eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
954 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
18.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 عجیب اما واقعی. 🔴 عوض شدن رنگ تربت آقا ابا عبدالله الحسین در ظهر عاشورا😭😭😭 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
23.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🎥سخنان قاطع امام جمعه انقلابی پردیسان خطاب به اراجیف ظریف در رسانه ملی. شخص معلوم الحالی که باید پاسخگوی خسارات بی شمارش به کشور باشد می آید نسخه میپیچد برای کشور. این صحبت‌ها حتی با عقل سلیم هم جور درنمی‌آید، مضحکه شده‌ایم/ مگر شیعه از مذاهب رسمی نیست؟ از کی شیعه بودن در این مملکت امتیاز منفی شده؟ این اراجیف چیست که گفته شده؟ / این امتیازات با تخصص‌گرایی چه تناسبی دارد؟ ▪️صدا وسیما تکلیف خود را با این‌ها مشخص کنید، یک کارشناس مثل مجسمه نشسته روبه‌روی این و دارد به این اراجیف گوش می‌کند!!! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥خیییییییییلی این کلیپ حق بود واقعا اصلا از دستش ندید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ در همین حین مادر چایی را اورد و وقتی مهمان ها هرکدام برداشتند پدر سیاوش گفت: -میدونم که جلسه اول خواستگاری رسم نیست دختر و پسر با هم صحبت کنن اما خب این دو نفر همدیگه رو تا حدی میشناسن، البته تا حدی که چه عرض کنم، پسر ما که ... به اینجای حرفش که رسید نگاهی به سیاوش انداخت. سیاوش همانطور که لبخند بر لب داشت نگاهش را از پدر به فنجان چای ش دوخت و پدر ادامه داد: - برای همین به نظرم میشه یه صحبتی با هم بکنن تا ببینیم چند چندیم! البته اگر از نظر شما مشکلی نداره راحله نگاهش را به پدر دوخت. میدانست پدر جلسه اول اجازه همچین کاری را نمیدهد. خیالش راحت بود که پدر گفت: -منم با نظر شما موافقم. از نظر من مشکلی نیست راحله هاج و واج ماند. پدر امشب چه اش شده بود? چرا اینطور طرفدار این آقای دکتر سوسول شده بود! او منتظر بود تا مهمانها بروند تا بتواند سر از ماجرا در بیاورد، اصلا آمادگی صحبت با این اقای شاد را نداشت اما با این حرف پدر دیگر امیدی باقی نماند. لابد جناب استاد زرنگ، توی مهمانی عقد، مخ پدرش را کار گرفته و قاپش را دزدیده بود! اگر حتی یک درصد احتمال میداد جناب دکتر اینقد اب زیر کاه و کار بلد باشد عمرا میگذاشت پایش به مهمانی باز شود. حیف که حسرت گذشته را خوردن فایده نداشت... با اشاره مادرش بلند شد و با تعارفات همیشگی به سمت هال کوچک آن طرفی راه افتادند ... وقتی نشستند راحله زیر چشمی نگاهی به خواستگار مغرور و غیر معمولش انداخت. خوشحالی از قیافه اش می بارید. عجب آدم پر رویی! حرصش گرفت. قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند راحله توپید: -واقعا شما چه فکری کردید که اومدید خواستگاری? من ک قبلا جوابم رو به شما دادم. نکنه فکر کردید خواستم ناز بیام ... راحله غر میزد و سیاوش آرام خیره مانده بود به او. به راحله ای که رو گرفته بود با آن چادر گلبهی و گل های صورتی اش. البته قطعا سیاوش چیزی به اسم رنگ گل بهی نمیشناخت. از دید مردها بین نارنجی کمرنگ و گلبهی تفاوت زیادی نیست! و اسمی که در ذهن سیاوش رد شد هم همین بود. چادر نارنجی با گل های ریز صورتی! اما اسم چه فرقی میکند? مهم آن موجودی بود که میان گل های ریز صورتی نشسته بود، صورتش را قاب کرده بود و داشت با آن اخم شیرین غر میزد به جانش! حالا چه فرقی میکند اسم این قاب گلبهی باشد یا نارنجی! میخواست بگوید خودش هم نمی داند. اصلا خودش می دانست چرا شیفته -به قول پدرش- این تیپ آدم شده بود? عشق بود دیگر. اصلا خاصیت عشق همین است. کم کم می آید. بی خبر، خودش را در دلت حا میکند، در فکرت راه میرود، راه میرود تا رشد میکند و قبل از اینکه بفهمی ناگهان بدون اینکه یادت بیاید از کی، میبینی درختی ستبر وسط دلت نشسته است. اولش جوانه کوچکی ست که اصلا فکرش را نمیکنی به این تنومندی شود. اصلا شاید متوجه ش هم نشوی. هرچند این جوانه را سید صادق دیده بود. سیاوش به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشت. آنچه در دیدار اول و حتی دیدار های اول است خوش آمدن است، یا حس خوب یا هرچیز دیگر. بعد هی پرورشش میدهیم تا آخر سر میبینیم دست و پایمان در این شاخه های انبوده گیر کرده است. سیاوش هم همینگونه عاشق شده بود با این تفاوت که وقتی آن درخت را دید، عقلش به جای مخالفت موافقت کرده بود چرا که هرچه از این دختر دیده بود خیر بود و نیکی. برای همین الان مطمئن اینجا نشسته بود. دلیل اول را نمیدانست اما دلیل ادامه را میدانست برای همین زبانش صادقانه حرکت کرد: -نمیدونم! اصلا نمیدونم اول کار چرا این حس رو به شما پیدا کردم اما وقتی دو دو تا چهارتا کردم دیدم علاقه م غیر منطقی نیست. یعنی دلیل منطقی برای مخالفت باهاش پیدا نکردم. من نزدیک سی سالمه، بچه نیستم که بخاطر یه حس زودگذر سراغ کسی برم. شمارو دیدم، کارها، رفتارا و حرکاتتون عاقلانه، سنجیده و محجوبانه ست. شاید من آدم مذهبی مث شما نباشم اما عاقلم(حداقل فکر میکنم)، متعهدم و سعی میکنم اخلاقی باشم. اگر شما معتقدین که آدم های مذهبی باید این سه اصل رو داشته باشن پس در اصول اعتقادیمون شبیه هم هستیم و تنها تفاوت در ظاهره که اونم به نظرم عاقلانه نیست اصل بدونیم. حداقل برای یه مرد. شاید برای خانم اینکه محجبه باشه یا علاقه ای به حجاب نداشته باشه پله اول تا پنجم اعتقادیش باشه اما برای یه مرد، اینکه ریش بذاره یا کراوات بزنه پله پنجاهمه و فرع، درست میگم? سیاوش ساکت شد و منتظر جواب. راحله گوش سپرده بود به این تجزیه و تحلیل خوشایند و منطقی که طبیعی یک استاد ریاضی بود! اشکالاتی داشت اما قابل قبول بود. امید بخش بود. حالا میفهمید چرا پدر طرفدار این اقای دکتر بود. لبخند محوی زد... ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ با این وجود،راحله باز هم دلش نمیخواست قبول کند. یک جای کار میلنگید. جناب پارسا، آدم خانواده دار و موقری بود. این را ثابت کرده بود و راحله هم شکی نداشت اما آیا این برای آرامش گرفتن در کنارش کافی بود? اگر روزی مشکلی و یا اختلاف عقیده ای بینشان پیش می آمد مرجع حل مشکل کجا بود?کدام ایدئولوژی قاضی حل اختلافشان میشد? پس پرسید: -خب اگر یه روزی اختلافی پیدا کنیم، چطوری باید حل ش کنیم. با دو تا دید متفاوت یا بهتر بگم، دو تا ایدئولوژی متضاد دچار مشکل نمیشیم? و سیاوش این بار، انرژی گرفته از آن لبخند کمرنگ و موقتی که دیده بود گفت: -اختلاف بین دو نفر، حتی اگه از یه تیپ فکری باشن ایجاد میشه اما اگه اون دو نفر برای هم احترام قائل باشن و اخلاقمند باشن هرجوری شده راهی پیدا میکنن که به هیچ کدوم آسیبی نرسه. از دید من اخلاق و علاقه اولین شروط زندگی مشترک هستن. اگ من آدم اخلاقی باشم میتونم مودبانه با همسرم در مورد اختلاف های فکریمون حرف بزنم و اگر منطقی باشه میپذیرم. حداقل بخاطر علاقه ای که دارم باهاش کنار میام. البته من نمیخوام از خودم تعریف کنم. صرفا دارم اعتقاداتم رو میگم. تشخیص اینکه من اخلاقی رفتار میکنم یا نه با شماست این حرف کافی بود تا راحله شروع کند به زیرو رو کردن صندوقچه دلش. الان حوصله بحث های منطقی را نداشت. علاقه! بالاخره علاقه هم یک پای کار بود!! میخواست ببیند اصلا در دل او علاقه ای به این مرد جوان و مصمم وجود دارد? کسی که همه جوره به اب و اتش زده بود برای اینجا نشستن. نگاهی گذرا به سیاوش انداخت و زیر لب زمزمه کرد: -علاقه? چند ثانیه ای به چشمان سیاوش خیره ماند. چیزی در نگاه سیاوش بود که آزارش میداد. شور و حرارتی عجیب در نگاه این مرد بود. نگاه سیاوش پر بود از محبتی گرم، خالص و پاک نه هوس آلود و زننده. سیاوش از آن جوانهایی نبود که سر به زیر بیندازد و نگاهش را به جورابهایش بدوزدو یا عرق شرم بریزد. بی باکانه حرفش را میزد و مستقیم و تیز، همچون عقابی که طعمه اش را میپاید، مخاطبش را مینگریست تا بفهمد چه در ذهنش میگذرد. اما این رفتارش بدور از هرگونه گستاخی و بی ادبی بود. نگاهش مستقیم بود اما حفظ شده. خیره نمی ماند که معذب کند. شاید راحله ترجیح میداد سیاوش آنطور مستقیم نگاهش نکند اما از یک چیز مطمئن بود زیر این نگاه مضطرب نمیشد. شاید ایده آل نبود اما آزار دهنده هم نبود. چیزی که آزارش میداد از این جنس نبود. با خودش فکر کرد او شایسته این همه محبت نیست چرا که خودش چنین احساسی به این عاشق مهربان نداشت. هرچه دلش را گشت نشانه ای از اینکه بتواند روزی چنین نگاه پر احساسی به این دلباخته روبرویش داشته باشد پیدا نکرد. آن طرف دریایی خروشان و این طرف جویباری خشک! آیا زندگی کردن با کسی که با همه دلش تو را دوست دارد و تو هیچ احساسی به او نداری خیانت نیست? این نگاه گرم، نگاهی پرشور همچون خودش را میطلبید تا به خشکسالی نرسد. نه! نمیتوانست! نمی توانست جواب این همه مهر را با بی تفاوتی بدهد و شرمنده نباشد. الان در قبال مهرش وظیفه ای نداشت، میتوانست جواب منفی بدهد اما اگر همسرش میشد نمیتوانست بی جواب بگذارد این همه عاطفه را! جناب دکتر را دوست نداشت. برایش احترام قائل بود، بابت محبت هایش متشکر بود اما علاقه ای در میان نبود. حداقل الان که اینگونه بود. باید فکر میکرد. باید تمام دلش را میگشت تا ببیند بارقه ای از مهر به این جوان مشتاق وجود دارد که بتواند به امید شکوفا شدنش به آن دل ببندد و در کنار اخلاق سرمایه زندگی مشترکش کند? برای همین ترجیح داد دست از بحث بکشد: -فکر میکنم برای امشب کافی باشه. من باید فکر کنم و وقتی برق نگاه سیاوش را دید برای آنکه بیخودی امیدوارش نکرده باشد ادامه داد: -هرچند بعید میدونم به نتیجه ای که شما دوست دارید برسم و نگاهش موقع ادای این کلمات چنان قاطع و محکم بود که تمام پنجره های امید را در دل جناب استاد بست! سیاوش آنقدر راحله را میشناخت که بداند این حرف از سر بازارگرمی نیست. برق نگاهش خاموش شد و راحله نفس راحتی کشید. اما نمیتوانست دست بکشد. آخرین تلاشش را کرد: -بازم جای شکرش باقیه که فکر میکنید. امیدوارم دیدار دوباره ای باشه و وقتی راحله سکوت کرد فکر کرد شاید بشود کمی امیدوار بود. به اشاره راحله از هال بیرون رفتند. بقیه جریاناتی که در آن شب گذشت اتفاقات متداول تمامی خواستگاری هاست برای همین ذکر آن لطفی نخواهد داشت. پس با اجازه خواننده عزیز، از بیان آنها صرف نظر کرده و فصل جدید را آغاز میکنیم.. ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهربازی حرم امام رضا (ع) 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ : اگر خدا بخواهد آن چند روز راحله تمام مدت به خواستگار جدیدش فکر میکرد. حتی روز سیزده و جمعه تعطیل بعدش را. آنقدر که دیگر کلافه شده بود. برخلاف همیشه پدرش اصلا حرفی در این مورد نزد. انگار میدانست حالا حالا نیاز به فکر کردن دارد. شنبه شب وقتی در رختخواب دراز کشیده بود، همه حرفها، کارها و اتفاقات را مرور کرد. باز هم به همان نتیجه رسید. علاقه ای در میان نبود. نمی توانست با کسی زندگی کند که آنقدر پر شور و پر حرارت دوستش داشت و خودش هیچ احساسی به او نداشت. باید جواب منفی میداد. نه بخاطر بی علاقگی خودش، شاید اگر با هم زندگی میکردند بالاخره علاقه ای هم پیدا میشد، اما او نگران جناب دکتر بود. احساس میکرد جواب مثبتش تنها از سر دلسوزی خواهد بود و سو استفاده از این همه محبت صادقانه. تنها چیزی ک در دلش پیدا شد حس احترام بود و بس. هیچ نشانه دیگری که کورسوی امیدی باشد، نبود. احساس کرد به جواب رسیده است و پیش خودش گفت تا فردا شب، اگر کسی چیزی نگفت، خودش نظرش را به پدرش خواهد گفت. اما از قدیم گفته اند: عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد... این چند روز همانقدر که برای راحله کلافه کننده بود برای سیاوش هم سنگین بود. با حرفهایی که شنیده بود امیدی به جواب مثبت نداشت. اگر جواب منفی بود چه باید میکرد? تنها دلخوشی اش این میان پدر راحله بود. حس کرد این مرد میتواند کمکش کند. آخر آن شب، در مراسم عقد، وقتی به پدر گفته بود قصد دارد از راحله خواستگاری کند چیزی در نگاه پدر خوانده بود که قوت قلبش شده بود. انگار حال و روز سیاوش را از نگاهش خوانده بود. اصلا همین که آن پدر این مدل جوان را راه داده بود خودش کلی پوئن* مثبت بود به نفعش! یا تعریفی که راحله از شخصیت او تحویل پدر سیاوش داده بود( بعد از مراسم خواستگاری سیاوش پاپی پدر شده بود تا زیر زبانش را بکشد که راحله چه چیزی راجع به او گفته است. این میان پدرش هم شوخی اش گرفته بود و سیاوش را دق داده بود تا بگوید. آخر سر هم به بهای یک شام آنچنانی رضایت داده بود که اسرار را هویدا کند) خب پس چرا وقتی نظرش اینقد خوبه من بیچاره رو اینقدر اذیت میکنه? هرچند این چند روز بخاطر وجود پدر و گشت و گذار پدرانه-پسرانه شان کمی از سختی انتظار کم میشد اما بیشتر مواقع غرق در افکار خودش بود. آنقدر که شنبه شب، وقتی در سالن انتظار فرودگاه نشسته بود تا پدرش را بدرقه کند چنان در عوالم خیال سیر میکرد که اصلا متوجه اعلام پرواز نشد. بالاخره پدر رفت. دم در خانه بود. از ماشین پیاده شد تا در گاراژ را باز کند و ماشین را داخل ببرد. به لطف جناب پروفسور حواس پرت، ریموت در گم شده بود. چقدر سیاوش به جانش غر زده بود اما از آن شب به بعد قطعا خیلی هم متشکر صادق میشد چون اگر ریموت گم نشده بود او هم از ماشین پیاده نمیشد و اتفاقی که سرنوشتش را عوض کرد رقم نمیخورد. در را باز کرد، به طرف ماشن برگشت که کسی صدایش زد: -اقای سیاوش پارسا? پ.ن: * پوئن: تلفظ فرانسه (point) انگلیسی، به معنای امتیاز ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ سیاوش برگشت: -بله، خودم هستم یکدفعه کسی از پشت سر دست انداخت دور گردنش و عقبش کشید. چاقوی تیزی را کنار گلویش گرفت و تهدید کنان گفت: -هیسسسس... صدات در نیاد کشیدش و عقب عقب رفت به طرف تاریکی کنار دیوار. کسی که صدایش زده بود از سایه بیرون آمد. صورتش را پوشانده بود: -خب جناب استاد! مثل اینکه خیلی دوست داری سوپر من باشی! سیاوش که نفسش به سختی در می آمد گفت: -چی میخوای? -میخوام بلایی سرت بیارم که یاد بگیری پات رو از گلیمت درازتر نکنی مرد این را گفت، جلوتر آمد و مشت محکمی به شکم سیاوش زد. سیاوش رزمی کار نبود اما به یمن وجود رفیق ورزش دوستش جناب سید، چیزهایی یاد گرفته بود، برای همین عضلاتش را منقبض کرد که توانست شدت ضربه را کم کند البته آنقدر درد داشت که صدایش را در بیاورد و اگر نفر پشت سرش دست روی دهانش نگذاشته بود حتما با دادی که کشید همسایه ها خبر میشدند. سیاوش دستش را بالا آورد تا شاید دستی که گردنش را گرفته بود و داشت خفه اش میکرد را کمی شل کند که با مقاومت روبرو شد و تیزی چاقو بیشتر به گلویش فشار آورد برای همین بیخیال شد و با صدایی خر خر مانند پرسید: -گلیم چیه...من که کاری با کسی ندارم مرد ضربه دوم را زد و گفت: -لابد داشتی که ما الان اینجاییم و قبل از اینکه سیاوش بتواند جوابی بدهد به زمین پرتاب شد و باران مشت و لگد بود که به سمتش فرود می آمد. تنها کاری که توانست بکند این بود که در خودش مچاله شود و دستش را روی سرش بگذارد که ضربه ها به صورت و سرش نخورد. آنقدر ضربه ها پشت هم بود که حتی فرصت نمیکرد فریاد بزند. بالاخره وقتی به اندازه کافی سیاوش بینوا را لگد مال کردند، یکیشان چرخاندش، روی سینه اش نشست و گفت: -حالا برات یه یادگاری میذارم که هر وقت دیدیش یادت بیفته نباید پا تو کفش کسی بکنی!! چاقویش را در آورد و با نوک چاقو، از بالای پیشانی سیاوش تا کنار گونه اش خطی کشید. عمیق نبود اما خون راه افتاد. از روی سینه سیاوش بلند شد، پایش را عقب برد تا ضربه ای بزند، سیاوش دستش را حایل شکمش کرد و با ضربه ای که خورد فریادش بلند شد. احساس کرد صدای شکسته شدن استخوان دستش را شنید... چقدر گذشت نمیدانست، فقط احساس کرد صدای باز شدن در خانه را شنید. صادق بود که آمده بود سطل زباله را دم در بگذارد. از دیدن ماشین روشن و بدون راننده سیاوش تعجب کرد. زیر لب گفت: -بیا! بعد به من میگه موسیو کونفی!* چرخی دور ماشین زد که صدای ناله مانندی را شنید: -صادق!! به طرف صدا چرخید. با دیدن سیاوش در آن حال به طرفش دوید و جلویش زانو زد: -یا جده سادات! سیاوش? چی شده? حالت خوبه? سیاوش با صورت ورم کرده و خونی، دستش را گرفته و به دیوار تکیه کرده بود. سید دست دراز کرد تا دستش را بگیرد که با فریاد خفیفی که سیاوش کشید رهایش کرد. به هر بدبختی بود کمکش کرد تا سوار ماشین شود، سریع رفت تا لباسش را بپوشد و سیاوش را به بیمارستان برساند... پ.ن: * آقای گیج :Monsieur confus ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردان بزرگ دو تاریخ تولد دارند... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨چرا بعضی از بدن‌ها در قبر سالم می‌ماند؟ 🍃بین روح و بدن علاقه است ، وخدا بخاطر پاک بودن آن روح ،اجازه می‌دهد که روح بدنش را سالم نگهدارد 👌 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نخونده امضا کرد😭😭😭😭 🇮🇷💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin