مجازی، ارسال برای دوستان و آشنایان...
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 طلاب اگر برای انتخابات کار نکنند نزد خدا مسئولند.
اگر شما تبلیغ نکنید، آنها تبلیغ میکنند.
امام خمینی ره:رای دادن تکلیف است
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
💠💠💠
❎ عبرت پرنده و قفس
▫️پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار میكشیدند.
▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میڪردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خستهام و خوابم مياد.
▫️برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
▫️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
▫️پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
▫️پرندهات را آزاد کن.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍎🍎🍎
13.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✉️ راهکار آیتالله بهجت برای جلو انداختن ظهور
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت63
✍ #میم_مشکات
اما از رفتار آرام شکیبا که مشغول صحبت با دوستش بود هم کلافه میشد. چرا این دختر اینقدر بیخیال بود? واقعا برایش مهم نبود که نیما چه میکند? درست است که نیما حفظ ظاهر کرده است اما چرا شکیبا از رفتارهایش چیزی نمیفهمد?نمیتوانست خودش را قانع کند که این دختر خنگ باشد..پس یعنی برایش مهم نبود?...نتوانست تحمل کند... ساعتش را نگاه کرد. خداروشکر، ساعت یازده بود. بلند شد و از اتاق زد بیرون. در همین حین تلفن نیما هم تمام شده بود و پایین پله های نزدیک بخش ایستاده بود تا نامزدش هم بیاید. قبل از اینکه سیاوس از پله ها پایین بیاید راحله از جلوی پله ها رد شد، او استاد پارسا را ندید چون تمام حواسش پی همسرش بود. ولی سیاوش نگاه پر از اشتیاق دخترک را که به همسر آینده اش دوخته شده بود دید...همسری که هرگز لیاقت این نگاه را نداشت... نگاهی که میشد مهری خالص را در آن دید و سیاوش با دیدن این حالت به یکباره تمام خشمش فروکش کرد و وقتی صدای شکیبا را شنید سر جایش خشک ماند:
-بابا خوب بودن نیما جان?سلام میرسوندی
سیاوش سر جایش میخکوب شده بود. نشنید نیما چه جوابی به راحله داد. برای اینکه جلب توجه نکند گوشی اش را در اورد و مشغول ور رفتن با آن شد و با ناباوری زیر لب گفت:
-بابا?
یعنی این پسر گفته بود پدرش پشت خط است و این دختر باور کرده بود? یعنی اینقد ساده بود?
همانطور خیره به صفحه گوشی مانده بود. چند لحظه ای طول کشید تا به خودش بیاید. سلانه سلانه به طرف صندلی ها رفت و روی یکی شان ولو شد.
جواب تمام سوال هایش را گرفته بود. دختری صادق که دچار مردی منافق و دروغگو شده بود. باید کاری میکرد. این دختر داشت تمام آینده اش را ب پای مردی میریخت که از تنها چیزی که بهره نداشت عاطفه بود...آن نگاه مشتاق و معصوم.. نمیتوانست بی تفاوت باشد... تصمیمش را گرفت. باید کاری میکرد. به حکم انسانیت و شرافت باید راهی پیدا میکرد.
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت64
✍ #میم_مشکات
#فصل_سیزدهم
مهانی خانوادگی
مادر راحله رسم داشت هر چند ماه یکبار،دختر پسر های بالای بیست سال را جمع میکرد و مهمانی برایشان برگزار میکرد.
مهمانی که مخصوص جوانها بود. در این فضا با هم آشنا میشدند، صحبت میکردند و احیانا اگر کسی قصد ازدواج داشت میتوانست فردی را که با روحیاتش مناسب بود پیدا میکرد.
در ابتدا بسیاری یا این مهمانی مخالف بودند. معتقد بودند این مهمانی میتواند جوانها را از راه به در کند و اسباب بی بند و باری شود. برای همین در سال های اول خیلی از جوانها اجازه آمدن به این مهمانی را نداشتند. بعضی ها حرفهایی پشت سر مادر راه انداختند. حرف هایی که تنها در ذهن های کوته بین و ابله می تواند رشد کند. اینکه مادر میخواهد با این کار برای دختران خودش شوهر دست و پا کند. اما وقتی کسی از درستی راهش اطمینان دارد چرا باید به طعنه ها و حرف های بی ارزش توجه کند?
این مهمانی خیلی قبل از اینکه دخترها ب سن مجاز برسند شروع شده بود و بعد از ازدواج آنها هم ادامه می یافت. زمان به آدم های بی فکر نشان میداد که چطور طعمه نفس شان شده اند.
وقتی دیدند مادر دختر های خودش را قبل از بیست سالگی به این مهمانی راه نداد و حتی ب خواستگاری های برخواسته از جمع جواب منفی داده شد فهمیدند ک اشتباه کرده اند. از طرفی وقتی تعریف فضای مهمانی و شرط و شروط اولیه پذیرش در آن جمع و حد و حدود را دیدند کم کم خانواده ها مشتاق شدند که فرزندانشان زودتر به سن مطلوب برسند تا آنها را به مهمانی بفرستند. چرا ک دیده بودند یک ارتباط سالم فامیلی چقدر از انحراف جلوگیری میکرد. شروط باعث میشد مهمانی به هرج و مرج بدل نشود. مهمانان حق نداشتند شماره ای رد و بدل کنند یا پا را از حیطه ادب و اخلاق فراتر بگذارند. اگر کسی درخواستی داشت میبایست از طریق خانواده پیگیری میشد و حتی اگر در خارج از این جمع کسی قوانین را رعایت نکرده بود از جمع حذف میشد. مهمانی از صبح جمعه شروع میشد. از روز قبل هرکدام از اعضا به نوعی در تدارک مهمانی کمک میکردند. کارهای بیرون از منزل به عهده اقایان جوان بود، همینطور کارهای سنگین که نیازمند نیروی مردانه بود. تدارک غذا و دسر و شیرینی هم به عهده خانم ها. مهمانی قسمت های مختلف داشت...
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin