* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت99
✍ #میم_مشکات
#فصل_بیست_و_دوم:
خواستگاری
می گویند دل به دل راه دارد. راقم این سطور حتی حدیثی نیز در این باب شنیده است اما اینکه آن حدیث چقدر صحت دارد یا در مورد چه کسانی صدق میکند برای بنده معلوم نیست.
البته قصد ما نیز بررسی ضعف و قوت سندی حدیث نیست تنها غرض اینست که بگوییم این قانون در مورد هرکس صدق نمیکرد، در مورد راحله و سیاوش داشت خودش را به رخ میکشید.
راحله نمیدانست چرا با وجود اینکه آن حلقه توانسته بود ثابت کند که استاد پارسا همسری دارد بازهم فکرش درگیر رفتارهای جناب دکتر شده بود.
از این فکر و احساسات خیالی متنفر بود. فکر کردن به مردی همسر دار چه معنا داشت? یعنی او اینقدر بی اخلاق و بی پروا شده بود?
گاهی دوست داشت گریه کند. گاهی از جناب پارسا متنفر میشد که با حرکاتش اورا وارد بازی کرده بود که از آن بیزار بود. به خودش نهیب میزد و سعی میکرد خودش را به بی خیالی بزند.
اما هربار تا می آمد ذهنش اندکی آرام بگیرد، بازی روزگار او را چشم در چشم استاد گرانقدر میکرد و باز روز از نو، روزی از نو...
راحله در شرایطی نبود که به استاد علاقه پیدا کرده باشد. او تنها فکرش درگیر شده بود. البته، نمیتوانست خودش را گول بزند: این رفتارهای استاد، جز از سر علاقه نمیتوانست باشد و ربط دادن آن به انسان دوستی صرفا مسکنی بود که بعد از چند ساعت اثرش را از دست میداد و دوباره راحله بود و هجوم افکار ضد و نقیض!
اخر چرا باید پارسا او را دوست داشته باشد? آن هم با اظهار نظر های تندش راجع به مذهبی ها! اگر دوستش نداشت پس چه مرگش بود?
این تناقض ها گیجش میکرد. فکر اینکه مردی که همسری دارد بخاطر او اینقدر فداکاری میکند و خیلی سوالات دیگر آزارش میداد.
هرچند جناب استاد اگر همسر هم نداشتند بازهم نه علاقه اش معقول بود و نه فکر کردن به او در شان راحله...کاش میتوانست مثل عرفا، یا حداقل مرتاض ها فکرش را کنترل کند.
ظهر بود، کلاسش تمام شده بود... به سمت در خروجی سالن کلاس ها میرفت که دید استاد پارسا از همان در وارد شد.
دوست داشت برگردد و از در آن طرفی خارج شود اما دیگر دیر شده بود. ترجیح داد خودش را به ندیدن بزند برای همین سرش را پایین انداخت و مشغول ور رفتن با گوشی اش شد....
نگاه های سنگین پارسا را حس می کرد. احساس کرد تمام تنش خیس شده است. گرمش شده بود. آن هم وسط سرمای زمستان و هوای سرد آن سالن بی در و پیکر...
از کنار هم که رد شدند، ناخواسته نگاهی زیر چشمی به سمت استاد انداخت و از قضا، نگاهش به سمت دست استاد رفت..آن انگشت کذایی!
- خدای من! دستش خالیه!
بله، اثری از حلقه نبود. این بار حس کرد بدنش یخ کرده.
دستش را روی پیشانی اش گذاشت و سعی کرد خودش را قانع کند:
-حلقه که دلیل نمیشه... خیلیا حلقه رو در میارن ...
لحظه ای ایستاد، کسی صدایش میزد. خودش را به نشنیدن زد. پا تند کرد و از در سالن بیرون زد. به زحمت خودش را به صندلی ها رساند..
بیزار بود. از این حس و حالش بیزار بود. از این ضعف و درگیری ذهنی...اصلا به او چه که فلانی می آید یا میرود?اصلا به او چه که کسی حلقه اش را می پوشد یا نمیپوشد...چرا اینطور شده بود?
این همه توجه به آدمی که هیج ربطی به او و اعتقاداتش نداشت. حداقل ظاهرش گواه این اختلاف بود. چشم هایش پر شد از اشک: " این نبود آنچه ما می گفتیم"*
قطره اشکی پایین افتاد. صدای پایی می آمد که نزدیکش می شد. نمیخواست کسی گریه اش را ببیند... اشکش را پاک کرد...
-خانم شکیبا..
پ.ن:
*بخشی از دیالوگ روز واقعه
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت100
✍ #میم_مشکات
صدا اشنا بود. دوست نداشت بشنود. سیاوش که از این بی حرکتی متعجب و تا حدودی نگران شده بود دوباره صدا زد...
بلند شد و با اکراه برگشت. همانطور که سرش پایین بود سلام کرد.
سیاوش نفسی کشید:
-سلام... چند بار صداتون کردم
راحله چشمانش را به هم فشار داد. نمیخواست دروغ بگوید برای همین بی توحه به این حرف گفت:
-ببخشید... کاری داشتید?
سیاوش لب هایش کش آمد و نیشش تا بناگوش باز شد. یکدفعه چیزی یادش آمد و قبل از اینکه راحله سر بلند کند دستش را بالا آورد و دکمه بالایی پیراهنش را بست. یک آن احساس کرد الان است که خفه شود. با خودش فکر کرد این حزب اللهی ها چطوری با این دکمه های بسته نفس میکشند?
نفس عمیقی کشید و گفت:
-میخواستم باهاتون صحبت کنم. راستش نمیدونم چطور بگم. یعنی تا حالا از این حرفها نزدم برای همین اصلا نمیدونم چطوریه و چی باید بگم. یعنی اصلا تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم ...
داشت شر و ور میبافت. خودش هم میدانست. کف دست هایش عرق کرده بود. زبانش می جنبید و چرت و پرت افاضات میکرد. آخر به دختر مردم چه که تو تا به حال در همچین موقعیتی نبودی? اصل مطلب را بگو..
میخواست بعد از کلی منبر رفتن اصل مطلب را بگوید که راحله سر بالا کرد:
-میشه کارتون رو بگید?من کلاس دارم
چشمانش سرخ بود و چهره اش گر گرفته. قیافه اش داد میزد که گریه کرده است. سیاوش زبانش بند آمد:
-شما حالتون خوبه?
-بله، شما امرتون رو بفرمایید
سیاوش دوباره به لکنت افتاد.
-من...راستش ... یعنی ...
راحله بی حوصله گفت:
-ببخشید..من باید برم
-شما گریه کردید? اتفاقی افتاده?
راحله نگاهی به پارسا انداخت. احساس کرد دارد منفجر می شود. دوست داشت داد بزند. حالت درمانده اش تبدیل به نوعی خشم شد. حس گربه ای را داشت که در گوشه ای گیر افتاده و دشمنش هم از او قویتر است. کاری جز خنج کشیدن نمیتوانست بکند. براق شد. چشم های قرمزش را به سیاوش دوخت. کمی اخم هایش را در هم کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند برای همین در حالیکه سعی میکرد صدایش بالا نرود گفت:
-بله، گریه کردم..از دست شما... از زندگی من چی میخواین? چرا نمیذارید به حال خودم باشم? فکر نمیکنید با این کارهاتون ذهن آدم رو درگیر میکنید? چرا باید شما اینقدر حواستون به من باشه? نگید از سر خیر خواهی بوده که باور نمیکنم. این همه آدم تو این شهر که به کمک نیاز دارن، خیلی بیشتر از من ... من و شما چه سنخیتی با هم داریم? واقعا چه معنی داره یه آدم متاهل اینقد مواظب دانشجوی خودش باشه... نذارید تصور خوبی رو که راجع به شخصیتتون داشتم خدشه دار بشه...
سیاوش که تا الان بهت زده به دختر روبرویش خیره شده بود و معنی این عصبانیت را نمیفهمید یک لحظه احساس کرد پیچ کاموا باز شده. لبخندی روی لبش نشست و کم کم تبدیل به قهقه شد. طوری قهقه میزد که چند نفری که آن اطراف بودند با تعجب نگاهشان کردند و لبخند روی لبشان نشست. این بار نوبت راحله بود که از تعجب هنگ کند و برای سومین بار با خودش فکر کند: دیوانه روانی! این دیگه چه حرکتیه?
و بعد با ناراحتی پرسید:
-چیز خنده داری گفتم?
سیاوش سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد:
-تقریبا! اگر برای شما هم یه همسر خیالی میتراشیدن و بعد بخاطر اون متهم میشدین خنده تون میگرفت
راحله با تعجب گفت:
-خیالی?
سیاوش سر تکان داد:
-بله... من ازدواج نکردم... نه تنها ازدواج نکردم حتی هیچ وقت بهش فکر هم نکرده بودم. یعنی هیچ وقت کسی رو دوست نداشتم البته به جز الان که ...
حرفش را ناتمام گذاشت. نمی دانست بگوید یا نه. شرم میکرد از این دختر محجوب روبرویش که اینقدر آشفته بود و شاید این حرف آشفته ترش میکرد. حس رقیقی در قلبش نسبت به این دختر داشت و دوست نداشت ناراحتش کند. اما آخر چه? بالاخره باید می گفت. عزم جزم کرد که حرفش را بزند که راحله زودتر به حرف آمد:
-به هر حال، فرقی نمیکنه.. حتی اگر اینجوری باشه بازم دلیلی نداره این کارها. ممنون میشم همین جا تمومش کنین و دیگه کاری با من نداشته باشین
این را گفت، رویش را گرفت و چرخید تا برود. سیاوش دید اگر نگوید شاید هیج وقت دیگر نتواند برای همین گفت:
-حتی اگه به شما علاقه داشته باشم?
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
Sokhanrani_Shab_6_Moharam 1403-04-21 [mahdisalahshour.mp3
24.24M
⬆️استاد سیدحسین مؤمنی ⬆️
دقیقه ی ۳۳ تا ۳۷
نحوه ی تدفین و تلقین شهید رئیسی توسط حجت الاسلام سیدحسین مؤمنی
هیات فاطمیون _ ۲۱ تیرماه ۱۴۰۳
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهدی طحانیان اسیر ۱۳ساله ایرانی که بدلیل بی حجابی خبرنگار هندی از گفتگو با او سر باز میزند. سرانجام آن خبرنگار مجبور به سر کردن روسری ش میشود.
هم اکنون او ۵۵ سال سن دارد.
او را بردیم در میان مردم.....
عکس العمل مردم را ببینید
#عدالت_طلبان
#سرباز_ولایت
#جهادتبیین
#غیرت
#مثل_قاسم_بن_الحسن
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استدلال های بی نظیر استاد قرائتی👌👌👌
در ترویج این کلیپ کوشش کنید
رهبری فرمودند وضعیت جمعیت نگران کننده و وحشتناک است و من گاهی شبها از نگرانی آن بیدار میشوم من برای کسی که در ترویج فرزند آوری کوشش کند دعا میکنم.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ آقای عباس موزون عزیز در مورد واژه تَنَقَّبت در زیارت عاشورا تفسیری فوقالعاده دردناک بیان فرمودن که حتما باید بشنوید
⚫️ البته برخی هم گفته اند: منظور از تنقبت نقابی بود که برخی آدمها بصورت زده بودند. چون تعداد زیادی از آن چند هزار نفری که به امام حسین علیه السلام نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بودند؛ اکنون در سپاه یزید و در مقابل امام بودند. امام گاهی آنها را به اسم صدا می زد ونامه هایشان را نشان میداد. و آنها نقاب زده بودند که امام انها را نشناسد.
قربان غریبی ات آقاجان😭
✍محمود قاسمی
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃⚫️🍃⚫️🍃⚫️
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی اکبر خود ذوالفقار است....
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از ﷽✍... اشارت*
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 یزید، ابداع کنندهی عزاداریِ به دور از سیاست، برای امام حسین علیه السلام بود.
🎤 استاد رحیمپور ازغدی
❗️ در خود کربلا از اولین افرادی که برای شهادت امام حسین (علیه السلام) اشک ریختند، عمر سعد بود. عمر سعد برای امام حسین (علیه السلام) زار زار گریه کرد.
‼️ یزید اولین مجلس عزاداری رسمی برای امام حسین (علیه السلام) را خودش گرفته است.
⭕️ نوع موضع گیری های حضرت زینب (سلام الله علیها) و امام سجاد (علیه السلام) و سایر اسرا باعث شد که داخل خود کاخ حاکمیت یزید، شکاف افتاد. یعنی خود آن فرمانده ها و حتی بعضی از اعضای خانواده یزید، برای امام حسین (علیه السلام) به گریه افتادند و شرمنده شدند. یزید دید قافیه را باخته و بعد از آن دیگر اسارت کاروان اهل بیت تمام شد و یزید گفت، شما میهمان مایید!
🛑 بعد از آن، یزید در چندین مسجد، مجلس عزای امام حسین (علیه السلام) را برگزار کرد. 🚫 ولی اعلام کرد که «قرآن توزیع کنید و فقط قرآن بخوانید» و بنا بر حکم یزید کسی در این مراسم نباید بحث سیاسی کند.
⚠️ دین بدون سیاست حکم یزید است.
یعنی دستور داد برای امام حسین (علیه السلام) عزاداری کنید ولی نگویید چه کسی امام حسین (علیه السلام) را شهید کرد و برای چه ایشان را شهید کرد.
#محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#دین_بدون_سیاست
هدایت شده از ﷽✍... اشارت*
📸 «زمین سوخته»¹ نمایی از «اسب زین شده»²
🔸به نظر میرسد تیم دکتر پزشکیان که کم کم در حال تحویل گرفتن دولت هستند و با واقعیات کشور بیش از پیش آشنا شده و سنگینی کار را لمس کرده اند...
🔸ولذا محتمل است _حالا که متوجه کار سخت پیش روی خود شده اند؛ _برای توجیه عملکرد خود بجای انتشار واقعیات، بدنبال سیاهنمایی باشند؛ تا درصورتی که نتوانند انتظارات عمومی را برآورده کنند، بگویند #زمین_سوخته تحویل گرفتیم و کاری از دست مان بر نمیآید!
پ.ن:
۱) «زمین سوخته» تیتر صفحه اول روزنامه سازندگی در تاریخ ۱۴۰۳/۰۴/۲۳ است.
۲) «اسب زین شده» تیتر صفحه اول روزنامه کیهان در تاریخ ۱۴۰۳/۰۴/۱۹ است.
#بصیر_باشیم
#فریب_نخوریم
خداوندا؛ به همه مسلمین ، خصوصاً به مسئولین ، انصاف
و تقوای گفتاری و رفتاری عنایت فرما 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانان بنی هاشم بیایید....
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت101
✍ #میم_مشکات
راحله سر جایش خشک شد. شوکه شده بود. شاید تا بحال رفتار های مشکوک این جناب را به پای علاقه گذاشته بود اما شنیدن این جمله، اینقدر رک و بی پروا بیشتر آزارش داد تا اینکه دلنشین باشد. نه که دوست داشتن بد بود یا راحله بدش می آمد اما احساس کرد این نحوه بیان اورا با دخترهایی که دوست نداشت به آنها شباهتی داشته باشد یکی کرده است. احساس کرد حریم ش خدشه دار شده است. شاید برای خیلی ها این حرف قند در دلشان آب میکرد اما راحله دوست نداشت مانند آنها باشد. چادری که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. اصلا ابراز محبت وقتی پیچ و خم داشته باشد جذاب است. او اهل این مدل ابراز احساسات، آن هم از یک نامحرم، نبود. حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بی پرده ابراز میکرد. چرا مردها اینقدر بی فکرند?
تمام این فکر ها در کسری از ثانیه از ذهنش گذشت. خوشش نیامد. این مدل رفتار های مد روز به ذائقه اش نمی ساخت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت:
-اما من و شما هیچ شباهتی به هم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!!
و رفت. رفت و سیاوش را با لبخندی خشکیده بر لبانش تنها گذاشت.
جناب استاد توقع هر برخوردی را داشت الا این یکی. همیشه فکر میکرد با موقعیتی که او دارد از هر کس خواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دست هایش را به هم میکوبد و بله را میگوید.
لااقل خیلی از دختر هایی که اطراف او بودند اینگونه بودند.
از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بی رحمانه بیان شده بود.
همه معادلاتش به هم ریخت.
چه خیال خامی!! کم کم اخم هایش در هم رفت. با قدم هایی سنگین به راه افتاد. چه افتضاحی! جواب نه!
احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همه اش تقصیر سید بود. این چه پیشنهادی بود?
او عاشق بود و حواس پرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد?
اصلا شاید صادق میخواسته تلافی کند. او میدانست. خودش مذهبی بود و این تیپ جماعت را میشناخت.
بله همه اش تقصیر سید بود. در ماشین را محکم بست و زیر لب غر غر کرد:
-میکشمت صادق
و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت.
بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود و چقدر غر غر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست.
وقتی نق های سیاوش تمام شد، سید همانطور که گوشی اش را از روی میز برمیداشت و به گردن می انداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت:
-من گفتم برو خواستگاری، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم?
به طرف در رفت و ادامه داد:
-میرم یه سر به مریضا بزنم...
و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
-اون دکمه بالای یقه ت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت ... قرار نیست خودت رو گول بزنی... اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو
و در حالیکه که از این خود شیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خنده اش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت.
رفت و سیاوش هم درمانده تر از قبل فکر کرد حق با صادق است!!
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin